سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

درخت تنها


درخت تنها

آخرهای فصل پاییزیه درخت پیروتنها
تنها برگی روی شاخش مونده بود میون برگها
یه شبی درخت به برگ گفت کاش بمونی درکنارم
آخه من میون برگهافقط تنهاتورودارم
وقتی برگ درخت رو میدیدداره …

آخرهای فصل پاییزیه درخت پیروتنها

تنها برگی روی شاخش مونده بود میون برگها

یه شبی درخت به برگ گفت کاش بمونی درکنارم

آخه من میون برگهافقط تنهاتورودارم

وقتی برگ درخت رو میدیدداره ازغصه میمیره

با خدا رازونیازکرداون روازدرخت نگیره

بادلی خردوشکسته.گفت نذارازاون جداشم

ای خداکاری بکن که تا بهارهمین جاباشم

برگ توخلوت شبونه ازدلش با خدامی گفت

غافل ازاینکه یه گوشه بادهمه حرفاشومیشنفت

باداومد باخنده ای گفت:آخه این حرف ها کدومه

با هجوم من روشاخه عمرهردوتون تمومه

یه دفعه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوان

سیلی زدبه برگ وشاخه تا بگیره ازدرخت جون

ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید وچسبید

تاکه باد رفت پیش بارون.بارون هم قصه روفهمید

بارون گفت با رعدوبرقم می سوزونمش تاریشه

تا که آثاری نمونه دیگه ازدرخت وبیشه

ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد

به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که میمرد

برگ نیفتاد آخه این کارخدا بود

هرکی زندگیش رو باخته دلش از خدا جدا بود