جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

جوشش سر عشق


جوشش سر عشق

رقص غزل که به تاب تن, خصوص در برآمدگی های شاه بیت, دل ها را بی تاب می کند رقص غزل چون رقص عشق سهل می نماید و دشوار است این تعارض در شعری فریباتر است که فاصله اش با نثر گاه از فاصله میان نیم بیت ها درنمی گذرد

● تفسیر یکی از غزل های سعدی

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید/ مشکل حکایتی است که تقریر می کنند شعر سعدی خوش گوار و دلرباست و غزل او طراوتی زلال که بی واسطه هیچ جویباری جاری است. حریر صناعت، بر تن لطیف آن نازک دل است، آنقدر که گویی پوشش در میان نیست.

زیبایی عریان است که از انتهای شاخسار خیال در دل آبگیر ذوق شاعر نقش می زند. عبور موج ریزه های عبارت، تناسب تصویر را نمی آشوبد، آن را به رقص می دارد. رقص غزل که به تاب تن، خصوص در برآمدگی های شاه بیت، دل ها را بی تاب می کند. رقص غزل چون رقص عشق سهل می نماید و دشوار است. این تعارض در شعری فریباتر است که فاصله اش با نثر گاه از فاصله میان نیم بیت ها درنمی گذرد.

میراث سعدی از ترنم شورافزای دیوان شمس و رازآلودگی سکرآور دیوان حافظ گرانسنگ نیست، اما این همه از جاذبه آن نکاسته است. گویی این نجوای دیوان اوست، نگاه در نگاه آینه و مفتون خویش؛ چشمت خوش است و بر اثر خواب خوشتر است/ طعم دهانت از شکر ناب خوشتر است؛ زنهار از این تبسم شیرین که می کنی/ کز خنده شکوفه سیراب خوشتر است.

مولوی و حافظ را اگر شاعر عشق روحانی و معنوی بدانیم (که مورد اخیر البته مشکوک است) سعدی بزرگ ترین غزلسرای عشق ملموس مادی در میراث ادب پارسی است. اوصاف خوب رویان را به تصویر می کشد و ناز و خرام و شور و شرار آنان را روایت می کند. تلخنای وداع، عبوس فراق، تب انتظار، شوق دیدار و شهد دلدار را درون عاطفه خویش ورز می دهد و صحنه ها و لحظه های ناب عاشقی را به سحاری باز می نماید. ستایش، شیفتگی، نیاز وفا، دلجویی، دردمندی، شکوه، دادخواهی و طعن عاشق را در حق معشوق، چنانکه استغنا، عهدشکنی جفا، تحقیر و بیداد معشوق را در حق عاشق، به گونه ای بازآرایی می کند که گاه صراحت آن بر واقعیت طعن می زند.

عشق مردو زن، این قوی ترین و اسرارآمیزترین همکنش مادی انسان ها را به نقل می گذارد و بازتاب های تو بر توی این دو را در آینه های یکدیگر، دستمایه انگیختن عاطفه های لطیف و هم عقول تیزبین می کند. از این رو، مطالعه غزل سعدی مطالعه عشق است در ساده ترین و شاید جذاب ترین معنای آن.

نه آن را به ورطه ابتذال جنسیت مطلق می کشاند و نه دعوای صرف عشق معنوی دارد. عشق به «سیرت خوب و صورت زیبا» را چونان یک نیاز، یک جبر، یک مشکل، یک چاره، یک پناهگاه و یک انتخاب ناگزیر و در عین حال اصلح در میان می گذارد و ذوق شیرین خود را در کام آن می ریزد. جامه های رنگ رنگ را از گرد آن باز می گیرد و عشق و معشوق را با پوشش طبیعی اش به منظر نظاره عام می گذارد و از آن پس یک تاریخ درد و اشک و آه و غزل و سر در گرفتن آتش در خیمه آب و گل را به تفسیر و توصیف می نشیند. به دنبال شرح غزلی از اوییم که یک چند است میدان داری دو حریف سترگ چهره اش را اندکی در نقاب محاق کشانده و زیر و بم گذر ایام سزاواری آوازه اش را در پرده اوهام افکنده است.

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

غزل در اولین ظهور خود صریح و ساده بنیاد انسان شناختی عشق را پیش می نهد و در کوبشی نا بگاه خصم خویش را غافل می گیرد. ورود به سراپرده غزل زبانی نرم و آهنگی آرام می طلبد، با توصیفی یا تمنایی یا شکوه ای و کنایه ای، اما این ورود از راه مرسوم نیست. شاعر چون متهمی که از وجود انبوه شاکیان آگاه است و می داند که به محض حضور در محضر آنان آماج طرد و تحقیر خواهد بود، ابتکار می ورزد و در ظهور نخست، پیش از آنکه واکنش خصم رخصت بروز یابد، در یک هجوم میانبر و یک ضربه نفس گیر ذمه خویش را بری و حریف را مبهوت می کند.

در برابر آنکه عشق را گمراهی می داند و سر آن را مکتوم می خواهد و بر آن است که هر چه پوشیده تر بهتر و به صواب نزدیک تر و از عقاب مصون تر؛ به او که عشق را دام دیو و راه دد می بیند و گرفتار معشوق را اسیر شیطان؛ به آنکه صورت خوب را راهزن سیرت پاک می خواند و دل کندن از آن را شرط دل بستن به این؛ به پیشکسوتان زهد که به شوق حوری از پری پروا می کنند؛ به اخلاقیان که این ناب ترین شگرد هستی بخش در رمز بقا را تا حد یک تالاب بویناک پایین می کشند و بر این مبنا امساک می طلبند، در ایجازی اعجازگونه پاسخ می دهد که؛ «نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم». حسن کار در این است که شاعر از موضع دفاع از عشق و صواب اظهار آن در نمی آید.

می داند که در این کمینگاه تیراندازان ماهر در کمین اویند و سلاح خویش را به همین سو قراول رفته اند، پس از بیراهه می آید. می گوید خوب یا بد، به دست من نبوده است. اگر نبایدی هست خطاب به آتش است نه جوشش. کوشیدم که سر عشق بپوشم، ولی ریشه در جان من داشت و تا عمیق ترین لایه های هستی ام به آن آمیخته بود.

دوست داشتن محصول اراده نیست و نه فعلی از افعال. عاشقی نیز و معشوقی هم. محبت این هر دو را به زنجیر اراده خویش بسته است. از جنس آتش است که در می گیرد، یا آب که غرقه می کند. چگونه می توان چابکی کرد، نسوخت و دامن تر نکرد. این اسب وحشی می تازد، می چرخد، شیهه می کشد، چراغ ها می کند، غبار می انگیزد و در پرتو ابهام آن باروهای مقاومت را می شکند، به درون می آید، تسخیر می کند و آن وقت یال غرور می تکاند و نه کسی را یارای ستیختن یا درآویختن و به این سال آدمی مفعول عشق است و نه فاعل آن.

اوست که پرده می درد و همین است که سر عشق را نمی توان پوشید. اوست که آتش افروخته و این است سر آنکه نمی توان نجوشید. پس جهد در آن پوشیدن و این نجوشیدن را حظ وافری از توفیق نیست و اگر هست نادر است و نادران مرزهای آدمیت را درنوردیده اند و قصه عشق البته قصه آدمی است و سعدی را بر این نکته وقوف تام است. او حتی در آنجا که می گوید؛ «گفتم آهن دلی کنم چندی/ ندهم دل به هیچ دلبندی؛ سعدیا دور نیکنامی رفت/ نوبت عاشقی است یک چندی».

و به ظاهر فاعلیت عاشق و انتخاب عشق را القا می کند، متصورش این است که چنان پرهیزی را یارای پایداری نیست و ناگزیر جایی رها می شود.

حافظ نیز حضم خویش را به ضربتی از این دست کوفته است. پس از حدیث عشق و شباب و رندی خویش، در انتها، خرده گیران را خطاب می کند که؛ «مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی/ چنانکه پرورشم می دهند، می رویم» ولی سعدی با تقدیم این نکته از او بیش رندی کرده است و در یورش نخست تیغ خصم را لای درز سپر خویش می شکند تا قصد عشق را به دلسردی نیوشد و منتظر پایان آن برای شروع نصیحت نباشد.

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم

از ارباب معرفت و کسان بسیار عقل و عشق را در ترازو نهاده و به قیاس آن دو نشسته اند. رقابتی میان این دو و تفوقی از عشق بر عقل البته پوشیده نیست. طرفه آن است که از طوایف عارفان کسانی به غلط موضوع این رقابت و تفوق را معرفت گمان زده اند. گویی عقل و عشق هر دو ابزار شناخت اند، ولی یکی چالاک و چابک و دیگری کند و کرخت.

حال آنکه رقابت این دو از سنخ رقابت باد و پشه و آب و آتش است. چنین نیست که هر دو طالبان یک مطلب اند و ما به تماشای تلاش آن دو نشسته ایم تا فاتح را ارج نهیم و اجر دهیم. بل یکی جای را بر دیگری تنگ کرده است. این دو با هم برقرار نمی مانند. اگر یکی فضا را از حضور خود انباشت، دیگری ناگزیر رانده است. عشق فوران عاطفه است و در غبارانگیزی آن جایی برای تیزبینی عقل بر جا نمی ماند.

این هم افزودنی است که برتری و فروتری معشوق در ماهیت عشق خللی نمی کند. پس عشق به معنویات هم در غایت خود از دایره عواطف بیرون نیست.

آنجا که حافظ می گوید؛ «قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق/ چو شبنمی است که بر بحر می کشد رقمی». منظور این نیست که برای سلوک در وادی معرفت باید عقل را وا نهاد و عشق را برگرفت. سخن این است که عشق آنچنان بر عاشق چیره می شود و این کشش چنان او را به کوشش می انگیزد که جایی برای صوابدید عقل نمی ماند. گوشی نیست تا بانگ امر و نهی خرد را بشنود. چشمی نیست تا حسن و عیب را بنگرد. برتر نشاندن عشق در چنین منظری در گذشتن از معرفت است.

سنائی در «حدیقه الحقیقه» آورده است که «در بغداد میان دو تن قصه عشقی دلکش شهره شهر بود. عاشق و معشوق در دو سوی دجله را ماوا داشتند و میعاد شبانه در کرانه شط و در کنار کاشانه زن بود. مرد هر شب عرض دجله شنا می کرد، به این سو می آمد، وصال در می پیوست و عاشق بغداد سحرگاه از میان موج های رود به ساحل آن سو باز می گشت.

یک شب زمستانی در اثنای مغازله مرد گفت که امشب در سیمای تو خالی می بینم که پیشتر ندیده بودم. زن او را سفارش کرد که آن شب از روی پل به خانه بازگردد.

مرد که دلیلی برای چنان توصیه ای نمی دید، چنان نکرد. بر سیرت معهود در آب دجله غوطه ور شد، اما از سردی آن بیمار شد و جان سپرد. قصه به گوش خلایق رسید. بر گرد معشوق حلقه زدند و سر آن را جستند. گفت تا زمانی که شیفته من بود، هرم عشق او را از گزند سرما حفظ می کرد. آن شب که خال صورتم را دید دانستم که از شیفتگی اش کاسته است که چشمش سیمای مرا آنچنان که هست، می بیند. پس دریافتم که آن حفاظ پیشین از دست رفته است و او را نصیحت کردم که از برودت آب بپرهیزد.

عشق و عقل رقیبند، اما رقابتی از اینگونه؛ عقل پیری است نشسته بر کرسی استادی و عشق جمیله ای که از آن کنار می گذرد. مادامی که دسترس نگاه است چشم و گوش شاگردان در بند نگاه کم سو و صدای لرزان استاد نیست.

سعدی در ادامه کلام خویش که جهد نافرجام برای فرونشاندن جوش عشق است، می گوید که از عقل هم مدد جستم تا مگر دچار این فتنه نشوم، اما مشکل آن بود که وقتی صورت زیبای معشوق را دیدم، عقلی نماند تا از من دست گیرد.

به هوش بودم از اول که دل به کسی نسپارم. اما شرط آنکه عقل مددکار من شود این بود که در معرکه بماند. ولی به برق نگاه معشوق سپر انداخت و گریخت و مرا با چنان حریفی تنها رها کرد. پس باز هم بر من شماتتی روا نیست که چرا بر فر و هنگ خوش تکیه نکردم تا مفتول نشوم. چنین کردم اما حکایتم گویی شبیه آن نوعروسی بود که درپاسخ پدر که رسم خود نگهداری به او تعلیم می کرد گفت؛ تا چشمش کلاپیسه شود/ کور گشته این دو چشم شوخ من».

تمام آنچه در وصف شجاعت عاشق، تحمل او برشدائد، دوری از حساب سودوزیان، لاابالیگری یگانه خواهی و جز معشوق نجستن، کوری و جز خوبی از معشوق سراغ نداشتن و حتی گاه وفا و بقای او همه محصول غیبت عقل است و غیب عقل محصول حضور معشوق که با خود کنش به سوغات آورده و روش را از یاد برده است.

حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد

دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

حکایت معشوق نه فقط دلربا که پیش از آن هوش رباست. نه اگر، چرا لشکر معشوقان یک حصار را به یک سوار فاتح است؟ فتحی آسان، آنقدر که رشک شاهان را برانگیزد؟ حکایتی از دهان معشوق چون حکایتی از زبان آب که کوه از نرمی آن می هراسد.

یا از زبان شعله که لطافت اثیری اش به قوت جادو هیچ پناهی را ایمن نمی گذارد و یا منجنیقی طلایی که پرتابه اش صداست. های و هوی اش چه باروهای بلندی که بر خاک تمنا ننشانده و چه ستون های ستبری که به رسم خاکساری نیاموخته. سخن معشوق چون به درون درآمد، در از پشت می بندد. دیگر هر کس هر چه خواست حلقه کوبد.

پاسخ از درون این است که کسی در اندرون نیست و این راست است حدیث نصیحت گریزی عاشق پیامد سرای گریز عقل از اوست.مولوی از زبان عاشق بخارایی به کسانی که از او می خواهند بر سر عقل آید و دست از بی باکی بدارد و جان خویش معرض یغما نکند، می گوید؛«گفت ای ناصح خمش کن چند چند/ پند بس کرده که بس سخت است پند، سخت تر شد بند من از پند تو /عشق را نشناخت دانشمند تو» ناصح اگر می فهمید که زبانه های عشق زبان عقل را می بندد، خمش می کرد این پند به راستی بند را سخت تر می کند از آنکه ابرام به ناممکن عاشق را بر سر لجاج می آورد تا بی عقلی خویش را بیش بر آفتاب اندازد. این بی عقلی را مولوی البته ترجیح می نهد و می ستاید. اما سعدی از گیرودار ستایش و نکوهش فارغ است. برکنار معرکه ایستاده و در کار نقل احوال خویشتن است.

سیدمرتضی مردیها


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.