پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

در مسیر سیری فورت


در مسیر سیری فورت

به «سیری پورت» كه می رسیم «پورتی روپیز» به راننده ریكشا می دهیم و می رویم به سراغ سینما و جشنواره فیلم های آسیایی

مجموعه فرهنگی «سیری فورت» دهلی نو، در واقع حكم كاخ جشنواره فیلم های آسیایی را دارد. برخی از فیلم ها در محل دیگری كمی دور از آنجا هم نمایش داده می شود، اما همه را اغلب می شود در این مجموعه دید. یك سالن نمایش بسیار بزرگ دارد، دو سالن متوسط و یك سالن كوچك، به اضافه قسمت های مختلف برای امور اداری، فضاهای بزرگ و مناسب برای برپایی نمایشگاه، گردهمایی، نشستن و استراحت كردن و چای و قهوه ای نوشیدن، و محلی برای استفاده از كامپیوتر و اینترنت و تماشای فیلم روی دی وی دی و حتما انبار و پستو و آرشیو و سوراخ سنبه هایی كه دلیلی ندارد ما خبر داشته باشیم یا گذارمان بیفتد.

اسباب و لوازم كنترل های امنیتی پارسال هم بود و امسال پس از انفجار بمب های بمبئی شدیدتر هم شد. پلیس و دستگاه های كنترل دم ورودی اصلی همه را می گردند. به جز مهمان های جشنواره، كسی حق بردن موبایل و دوربین به داخل حیاط هم ندارد. از حیاط كه می گذریم، پلیس و ابزار كنترل موقع ورود به ساختمان هم وجود دارد، و همین بساط موقع ورود به هركدام از سالن های نمایش نیز برقرار است. از توی درگاه رد می شوی تا دستگاه بوق بزند. تفتیش بدنی، تفتیش كیف و ساك، شوخی هم ندارد چه مهمان و چه محلی.

توی شهر آرام است لااقل در مسیر ما، از هتل تاج محل تا سیری فورت. خیابان ها عریض، خلوت، پردرخت، سبز، سبز غلیظ انبوه استوایی، سبز حسابی باران خورده، با بوی مبهم گیاهان ناشناخته، و شرجی. پا را كه از آستانه در هتل بیرون می گذاری، شرجی هجوم می آورد. اول عینكت اگر عینكی باشی بخار می كند كه یا باید سریع تمیزش كنی یا از چشم برداری. بعد تنت لزج می شود. در شرایط عادی، این یك وضعیت عذاب آور است، اما جادویی در هوا و فضای این سرزمین هست كه همین شرجی اش را هم به تدریج دلچسب و تحمل پذیر می كند. از راننده ریكشای موتور سه چرخه می پرسم: «تا سیری فورت چند می بری» «سیری پورت پورتی روپیز».

كمی مكث می كنم تا بفهمم ف ها را پ تلفظ می كند.

بعد متوجه می شوم بیشترشان همین جوری حرف می زنند و این مایه تفریح دلپذیری می شود تا هی چانه بزنم كه آنها هم با لهجه شیرین شان اصرار كنند «پورتی روپیز». مثل همه آنچه سال ها از فیلم های هندی به یاد مانده، موقع حرف زدن از حركت سر و گردن و دست زیاد استفاده می كنند، اما وقتی در حال رانندگی هستند، زیاد نمی شود به حرف شان گرفت، چون دست شان بند است. ریكشای زرد و یشمی با سرعت بیست سی كیلومتر در خیابان های پهن و خلوت پیش می رود و نسیم ملایمی كه می وزد، تحمل شرجی را آسان می كند. دوچرخه وسیله رایج رفت وآمد در شهر است كه در این خلوتی شهر امنیت قابل قبولی دارد حتی در خیابان های پررفت وآمد و شلوغ. نه تصادفی دیدیم، نه برخوردی، نه دعوایی، نه قانون شكنی.

فصل «مانسون»ها باران های موسمی است. سه چهار روز از آن روزها چنان باران هایی می بارد مثل دوش. یك دقیقه كه آدم زیر باران بماند تا لباس زیرش هم خیس می شود. گاهی این باران ها كوتاه مدت است و گاهی چند ساعت طول می كشد مثل آن روز كه رفتیم آگرا برای دیدن تاج محل. به آستانه شهر آگرا كه رسیدیم، از همین باران ها شروع شد و نیم ساعتی طول كشید تا خودمان را به پاركینگ تاج محل رساندیم، باران ادامه داشت، همان جور شدید. بعد كمی آرام تر شد. گفتیم كمی توی ماشین می مانیم شاید باران بند بیاید. بند نیامد، ولی كم تر شد. راه افتادیم با یك ماشین دیگر كه مخصوص همین مسیر است، رفتیم تا دروازه محوطه تاج محل. چهار نفر بودیم با دو تا چتر. وارد كه شدیم، باران باز شدید شد.

جوان ها كه قید چتر را زدند و خودشان را سپردند به این دوش آسمانی. از یك جا به بعد هم كه باید قدم به محوطه بنای اصلی تاج محل بگذاریم همان بنای سفید با یك گنبد و چهار مناره كه در قرن هفدهم میلادی به دست یك معمار شیرازی به یادبود عشقی نافرجام ساخته شده و حالا حكم زیارتگاهی برای آدم هایی از هر كیش و ملیت را پیدا كرده باید كفش ها را هم در آورد. آن وقت دیگر قدم زدن در محوطه ای كه دوسه سانت آب در آن ایستاده، كیف بیشتری دارد. البته روی سنگ های مرمر دور بنای اصلی باید مواظب لیز خوردن بود، ولی در محوطه مسجد كنار بنا، و آن طرف تر اقامتگاه مهمانان سلطنتی، سنگ ها از جنس دیگری است و مطمئن تر. می شود شلنگ تخته انداخت و چتر را دور محورش چرخاند و صورت را رو به آسمان گرفت. می شود به دو جوان هندی كه تقاضای گرفتن عكس یادگاری می كنند لبخند زد و می شود از جوانی ژاپنی خواست كه ازمان عكس دسته جمعی بگیرد با چتر و بی چتر. و می شود از آن بالا، از بومی های پاپتی كه بیرون از تاج محل، كنار رودخانه تیره رنگ و پرملاط مجاور دست تكان می دهند عكس توریستی مردم شناسانه گرفت...

... باران كه بند می آید، هوا هم مطبوع تر می شود. مردم عادی و دوچرخه سوارها كه خیلی ها بدون چتر زیر همان دوش پرزور به راه شان ادامه می دهند و انگار دوش می گیرند، حالا زیر آفتاب خودشان را خشك می كنند. از توی ریكشا كه در و پیكر و شیشه بغل ندارد، می شود خوب همه چیز را تماشا كرد. آدم هایی را كه بی خیال توی پیاده رو یا سكوی باریك كوتاه وسط خیابان های دهلی خوابیده اند. وسط آن همه سروصدا و بوق. آه گفتم بوق، یاد بوق افتادم.

بوق هایی كه اغلب نه نشانه اخطار است، نه هشدار، نه اعتراض، نه علامت راهنمایی و رانندگی. بوق برای بوق. مثل هنر برای هنر. مثل نفس كشیدن برای زنده ماندن كه یك عمل غیرارادی و غریزی است. آدم همین جوری نفس می كشد، بدون اراده. بعد البته وقتی كه راه نفس آدم بند می آید، سعی می كند عمدا نفس بكشد. اینجا هم مردم وقتی پشت فرمان ماشین و ریكشا و موتورسیكلت می نشینند، به طور غریزی و غیرارادی بوق می زنند. دوچرخه سوارها هم زنگ می زنند. هیچ كس در برابر بوق ها واكنشی، هیچ جور واكنشی نشان نمی دهد. بوق ها توی راه بندان و جاهای شلوغ بیشتر است، اما معنایش این نیست كه در خیابان های خلوت از بوق خبری نیست. كمی كه بدون بوق رانندگی می كنند، انگار نفس كشیدن سخت می شود، همین جوری یك بوقی می زنند.

حتی شاید به نشانه خوش وبش با راننده ای كه از مقابل می آید یا رهگذری كه توی پیاده رو می گذرد و كاری هم به كار این ماشین ندارد. به خانم آرونا واسودف مدیر جشنواره می گویم آدم توی هند برای هر چیزی دنبال «فلسفه»ای می گردد لطفا به من بگو فلسفه این همه بوق زدن راننده های هندی چیست در فاصله جواب دادن های بی پایان به موبایلش، جوابی كاملا غیر فلسفی می دهد: «چون آدم های صبوری نیستند.» جوابش اصلا قانع كننده نیست. شاید هم چون موبایلش مرتب زنگ می زند، خواسته یك جواب غیر فلسفی سریع كاربردی بدهد. آخر من از این ملت آدم های صبورتری ندیده ام. در حاشیه خیابان، هفت هشت ده نفر آدم نارنجی پوش به خط پیش می روند. رنگ آشنای بودایی ها.

تكه چوبی به شكل افقی روی شانه هایشان است با تزییناتی همه به رنگ نارنجی، و دو ظرف آویخته به دو سر چوب. از راننده درباره آنها پرس وجو می كنم. می گوید از نزدیك ترین منبع آب مقدس چاهی، چشمه ای، رودی، بركه ای آب می برند برای معبدهای شخصی یا گروهی نزدیك محل زندگی شان. سنت هم این است كه این كار پیاده انجام شود. با همین آداب و به همین شكل. نه تاكسی خطی تا منبع آب مقدس هست و نه آن را توی بطری می شود از سوپر سر كوچه خرید. با پای برهنه، سر را به زیر انداخته اند و پیش می روند. بعد مرغ خیال پر می كشد كه «فلسفه» زندگی این آدم ها چیست آدم هایی كه هیچ چیز نمی خواهند. فقط یك تكه پارچه دور میان تنه شان می پیچند و با هرچه گیرشان بیاید، رفع گرسنگی می كنند نه این كه سیر شوند. هرجا هم كه لازم باشد، سرشان را می گذارند و می خوابند. نه بالشی، نه زیراندازی، نه رواندازی. هیچ نیازی ندارند.

تن رها كرده اند كه پیرهن نخواهند. مستغنی هستند. هیچ چیز نمی خواهند. نه خانه ای، نه مبلمانی، نه ظرف و قاشق و چنگال و شربت خوری و خورشت خوری و بستنی خوری و خربزه خوری و خیار خوری و كاردهای مختلف مخصوص پوست كندن سیب زمینی و پیاز و كدو و هویج. یله می شوند روی چمن زیر سایه درختی یا حتی توی گرما و روی آسفالت پیاده رویی و نهایتش اگر بخواهد خیلی بهشان خوش بگذرد، با برگ پهن و بزرگی خودشان را باد می زنند. با خودم فكر می كنم كه اینها دنیا را چه جوری می بینند چه رنگی آیا اینها آرزویی هم دارند وقتی كه می خواهند بخوابند به فردا هم فكر می كنند چه نقشه هایی برای «آینده» می كشند زندگی شان گیاهی است جانوری است آیا آنها هم درباره ما و بقیه همین فكرها را می كنند با حیرت

همین چیزها است دیگر.

همین چیزها و خیلی چیزهای دیگر هست كه هنوز نمی دانیم و باعث می شود خیلی ها عاشق این سرزمین شوند. مثل آن روشنفكر آمریكایی كه شروشر عرق می ریخت و داشت خودش را باد می زد و می گفت پنج شش سال پیش به عنوان توریست آمده به هند و مانده و دیگر برنگشته. اگر به این سفر نرفته بودم از كجا با معنای دیگری از مدیتیشن آشنا می شدم وقتی داشتیم می رفتیم به آگرا، راننده ساختمان بزرگ و سفیدی را توی راه نشان مان داد و گفت اینجا معبد سیك ها است. گفتیم موقع برگشتن نگاهی به آن بیندازیم. پابرهنه گشتی زدیم و در حالی كه هیچ سیكی در آنجا ندیدیم با تعجب داشتیم از ساختمان بیرون می آمدیم كه آقایی با لباس و كلاهی از جنس گونی به آقای سفیدپوش اشاره ای كرد و ما را نشان داد و آن آقای سفیدپوش به سوی مان آمد و گفت چند دقیقه از وقت مان را به او بدهیم تا درباره اینجا توضیحی به ما بدهد. نشستیم روی گلیمی و تازه از حرف های او دریافتیم كه اینجا «مركز مدیتیشن هند» است و شروع كرد به توضیح دادن درباره مدیتیشن.

من كه سال ها قبل تجربه ای در این زمینه داشتم، دیدم دارد توضیح مذهبی برای مدیتیشن می دهد. گفتم برای ما در این باره توضیح علمی داده اند و نه مذهبی. گفت برای ما هم مدیتیشن یك مذهب نیست شیوه ای است كه آدم هر كیش و مذهبی داشته باشد، با مدیتیشن در آن محكم تر و موفق تر و ثابت قدم تر می شود. بعد این آقای پی اس داس ما را برد به طبقه پایین این ساختمان تمام مرمری جایی كه می گفت محل مدیتیشن و تمركز كردن است. با ریسه چراغ های ریز رنگارنگ و نورهایی رقصان روی نقش هایی كه هركدام معنایی دارند. با توضیحات دیگری در محل و دادن نشانی سایت مركز www.jeigurudevworld.org كه اگر پرسش دیگری داشتیم در آنجا پیدا كنیم و بپرسیم.

ریكشا بوق زنان به سوی سیری فورت پیش می رود و ما علاوه بر آدم ها و ماشین ها، چیزهای دیگر را هم تماشا می كنیم. میمون كوچك بامزه ای كه روی درخت های حاشیه خیابان از شاخه ای به شاخه دیگر می جهد و سمور یا سنجاب كوچولویی كه توی پیاده رو خیابان خودش را به تنه درختی می رساند و از آن به بالا می خزد. توی خیابان های خلوت، از كنار زمین های پردرخت انبوه سبز غلیظ كه می گذریم، صدای جیغ پرنده های نادیده حاره ای هم شنیده می شود و ساختمان ها كه تعداد بلندهای شان خیلی كم است و همان تعداد كم هم حداكثر ده پانزده طبقه. دهلی نو را انگلیسی ها بنا گذاشتند و در آن معماری هندی كمتر دیده می شود. اغلب ساختمان ها یكی دو طبقه هستند با معماری انگلیسی...

به «سیری پورت» كه می رسیم «پورتی روپیز» به راننده ریكشا می دهیم و می رویم به سراغ سینما و جشنواره فیلم های آسیایی.

هوشنگ گلمكانی