دوشنبه, ۱ مرداد, ۱۴۰۳ / 22 July, 2024
جیمز جویس
![جیمز جویس](/web/imgs/16/147/9zq1l1.jpeg)
جیمز جویس(James Joyce)، در سال ۱۸۸۲ در دوبلین به دنیا آمد. در مدرسهٔ اصحاب یسوع درس خواند و در سال ۱۸۹۸ وارد دانشگاه دوبلین شد و در سال ۱۹۰۲ در رشته زبانهای جدید فارغالتحصیل گشت. در سال ۱۹۰۲ به پاریس رفت تا طب بخواند، اما به دلیل بیماری مادرش به وطن بازگشت. او در دوبلین حرفه معلمی را پیشه کرد و تعدادی شعر نیز منتشر ساخت. اولین کتابش Chamber music در سال ۱۹۰۷ منتشر شد.
در سال ۱۹۱۴ مجموعه داستانهای کوتاهش را به نام دوبلینیها و رمان A Portrait و تنها نمایشنامهاش را با نام Exiles منتشر کرد. جویس در سال ۱۹۲۰ به پاریس رفت سرانجام در سال ۱۹۲۲ رمان مشهور خود، اولیس، را منتشر کرد. آخرین اثر او Finnegans Waks نام دارد که در سال ۱۹۳۹ چاپ شد. جویس به علت آغاز جنگ در سال ۱۹۳۹ از پاریس خارج شد و پس از مدت کوتاهی به زوریخ در سویس رفت و در سال ۱۹۴۱ در آنجا درگذشت.
پختگی سبک جویس در آثار اولیه او آشکار است. در مجموعهٔ داستانهای کوتاه او «دوبلینیها» لایههای معنایی متعددی از خلال جزئیات به ظاهر ساده حاصل میشود. ارائه ذهنیت شخصیت به شیوهٔ غیر مستقیم در داستان گل رس از نکات بارز سبک جویس است که در رمان معروف او اولیس جلوههای متنوعی، از جمله «سیلان ذهن»، مییابد.
خانم مدیر به او اجازه داده بود که به محض تمام شدن عصرانهٔ زنها به مرخصی برود و ماریا«۱» چشمانتظار مرخصی شبانهاش بود. آشپزخانه پاک و پاکیزه بود: آشپز گفت که عکس آدم روی پاتیلهای بزرگ پیداست. آتش مطبوع و درخشان بود و روی یکی از میزهای کناری چهار نان کشمشی بزرگ بود. ظاهراً بریده نشده بود، ولی اگر نزدیکتر میرفتی میدیدی که به تکههای کلفت دراز ومساوی تقسیم شده است تا سر عصرانه توزیع شود. ماریا خودش آنها را بریده بود.
ماریا به راستی آدم خیلیخیلی ریزنقشی بود، ولی بینی خیلی دراز و چانه خیلی درازی داشت. کمی تو دماغی حرف میزد. مدام از سر دلجویی میگفت: «بله، جانم،» و «نه، جانم.» هروقت که زنها سر تشت رختشویی مرافعهشان میشد، همیشه ماریا را خبر میکردند و او هم همیشه موفق میشد که آنها را آشتی دهد. روزی خانم مدیر به او گفته بود: «ماریا، تو واقعاً فرشته آشتی هستی!»
و معاون و دو نفر از خانمهای هیئت مدیره این تعریف را شنیده بودند. و جینجر مونی«۲» همیشه میگفت اگر به خاطر ماریا نبود، چهها که برسر آن خله اتوکش نمیآورد. همه شیفته ماریا بودند.
زنها ساعت شش عصرانه میخوردند و ماریا میتوانست قبل از ساعت هفت بیرون برود. از بالزبریج«۳» تا پیلار«۴» بیست دقیقه راه بود، بیست دقیقه هم از پیلار تا درام کندرا«۵»، بیست دقیقه هم خرید طول میکشید. قبل از ساعت هشت میرسید. کیف پولش را که بست نقرهای داشت بیرون آورد و بار دیگر نوشتهٔ رویش را خواند: هدیهای از بلفاست. به این کیف خیلی علاقه داشت، چون جو«۶» پنج سال پیش، موقعی که با الفی«۷» در تعطیلات عید خمسین«۸»، به بلفاست رفته بود، آنرا برایش آورده بود. توی کیف دوتا سکهٔ دو شلینگ و نیمی و قدری پول خرد بود. بعد از خریدن بلیط تراموا سرراست پنج شلینگ برایش میماند. چه شب خوبی خواهد بود. همهٔ بچهها آواز میخوانند! فقط خداخدا میکرد که جو مست به خانه نیاید. وقتی مست میشد، خیلی عوض میشد.
بارها جو از او خواسته بود که برود و با آنها زندگی کند، اما او احساس میکرد سربار میشود (گرچه همسر جو همیشه با او خیلی مهربان بود) و به زندگی در رختشویخانه عادت کرده بود. جو آدم خوبی بود. ماریا او را بزرگ کرده بود و همینطور الفی را، و جو بیشتر وقتها میگفت: «مامان جای خود را دارد، اما ماریا در حق من مادری کرده است.»
در پی از هم پاشیدن خانواده، پسرها این کار را برایش در رختشویخانه دوبلین در نور شب«۹» پیدا کرده بودند و از کارش راضی بود. قبلاً نظر خوبی راجع به پروتستانها نداشت، ولی حالا فکر میکرد که مردمان خوبی هستند، کمی ساکت و جدیاند، ولی با این همه برای حشرونشر آدمهای خوبی هستند. بعد گلدانهایش را به گرمخانه آورده بود، از رسیدگی به گل و گیاه خوشش میآمد. سرخسها و بگونیاهای شادابی داشت، و هروقت کسی به دیدنش میآمد، همیشه یکی دو قلمه از گرمخانهاش به او میداد.
فقط از یک چیز خوشش نمیآمد و آن هم اعلامیههای مذهبی روی دیوار بود، اما خانم مدیر چه آدم نازنینی بود، چه رفتار خوبی داشت.
وقتی آشپز به او گفت که همه چیز آماده است، ماریا به اتاق زنها رفت و زنگ بزرگ را به صدا درآورد. طولی نکشید که زنها دوبهدو یا سهبهسه پیداشان شد، دستهایشان را که بخار از آنها بلند میشد با پاچینهایشان پاک میکردند و آستین پیراهنهایشان را روی دستهای سرخ و بخار کردهشان پایین میکشیدند.
زنها مقابل لیوانهای بزرگ خود نشستند. آشپز و خله چای داغی که قبلاً در حلبهای بزرگ با شیروشکر مخلوط شده بود در لیوانها ریخته بودند. ماریا بر توزیع نان کشمشی نظارت کرد و مراقب بود که به هر نفر چهار برش سهمش برسد. سرشام شوخی و خنده حسابی به راه بود. لیزی فلمینگ«۱۰» گفت که امسال دیگر حتماً انگشتری نصیب ماریا میشود«۱۱»، ولی فلمینگ هر سال شب عید همین حرف را زده بود، ماریا به اجبار خندید و گفت که نه انگشتری میخواهد و نه همسر؛ وقتی خندید چشمهای سبز مایل به خاکستریاش با شرم یأسآلودی برق زد و نوک بینیاش تقریباً به نوک چانهاش رسید. بعد جینجر مونی لیوان بزرگ چاییاش را به سلامتی ماریا بلند کرد و در حالی که بقیهٔ زنها لیوانهایشان را روی میز میکوبیدند، گفت که حیف آبجویی در کار نیست تا در لیوانش بنوشد. و ماریا دوباره چنان خندید که نوک بینیاش تقریباً به نوک چانهاش رسید و هیکل ریزش چنان لرزید که نزدیک بود از هم در برود، چون میدانست که مونی قصد خیر داشت، و البته زنی عامی بود.
اما چهقدر ماریا خوشحال شد که زنها عصرانهشان را خوردند و آشپز و خله مشغول برچیدن بساط عصرانه شدند! ماریا به اتاق کوچکش رفت، و چون به خاطر آورد که روز بعد عید است، عقربهٔ ساعتشمار را از روی هفت بر روی شش آورد. بعد دامن و کفشهای کارش را درآورد و بهترین دامنش را روی تخت پهن کرد. کفشهای کوچک مهمانیاش را پای تخت گذاشت. بلوزش را هم عوض کرد و در حالی که جلو آیینه ایستاده بود، به یادش آمد که وقتی دختر جوانی بود، برای مراسم نماز یکشنبه چه لباسهایی میپوشید و با عطوفت خیالانگیزی به هیکل کوچکش که اغلب آن را آنهمه آراسته بود نگاه کرد. با وجود گذشت زمان، هیکلش را ریزه و موزون یافت.
وقتی بیرون رفت، خیابانها از باران میدرخشید و از اینکه بارانی قهوهای کهنهٔ خود را به تن داشت خوشحال بود. تراموا پر بود و او مجبور شد روی چهارپایهٔ کوچک انتهای تراموا بنشیند، رودرروی همهٔ مسافرها، نوک پایش کاملاً به زمین نمیرسید. در ذهنش کارهایی را که در پیش داشت مرور کرد. فکر کرد چهقدر خوب است که آدم مستقل باشد و دستش توی جیب خودش برود. خداخدا میکرد شب خوبی در پیش باشد. مطمئن بود که همینطور هم میشود، اما حیف که الفی و جو با هم قهر بودند. حال مرتب دعوایشان میشود. ولی وقتی بچه بودند، خیلی با هم رفیق بودند: رسم روزگار چنین است.
در پیلار از تراموا پیاده شد و به سرعت راهش را از میان جمعیت باز کرد. وارد قنادی دونس«۱۲» شد، ولی مغازه پر از مشتری بود و خیلی طول کشید تا نوبت او رسید. یک دوجین کیک یک پنی مخلوط خرید، و سرانجام با یک پاکت بزرگ از مغازه بیرون آمد. بعد با خود فکر کرد که دیگر چه بخرد: دلش میخواست یک چیز واقعاً حسابی بخرد. حتماً سیب و آجیل زیاد داشتند. نمیدانست چه بخرد و تنها چیزی که به فکرش رسید کیک بود.
تصمیم گرفت یک کیک کشمشی بخرد، اما قنادی دونس روی کیک کشمشی شکرک بادام کافی نمیزند، پس به مغازهای در خیابان هنری رفت. اینجا مدتی این دست و آندست کرد و دختر خانم جوان شیکی که پشت پیشخان بود، و ظاهراً کمی حرصش گرفت بود، ازش پرسید که میخواهد کیک عروسی بخرد. از شنیدن این حرف ماریا سرخ شد و به دختر خانم جوان لبخند زد، اما دختر جوان قیافهٔ جدی به خود گرفت و سرانجام تکه ضخیمی کیک کشمشی برید، آن را توی کاغذ پیچید و گفت: «لطفاً، دو شلینگ و چهار پنی.»
جیمز جویس
برگردان: مریم خوزان
پانویسها:
۱.Maria
۲.Ginger Mooney
۳.Ballsbrige، بخشی از دوبلین که حوالی پلی واقع شده است
۴.Pillar، مجسمهٔ نلسون که در سابق نشانه دوبلین بود
۵.Drum Candra، حومهٔ دوبلین.
۶.Joe
۷.Alphy
۸.Whit-Monday، تعطیلات سه روزهٔ پنجاه روز بعد از عید پاک
۹.Dublin by lamplight
۱۰.Lizza Fleming
۱۱.اشاره به رسمی در شب اولیا(Hallow-Eves)، آخرین شب ماه اکتبر، که در نان کشمشی یک انگشتری میگذارند که نصیب هرکس بشود، او همان سال ازدواج میکند.
۱۲.Downes
۱۳.Canal Brige
۱۴.Donnelly
۱۵.Miss Mc Clud
۱۶.William Michael Balfe،۱۸۰۸-۱۸۷۰- .موسیقیدان، متولد ایرلند
تعمیرکار درب برقی وجک پارکینگ
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
فروش انواع ژنراتور دیزلی با ضمانت نامه معتبر
ویدیوهای آموزشی هفتم
مسعود پزشکیان ایران دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی دولت رهبر انقلاب مجلس محمدجواد ظریف رئیس جمهور انتخابات مجلس دوازدهم
تهران قوه قضاییه قتل هواشناسی شهرداری تهران سازمان هواشناسی اربعین تب دنگی شورای شهر تهران پشه آئدس پلیس وزارت بهداشت
قیمت خودرو قیمت دلار خودرو دولت سیزدهم ایران خودرو یارانه واردات خودرو بازار خودرو حقوق بازنشستگان برق قیمت طلا مالیات
سعید راد سینمای ایران دفاع مقدس فضای مجازی سینما درگذشت تلویزیون بازیگر کربلا عاشورا محرم تئاتر
دانشگاه فناوری نخبگان دانش بنیان شرکت دانش بنیان حوزه علمیه دانشگاه تهران سازمان امور دانشجویان
جو بایدن رژیم صهیونیستی دونالد ترامپ کامالا هریس اسرائیل آمریکا یمن فلسطین روسیه غزه ترامپ جنگ غزه
پرسپولیس فوتبال استقلال لیگ برتر نقل و انتقالات باشگاه پرسپولیس المپیک 2024 پاریس نقل و انتقالات لیگ برتر سپاهان لیگ برتر ایران باشگاه استقلال المپیک
سامسونگ ایلان ماسک همستر کامبت اینترنت سرعت اینترنت تلگرام ویندوز مایکروسافت گوگل تلفن همراه
فشار خون خواب رژیم غذایی آلزایمر دیابت مغز بارداری ویتامین افسردگی استرس