پنجشنبه, ۱۴ تیر, ۱۴۰۳ / 4 July, 2024
چطور شد که عاشق زندگی شدم
مردم همیشه از من می پرسند: «چطور شد که عاشق زندگی شدی » خب! راستش را بخواهید؛ نمی دانم. اگر فکر می کنید به بلندترین کوه دنیا در نپال رفته ام و بعد ناگهان وحی بر من نازل شده، متأسفانه باید ناامیدتان کنم. اگر می توانستم به شما بگویم که این قضیه چطوری شروع شد، واقعاً می گفتم، ولی اگر در این باره حرفی بزنم، راست نگفته ام. من واقعاً نمی دانم از چه موقع شروع شد، ولی حس می کنم همه چیز زیر سر پدر و مادر بی نظیرم باشد. آنها دیوانه ترین آدم های دنیا بودند.
هر دوتایشان را می گویم. حسرت می خورم که دیگر در میان ما نیستند. وگرنه می توانستم عاشقشان باشم و این عشق را با شما تقسیم کنم. آنها خیلی دیوانه بودند و خطی از دیوانگی را درپیش گرفتند و رفتند و رسیدند! این خط سیر، بسیار زیبا بود. گمانم بهترین کار این است که کمی از آنها دیوانگی یاد بگیریم. دارم از دیوانگی حیرت انگیزی حرف می زنم که شما هم گاهی از آن خبر داشته اید و موجب می شود که همه چیزهای دیگر به شکل دیوانه واری عاقلانه به نظر برسند.
همه می گویند: «این بوسکالیا دیوانه است». باید می دیدید که در دانشگاه چه شهرتی دارم. در آنجا می گویند: «بوسکالیا از مخ آزاد است». خیلی عالی است! چنین شهرتی به من آزادی عجیبی می دهد. وقتی همه فکر کنند از مخ آزاد هستید، می توانید به هر حیطه و محیطی که برای عاقلان ممنوع است، نزدیک شوید، در حالی که اگر عاقل باشید، پاسبان خبر می کنند! من شخصاً امیدوارم قبل از آن که پاپاها و مامان ها و خواهرها و برادرها بمیرند، بتوانیم در صلح و صفا درکنار هم زندگی کنیم و یکدیگر را دوست بداریم. پاپا شنیده بود که دارد از سرطان می میرد. من پیش او رفتم و گفتم: «پاپا دلم می خواهد در این فرصت باقیمانده برایت کاری بکنم. اگر دوست داشته باشی تمام این مدت کنارت می مانم. دلت می خواهد تو را به ایتالیا ببرم » جواب داد: «نه، نه، نه! حالا دیگر اینجا کشور من است. دلم می خواهد به سانفرانسیسکو بروم.» پاپا و مامان عادت داشتند در ساحل آنجا قدم بزنند، چون آنها را به یاد ایتالیا می انداخت. همیشه هم همه عره عوره ها را که ما باشیم با خودشان می بردند و ما حسابی کیف می کردیم. همگی با یک کوه بشقاب و صندلی راحتی و قابلمه و رختخواب، در آن شورولت کوچک قدیمی تلنبار می شدیم و چنان آسوده و بی خیال و آرام به طرف سانفرانسیسکو می رفتیم که انگار فاصله آنجا تا خانه مان در لس آنجلس، دو هزار مایل بود! این جور موقع ها هیچ کداممان عجله ای برای رسیدن نداشتیم و همین به ما کیف می داد.
من نتوانستم جلوی مردن پاپا و مامان را بگیرم. جلوی مردن خودم را هم نمی توانم بگیرم، ولی دست کم مطمئن هستم تا آنجا که شعور و درکم اجازه می داد، از بودن آنها کیف کرده ام و تا عمر دارم، یک کوه خاطره شیرین دارم که می توانم برای شما تعریف کنم. اگر بشود آنچه را که برایتان تعریف کردم شیوه عاشق زندگی شدن نامید، پیشنهاد می کنم شما هم امتحانش کنید. به زحمتش می ارزد.
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
ویزای تضمینی ایتالیا کانادا
فروش انواع ژنراتور دیزلی با ضمانت نامه معتبر
انتخابات ریاست جمهوری سعید جلیلی مسعود پزشکیان انتخابات انتخابات ریاست جمهوری 1403 ایران انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم جلیلی مناظره مناظره انتخاباتی دولت ریاست جمهوری
تهران هواشناسی سلامت اصفهان قتل پلیس وزارت بهداشت قوه قضاییه حوادث خانواده آموزش و پرورش شهرداری تهران
تورم حقوق بازنشستگان خودرو مسکن قیمت طلا قیمت دلار بازار خودرو قیمت خودرو قیمت سکه دولت سیزدهم بازار سرمایه دلار
تلویزیون محرم سینما تئاتر بازیگر سینمای ایران علیرضا قربانی تخت جمشید رسانه ملی کنسرت دفاع مقدس
دانش بنیان ماهواره کنکور ۱۴۰۳
روسیه رژیم صهیونیستی فلسطین ترکیه جو بایدن دونالد ترامپ غزه جنگ غزه آمریکا اسرائیل فرانسه چین
پرسپولیس فوتبال یورو 2024 استقلال سپاهان باشگاه پرسپولیس کریستیانو رونالدو باشگاه استقلال علیرضا بیرانوند جام ملت های اروپا لیگ برتر لیگ برتر ایران
گوگل هوش مصنوعی نمایشگاه الکامپ سامسونگ اینستاگرام اپل عیسی زارع پور ایرانسل چشم فیبرنوری
تب دنگی کاهش وزن برنج خواب قهوه سرطان مغز دیابت مو فشار خون