چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

دیگر پنجره را باز نخواهم کرد ...


دیگر پنجره را باز نخواهم کرد من تا که شاید نگاهم به نگاهی افتد و بویش به مشامم برسد و من شیفته گل شوم و گل زود پژمرده شود و من مانم و آرزوی در کنار گل بودن... دیگر پنجره را باز نخواهم …

دیگر پنجره را باز نخواهم کرد من تا که شاید نگاهم به نگاهی افتد و بویش به مشامم برسد و من شیفته گل شوم و گل زود پژمرده شود و من مانم و آرزوی در کنار گل بودن... دیگر پنجره را باز نخواهم کرد من، تا که ببینم دل آسمان گرفته و من همراه آسمان شوم تا او تنها نماند و من شیفته پاکی آسمان گردم و آسمان روشن شود و بدانم که در پوچ می اندیشیدم که آسمان دل نگران است و من مانم و آرزوی آسمان پاک و عاشق... دیگر پنجره را باز نخواهم کرد من تا که ببینم آسمان می گرید و من هم از سر همدردی با او گریه کنم و من شیفته اشکهای پاک آسمان گردم و آسمان آبی شود و من مانم و آرزوی اشک های پاک آسمان... دیگر پنجره را باز نخواهم کرد من تا که ببینم برگها دانه دانه از شاخه بر زمین می افتند زیر پا خرد می شوند و احساس من له می شود و من شیفته سادگی برگ می شوم درخت جان می گیرد و برگها دوباره سبز می شوند با غرور... و من می مانم و آرزوی ساده بودن مانند برگ... دیگر پنجره را باز نخواهم کرد من تا که شاید ببینم که دلی تنها از کوچه ها میگذرد همراهیش می کنم او می گوید تا خالی شود و من شیفته صدایش می شوم و او می رسد به مقصدش... به دلی که در انتظارش بود و من آرام از آنجا می گذرم و من می مانم و آروزی شنیدن دوباره آن صدا... دیگر هیچوقت پنجره را باز نخواهم کرد تا که از این پژمرده تر و دلشکسته ترنشوم...