سه شنبه, ۱۹ تیر, ۱۴۰۳ / 9 July, 2024
مجله ویستا

از خانه حیاط‌دارِ ایرانی تا واحدی آپارتمانی در آمریکا



      از خانه حیاط‌دارِ ایرانی تا واحدی آپارتمانی در آمریکا
زهرا (منیژه) غزنویان

شرح عکس: نقشه واحد آپارتمانی مورد بحث به نقل از سایت اینترنتی آن
اگر بپذیریم که خانه، فراتر از بُعد سرپناهی، ریشه‌های عمیقی نیز در هویت و شخصیت افراد و همین‌طور فرهنگ جامعه آن‌ها دارد، این سوال مطرح می‌شود که افراد با مهاجرت، خصوصا زمانی که حوزه فرهنگی و اقلیمی خود را کاملا ترک کرده و به محلی متفاوت می‌روند چه ارتباطی با خانه برقرار می‌کنند؟ تفاوت بُعد کالبدی خانه که روساختاری از بُعد فرهنگی مردمان آن سرزمین است، چه مشکلات یا امکاناتی را پیش پای فرد مهاجر قرار می‌دهد؟ این موضوع، از حوزه‌های جذابی است که همواره در مطالعه ارتباط بین معماری و فرهنگ مورد استناد قرار گرفته است. چندی پیش و به یاری اینترنت، فرصتی دست داد تا با یکی از دوستان که مدتی است ساکن یکی از ایالت‌های آمریکا شده گفتگویی داشته باشیم. تجربه او از دو جهت می‌تواند جالب توجه باشد: اول، انتقالی که از یک خانه سنتی حیاط‌دار به یک واحد آپارتمانی کوچک در مجتمعی مدرن صورت گرفته و دوم، تفاوت فرهنگی قابل توجهی که از بسیاری جهات، تجربه زیستن در یک شهر نسبتا کوچک ایران را نسبت به تجربه زندگی در یکی از ایالت‌های نسبتا بزرگ آمریکا متمایز می‌سازد. به عبارتی در این‌جا می‌توان شکلی اغراق‌شده از «گذار» را هم در معنای کالبدی آن و هم در معنای فرهنگیش دید، گذاری که به ناگاه و در تجریه زیسته یک فرد روی می‌دهد. یاسمن، در زمان انجام این مصاحبه اینترنتی، کمتر از یک سال از تجربه مهاجرتش می‌گذشت و با توجه به دقتی که ویژگی شخصیتش است، هنوز بسیاری از تفاوت‌ها را کاملا حس و تحلیل می‌کرد. از این‌رو مسائل مهم و ظریفی را در این گفتگو مورد موشکافی قرار داده است. مصاحبه با او در ادامه آمده است.

اگر درست یادم باشد قبلا یک بار برایم گفته بودی خانه پدریت حیاط‌دار است و آپارتمانی نیست. درست است؟ ممنون می‌شوم اگر یک توصیف کاملا آزاد و مفصل از آن خانه برایم بدهی که فضای داخلیش چه شکلی بوده و چه فضاهایی داشته و ...

خانه پدری من تفاوت خیلی زیادی با جایی که الان زندگی می‌کنم دارد. بارزترین وجه تفاوت آن، حیاط دار بودن و آپارتمانی نبودنش است. خانه‌های شهرستان اغلب این‌طور هستند ولی نقشه خانه ما هم به شکلی بود که کاملا حریم خصوصی در آن حفظ شود. نه تنها از نظر جداسازی مکان با فضای عمومیِ بیرون و خیابان، بلکه حتی داخل ساختمان هم فضای مهمان‌خانه و فضایی که ما در آن زندگی روزمره داشتیم جدا بود. از زیرزمین شروع می‌کنم. زیرزمین که هم از حیاط مستقیما راه داشت و هم از داخل ساختان با یک راه‌پله. زیرزمین فقط زیرزمین نبود! پارکینگ هم به حساب می‌آمد و انبار هم بود و یک فضا هم برای ورزش داشت و در عین حال گاهی انبار  محصولات کشاورزی خودمان قبل از فروش هم بود. همچنین دستشویی و لباسشویی و لوازم کار پدرم، وسایل کودکیِ ما و .... ساختمان همان‌طور که گفتم به دو بخش تقسیم میشد: یکی بخشی که ما در آن زندگی می‌کردیم و هال و اتاق خواب‌ها و آشپزخانه و نشیمن و پاسیو بود. میریختیم و می‌پاشیدیم و می‌خوردیم و لم می‌دادیم! و بخش دوم، با یک راهرو که درِ آن معمولا بسته بود و یا از درِ انتهای آشپزخانه که آن هم همیشه بسته بود به مهمانخانه وصل می‌شد. مهمانخانه به این صورت بود که در مواقع عادی روی همه مبل‌ها پارچه کشیده شده و خالی بود. درواقع خاک می‌خورد! ولی در عوض٬ وقتی مهمان داشتیم٬ ـ به غیر از افراد نزدیک که با آنها رودربایستی نداشتیم ـ  مهمانها در قسمت مهمانخانه بودند و وارد بخش خصوصی خانه ما نمی‌شدند. دستشویی و حتی اتاق خواب خودشان را در مهمانخانه داشتند و لازم هم نبود ما خیلی بخش خودمان را مرتب کنیم. مهمانخانه قسمت لوکس خانه بود و گلدان و چیزهای شکستنی و این چیزها در آن بود و قسمت هال خودمان برای دویدن و بازی کردن و ریخت و پاش خوب بود.

پس این فضای مهمان‌خانه که نسبتا اول و مفصل به آن اشاره کردی، یکی از مهم‌ترین تفاوت‌های خانه پدریت با خانه امروزت است. درست است؟

بله، این یکی از تفاوت‌هایی است که من الان با آن روبرو هستم. در آپارتمان کوچک ما قسمت شخصی و مهمانخانه یکی است. برای همین هر روز باید مرتب باشد و مواظب باشیم ریخت و پاش نکنیم که بخش خصوصی و عمومی همین یکی است. در خانه پدری اتاق تلویزیون از  هال جدا بود. هر کس اتاق خواب خودش را داشت و بنابراین حریم شخصی بیشتری داشتیم. حق انتخاب زیاد بود! ولی اینجا مثلا اگر من بخواهم پیانو بزنم٬ شوهرم نباید تلویزیون ببیند و برعکس. چون فضا یکی است.

تفاوت دیگرش در آشپزخانه بزرگی بود که تمییز کردنش سخت‌تر بود ولی فضای زیادی برای وسایل و رفت و آمد و ریخت و پاش و خوردن و انبار داشت. هیچ چیز را لازم نبود روی میزها یا کابینت‌ها و در معرض دید بگذاریم. آنقدر کمد بود که همه در آنها جا شوند. ولی من اینجا با اینکه خیلی لوازم محدودی دارم که به صورت روزمره از آنها استفاده می‌کنم، مشکل کمبود فضا دارم چون همه چیز در تعداد کابینت‌های محدود جا نمی‌شود و باید از روی میزها و به شیوه طبقه طبقه کردن آنها استفاده کنم.

تفاوت واضح بعدی هم حیاط بود. یعنی محیط باز ولی خصوصی که در آن میتوان بازی و ورزش کرد یا مهمانی داشت. سبزی خشک کرد٬ رب گوجه پخت٬ آبلیمو گرفت٬ سبزی خوردن کاشت و برداشت و ... خانه پدری من فکر می‌کنم ترکیبی از سنت و مدرنیته را با هم داشت. ما یک بادگیر مصنوعی و آجری روی سقف خانه‌مان ساخته بودیم که به دلیل علاقه مادرم به یزد و نمادی از یزد بود درحالی که ما در یزد زندگی نمی‌کردیم. ولی ساختمان ساخته شده از آجر و فلز و کف پارکت چوبی و سنگ مرمر به سبکی نسبتا مدرن در زمان خودش! سال ۶۹ خونه ما ساخته شده بود. از یک طرف، بخشی از خانه پتو و پشتی داشت و از طرف دیگر اتاق دیگری با مبل و میز و اینها. دکورهای خانه هم از طرفی عتیقه و آنتیک داشت و از طرف دیگر، سمبل های کشورها و چیزهای فانتزی جدید.

خانه امروزت را از خلال عکس‌ها و گپ‌های کوتاه ایمیلی که با هم داشتیم تاحدی می‌شناسم ولی لطفا آن‌را هم از زبان خودت و کمی مفصل‌تر برایم توصیف کن.

خانه الان ما به سبک مدرن ساخته شده است . اینجا هم ترکیبی از تاریخ و مدرنیته با هم هست. تاریخ، به خاطر حفظ مکان تاریخی کارخانه آبجوسازی که سال ۱۸۸۱ ساخته شده و حالا به خانه، تغییر کاربردی داده و مدرن به خاطر سبک ساختمان‌ها. با اینکه اینجا یک شهرک مشتمل بر ۴ مجموعه آپارتان است ولی هیچ کدام از ساختمان‌ها مثل هم نیستند و درون هر ساختمان هم تقریبا هیچ کدام از نقشه خانه‌ها مثل هم نیستند! یعنی خانه ما با سیزده همسایه دیگر که در همین طبقه ما زندگی می‌کننند هیچ کدام مثل یکدیگر نیستند.نکته دیگر این‌که در ساختن آن از آهن و بتون و این چیزها استفاده شده در حالیکه اینجا اکثر ساختمان‌ها و خانه‌ها را از چوب می‌سازند. بالکن ما فلزی و کف آن شبکه‌شبکه (مثل توری درشت) است، یعنی می‌شود طبقه پایینی و بالایی را دید ولی در عین حال شبکه‌ها به شکلی قرار گرفته‌اند) که واضح هم نمی‌شود همسایه‌ها را دید زد! چیزی شبیه دریچه کولرهای خودمان در ایران. از در که وارد خانه می‌شوی یک راهرو خیلی طولانی و تاریک را باید طی کنی تا برسی به یک فضای خیلی خیلی روشن. در راهرو،  دو در هست که یکی اتاق خواب٬ و دومی حموم و دستشویی هست و یک فضای خالی به اسم استادی روم. فضای روشن هم دو دیوارش فقط پنجره و شیشه دارد که هم نور صبح را داخل می‌آورد و هم آفتاب بعد از ظهر را. برای همین همیشه روشن است ولی خوب از طرفی حریم شخصی زیادی ندارد، چون کاملا درون خانه از بیرون دیده می‌شود. منظورم موقع شب است و این‌که پرده‌ها باز و چرا‌ها روشن باشند. در این فضای روشن که تقریبا تمام زمان بیداری ما در آن سپری می‌شود همه فضاهای لازم برای زمان بیداری در یک نقطه جمع شده‌اند! یعنی هال و آشپزخانه و نهارخوری و نشیمن که همه در یک مربع جای گرفته‌اند و هیچ دیواری بین‌شان نیست. یعنی من وقتی در آشپزخانه هستم از دیگران دور نیستم. در عین حال که مثلا دارم آشپزی می‌کنم دارم تلویزیون میبینم و با بقیه که روی مبل‌ها لم داده یا نشسته یا خوابیده‌اند حرف میزنم و احساس جدا بودن نمی‌کنم. در واقع خانه ما دو فضا دارد: یکی اتاق خواب و حمام- دستشویی (بخش خصوصی) و دیگری هال و نشیمن و آشپزخانه و نهارخوری (بخش عمومی). یک فضای مربع کوچک بدون در هم داریم که به آن اتاق مطالعه می‌گن و کاملا باز است ولی ما از آن به عنوان یک اتاق دیگر استفاده کرده و تخت و میز کوچکی درونش گذاشته‌ایم. اکثر خانه‌های یک خوابه البته این فضا را ندارند.

توصیفت از هر دو فضا نسبتا مفصل بود. حالا می‌توانی برایم بگویی مهم‌ترین تفاوت‌هایی که بین این دو خانه می‌بینی در چیست؟ منظورم هم از لحاظ تعداد و تنوع فضاهای داخلی است و هم حس و حالشان.

تفاوت های  خانه پدری و خانه موقت الان را در سوال اول کمی گفتم. یکی آشپزخانه است که فضای کوچکی دارد و در عین حال از اوپن هم گذشته و بخشی از فضای داخلی خانه شده. یعنی من چیزی به اسم فضای آشپزخانه در خانه‌مان  نمی‌بینم. یعنی فکر می‌کنم این نشان می دهد که آشپزخانه فضای جدایی در نظر گرفته نمی‌شود و اهمیتش کم‌تر است. با فرهنگ اینجا هم البته کاملا سازگاری دارد،چون تقریبا آشپزی اینجا بی‌معنی است. همه چیز یا مستقیم می‌رود داخل فر و مایکرویو آماده می‌شود ( نهایتا ۲۵ دقیقه) یا روی اجاق گاز ظرف چند دقیقه تفت داده می‌شود، یا به صورت سرد خورده می‌شود. در حالی‌که در خانه پدری‌ام آشپزخانه یک فضای خیلی بزرگ از خانه را در اختیار داشت؛ شاید به اندازه مجموع اتاق خواب من و خواهر و برادرم! و انصافا مادرم هم وقت زیادی را در آن می‌گذراند. این چند سال اخیر تلویزیون هم در آشپزخانه گذاشته بود و خلاصه صبح تا شب اگر بیرون نباشد در آشپزخانه مشغول تلویزیون دیدن یا غذا پختن یا حتی اتو کردن و شستن و آماده کردن مواد فریزری و .... است. یعنی زمان خیلی زیادی را در آن می‌گذراند. برای همین یکی از بزرگترین فضاهای خانه و دلباز بود. آشپزخانه من را که نمی‌شود اسمش را آشپزخانه گذاشت... من البته از این بابت ناراضی هم نیستم. برای روزمره خیلی خوب است. احساس جدا بودن نمی‌کنم و با اینکه برخلاف فرهنگ اینجا غذاهای ما پخت طولانی‌تری دارد ولی من خیلی راحت بدون اینکه حس کنم در آشپزخانه و فضایی جدا دارم وقت می گذرانم٬ احساس می‌کنم در خانه هستم نه در آشپزخانه. فقط همین. ناگفته نماند برای مهمان‌داری و این جور چیزها ولی خیلی خوب نیست. چون باز هم طبق عادت، حسی از فضای خصوصی را آدم نیاز دارد. ما عادت داریم غذا را بچشیم یا دوست نداریم وقتی در یخچالمان باز می‌شود همه ببینند داخلش چیست یا ظرف‌های نشسته‌ را دوست نداریم کسی ببیند و خلاصه می‌خواهیم همه چیز مرتب باشد دیگر! ریز ریز همه چیز در معرض دید است این‌جا !

تفاوت دوم این دو خانه، جدا بودن بخش خصوصی از عمومی است که در خانه پدریم خیلی مشهود بود ولی اینجا همه چیز عیان است. تفاوت سوم هم، حیاط و گل و چمن و سبزی خوردن و انجیر و توت و.... است که این‌جا دیگر از این چیزها خبری نیست! پارکینگ ماشین هم یکی از معضلات ماست! وقتی خانه و پارکینگ یکی هستند٬ وقتی خرید می‌کنی یا با کفش پاشنه‌بلند هستی راحت و سریع میرسی داخل ساختمان، ولی ما از یک ساختمان دیگر به اسم پارکینگ باید خریدهای سوپرمارکتی و میوه و اینها را بکشانیم تا ساختمان خودمان. البته باز خدا خیری به آسانسور بدهد ولی باز هم یک مسیری باید طی بشود.

موضوع دیگر اینست که در خانه پدریم میشد خیلی از خاطره ها رو انبارسازی کرد! یعنی مثلا اگه از یک مجله خوشت می‌آمد یا یک وسیله برای دوران بچگی‌هایت بود و دوست داشتی نگهش داری می‌شد. همه چیز، از کتاب و دفترهای دوره مهدکودک گرفته تا جزوه‌های دانشگاه را من نگه داشته بودم چون همیشه فضایی برایشان پیدا می‌شد:. کمد یا زیرزمین یا انباری .... ولی اینجا کمد که نداریم هیچ٬ فضا هم آنقدر کوچک و مختصر و مفید است که باید فقط چیزهایی که میدانی لازم داری و استفاده می‌کنی نگه داری. خاطره ها را نباید با خودت زیاد حمل کنی! آن‌ها را باید ریخت دور.

تفاوت بعدی، حس با جمع بودن است. من خیلی وقت ها که تنها و دلگیر میشوم بدون اینکه از خانه خودم بیرون بروم خودم را با آدم‌ها شریک می‌کنم. نگاهشان می‌کنم. میبینم داخل خیابان، بقیه آدم‌ها دارند چه کاری انجام می‌دهند. همسایه چه برنامه‌ای در تلویزیون را می‌بینند. آن ساختمانی که مشغول ساختن است تا کجا پیش رفته٬ مغازه سر کوچه شلوغ است یا خلوت و... یعنی آن حس تنهایی که اگر در خانه خودمان تنها بودم داشتم را اینجا ندارم. این فکر می‌کنم از مزایای آپارتمان‌نشینی باشد.

متصل بودن به سیستم اتفاء حریق هم تفاوت دیگرش است (همان آتش‌نشانی خودمان). استرسی که سنسورهای آتش‌نشانی برایم ایجاد می‌کنند را دوست ندارم! همیشه باید مراقب بود غذا نسوزد وگرنه آتش‌نشانی شلنگ آب را روانه خانه‌ات می‌سازد و کار ندارد تو فقط بادمجانت سوخته یا کل خانه‌ات! برای همین همیشه وقتی یه کم بوی سوختگی به مشامم میرسد چنان استرسی می‌شوم که قبل از آژیر سنسورها با حوله خیس و باد زدن و اینها بو و دود را پراکنده می‌کنم. البته وجودشان هم خوب و لازم است.

کدام فضا از خانه قبلیت را بیش از همه دوست داشتی و چرا؟

از خانه قبلی مسلما اتاق خودم را بیش از همه جا دوست داشتم، چون برایم پر از خاطره بود و هر چیزی که دوست داشتم در آن می‌گذاشتم. دیوارهایش به رنگی که خودم می‌خواستم و آن‌را خاص من می‌کرد بود. به دیوارهایش پوسترها و تابلوها و چیزهایی که دوست داشتم می‌زدم. مخفی‌گاه‌هایی برای خودم داشتم و جیزهایی در آنها قایم می‌کردم و کسی که بیشترین زمان را در آن می‌گذراند من بودم. درواقع در آن نقطه احساس مالکیت داشتم! اتاق، معمولی بود. با یک در و یک پنجره که نمایش دیوار بود! و کمد، همین. ولی چیدمان که اشیاء مورد علاقه من بود و حس و حالش آن را خاص می‌کرد.

این فضای مورد علاقه‌ات در خانه جدیدت توانسته جایگزینی پیدا کند؟ کجا؟

اتاق شخصی در خانه جدیدم، هم معنا دارد و هم نه! در این خانه چون اکثر اوقات فقط من در خانه هستم بنابراین فضا را آن‌طور که خودم فکر می‌کردم خوب است چیدم. لوازمی که خودم تشخیص دادم خریدم. منظورم اینست که در تمام خانه به نوعی خودم را دخیل کردم و انگار تمام خانه فضای من شده است! اما در عین حال این فضا برای من نیست. یعنی خاص من نیست. بلکه یک فضای مشترک است. در جواب سوالت نمی توانم قاطعانه بگویم آره یا بگویم نه. چون در عین آره بودنش نه است.

بیش از همه، کمبود چه فضایی را در این خانه احساس می‌کنی؟

ایجا کمد نداریم و برای همین من مجبور شدم بخشی از اتاق را به کمدهای سیار اختصاص بدم. فضای اتاق را گرفته ولی لازمشان داشتیم. البته یک اتاق لباس، کنار حمام هست که در آن لباس‌هاآویزان شده‌اند ولی کمد، چیز دیگر است! مرتب و نامرتب همه را در آن می‌چپاندیم و کسی هم نمی‌دید و مخفی بود. ولی این انبار لباس اینطور نیست. باز است. در آفتاب پهن کردن لباس ها هم برای من معضل است! اینجا لباس‌ها را با خشک‌کن خشک می‌کنیم مثل خشکشویی‌ها، ولی ما از بچگی همیشه اصرار داشتیم که لباس‌ها بخصوص حوله باید آفتاب بخورد. اینجا حیاط که نیست. در بالکن هم نباید چیزی به جز گلدان و میز و صندلی گذاشت. ذغال و کباب و منقل و آتش و بلال و اینها را هم که کلا باید فراموش کرد! جای این چیزها فقط در پارک  است نه بالکن. بیشترین کمبود را در قسمت فضای خصوصی احساس می‌کنم. اینکه تمام خانه یک فضا است و من و فرهنگی که دارم عادت به تفکیک فضای خصوصی و عمومی داریم. یک مسئله دیگر هم هست که البته مشکل از خانه نیست بلکه از تمایز فرهنگی است و آن هم وجود سگ‌ها است! حس بدی دارم از اینکه ببینم خانه‌ای که می‌روم صاحبش قبلا حیوان خانگی داشته! که متاسفانه از هر ده تایی ۵ نفر دارند! و من وقتی از آسانسور میخواهم بروم و بیایم همیشه حواسم هست که یکدفعه یک سگ نپره بیرون چون واقعا می‌ترسم! یا هم صبر می‌کنم سگ و صاحبش از راهرو بروند بیرون و بعد من بروم. تا هم از ابراز علاقه سگ‌ها و پریدنشان به خودم جلوگیری کنم و هم اینکه صاحب سگ ناراحت نشود که من از سگش می‌ترسم یا بخواهد آن را با خودش بکشد و جمعش کند.

کدام بخش از فضای خانه امروزت برایت جالب است و تجربه‌ جدیدی محسوب می‌شود؟ منظورم آنست که فضایی از آن جنس را در خانه قبلیت نداشته‌ای...

بالکن و سهیم شدن با دیگران را دوست دارم. وقتی در بالکن می‌نشینم و آدم های دیگر و زندگی‌های دیگر را میبینم حس خوبی دارم. از اینکه تنها در یک خانه باشم خیلی بهتر است. یعی ترجیح میدهم در یک مجموعه زندگی کنم تا تنها در یک خانه حیاط‌دار. حالا می‌فهمم اگر مادرم اینقدر خودش را سرگرم آشپزخانه و تلویزیون می‌کرد برای این است که تنها ماندن در خانه، طاقت می‌ خواهد! پریزهای برق را دوست دارم!!!  اینجا هر یک متر یک پریز برق هست! اگر اغراق نکنم٬ واقعا در هر جای خانه که احساس نیاز به برق داشته باشم پریز هست و این را خیلی دوست دارم! نباید هی از این طرف به آن طرف سیم بکشیم یا هزار چیز را در یک برق بزنیم. مشکلی که همیشه در اتاق خودم داشتم. آشپزخانه قاطی شده با فضای داخلی و مشترک هال را هم خیلی دوست دارم. همانطور که گفتم احساس جدا شدن و دور بودن از جمع را به من نمی‌دهد و آدم را از در آشپزخانه ماندن و غذا پختن دلزده کند.. کسی که در آشپزخانه است (حتی برای یک لحظه کوتاه مثل آب خوردن ) از خانه و جمع جدا نیست. هیچ وقت بودن در خانه‌ای که دور تا دورش پنجره باشد و در چند قدمی‌ات خانه های دیگر و آدم‌های دیگر باشند را تجربه نکرده بودم. یعنی گاهی یادت می‌رود داری تنها زندگی می‌کنی یا با گروه همسایگان! این هم برایم تجربه جدید و جالبی بود. که هم ناشی از آپارتمان‌نشینی است و هم سبک ساختمان. ایده اتاق لباس خودمان هم برایم جالب بود. بخصوص اینکه هر اتاق خواب٬ دستشویی و حمام و اتاق لباس خودش را به صورت مجزا دارد. این خیلی بهتر و راحت‌تر از دستشویی و حمام مشترک برای همه اعضای خانواده بود که ما در خانه پدری داشتیم.

از عکس‌های این‌طور حس کردم که چیدمان داخلی خانه‌ات خیلی ایرانی است. (فرش و خوراکی‌های روی میز و...) آیا این نوع از چیدمان و فضاسازی باعث می‌شود که وقت‌هایی که داخل خانه‌ای، کمتر از بیرون، احساس غربت کنی؟ یعنی خانه می‌تواند احساس غربت آدم را التیام داده و رام کند؟ لحظاتی هست که وقتی در خانه‌‌ای، مختصات جغرافیایی‌ات فراموشت شود؟

تا زمانی که یک فرش با طرح ایرانی برای خانه نیاوردیم من احساس خانه بودن این مکان را نداشتم. برای خودم هم جالب بود ولی همش فکر می‌کردم اینجا کاروانسرا یا مهمانسراست و خانه نیست! خانه باید فرش داشته باشد! فرش‌های سبک مدرن که الان در ایران هم زیاد شده‌اند اینجا خیلی رایج است و معمولا همه از آن فرش‌ها دارند چون هم راحت با هر مبلمانی جور می‌شود و تنوع رنگ و طرحش بسیار بالاست و هم ارزان است و راحت می‌توان تغییر داد یا برای همه در دسترس هست. و سوم ایکه استفاده چندانی از آن نمی‌شود. فقط هست که باشد! ولی برای من فرش، نماد خانه بود. می‌خواستم روی زمین بشینم. گاهی روی زمین بخوابم. حتی سفره بیندازم و به جای میز، روی زمین غذا بخورم. یعنی در فرهنگ من فرش علاوه بر زیبایی خیلی معناهای دیگر هم داشت. اما مهترینش حس خانه دادن به فضای محل زندگی من بود. مطمئن نیستم که معنایش همان غربت باشد. بلکه بیشتر محل زندگی برایم معنا پیدا می‌کرد. چیدمان خانه٬ نوع وسایلی که انتخاب می‌ کنیم و ... هم حتما در حس خانه داشتن و غربت نداشتن کمک می‌کند، ولی خیلی تاثیرش بر من پررنگ نبوده است. بیشتر لوازم خانه، تاثیرگذار بودند مثل پلوپز یا سماور و قوری و فرش و حتی شلنگ توالت! چیزی که بیشتر از همه اینها به من کمک می‌کند که احساس غربت نکنم همین اینترنت و اسکایپ و چت تصویری و اینها است. حس امن بودن در خانه را دارم اگر منظورت همین است. وقتی می‌خواهم از تمام بیرون به جایی پناه ببرم٬ حتمن اولین چیزی که به ذهنم میرسد خانه است ولی نه صرفا بخاطر چیدمانش. بلکه بخاطر خانه بودنش.

به عنوان جمع‌بندی بحث، اگر از ویژگی‌های مطلوب خانه امروزت چیزی از قلم افتاده لطفا فکر کن و تکمیلش کن.

جالب‌ترین ویژگی خانه امروز همان‌طور که برایت پیشتر هم گفتم همان قاطی بودن فضا ها با یکدیگر است. در عین حال که خوشایند نیست ولی بد هم نیست و من خوشم آمد. جدا از اینها سیستم آپارتمان و سالن مشترک برای مهمانی ساکنان مجموعه که در آن آشپزخانه کوچک و فوتبال دستی و مبل و میزغذا خوری و همه چیز هست و برای گرفتن جشن و مهمانی و یا حتی آشنا شدن با همسایه ها در اختیار همه ساکنان قرار دارد و این چیزها هم برایم جالب بود و تا بحال چه در آپارتمان‌های تهران و چه در شهرستان ها تجربه نکرده بودم.

ممنونم که به همه سوال‌ها جواب دادی. ببخشید که طولانی شد ولی باور کن خیلی سوال‌ها را سعی کردم حذف کنم...

خواهش می‌کنم. امیدوارم کمی برایت راهگشا باشد. ممنون که من را متوجه فضای پیرامون خودم کردی.

 

دوست و همکار گرامی
چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی،  نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد.
کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند:

شماره حساب بانک ملی:
0108366716007

 شماره شبا:
 IR37 0170 0000 0010 8366 7160 07

 شماره کارت:
6037991442341222

به نام خانم زهرا غزنویان