جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

مرگ سرخ, به از زندگی ننگین


مرگ سرخ, به از زندگی ننگین

او اندیشید و در تنگنای تنگ نظران و دنیاداران عصر خویش خویشتن خویش را تنها و تنها دید که در محاصره غداران و کینه ورزان عصر خویش قرار گرفته است

او اندیشید و در تنگنای تنگ نظران و دنیاداران عصر خویش خویشتن خویش را تنها و تنها دید که در محاصره غداران و کینه ورزان عصر خویش قرار گرفته است. او به جهت رهایی خود و لزوما پیروان مکتب خاندان ربانی اش بسیار بسیار اندیشید، حسین(ع) را می گویم! نهایتا به این نتیجه رسید که «حیات» بدون «عقیده» و ایمان یک حیات ظلمانی و بی روح و نور است و بس! این بود که پس از خلوت کردن مستمر با خویش تصمیم راسخ و جدی گرفت که به مستبدان زور و زرمدار عصر خویش «نه» بگوید و یک بدعت نیکو و رهایی بخش خوش فرجامی را در تاریخ مذهب «پدر» به یادگار بگذارد. «حسین(ع)» در آغاز حرکت «وضوئی» گرفت اما نه وضوئی معمولی و تکراری جهت نمازهای خمود و تکراری; او وضوی فلسفی و عرفانی ساخت و آن وضوی حرکت از موطنش مدینه بود به سوی مکه، حسین(ع) به طریقه پدر وضو گرفت! اول که دست ها را شست نه به نیت بهداشت بلکه این دست شستن حسین(ع) در آن وضوی سرنوشت ساز، دست شستن از این داردنیا و از همه چیز این موقت خانه بود، و«مسح» سر را نیز به نیت فروهشتن همه تعلقات جهان مادی از سر مبارک و پرشور و غوغایش کشید، یعنی با تلقین «مسح» سر، را از اغیار تهی کرد و با عشق «یار» انباشت! از «سر» آسمانی اش هرچیز زمینی را بیرون ریخت که در اندیشه اش جز «الله» هیچ چیز باقی نماند. «مهر» الله را به مهر و محبت زن و فرزندان خود ترجیح داد و «مسح» پا را نیز به نیت کشیدن پا از عالم پررنج و عذاب جهنم مادی کشید و حسینی شد سر تا پا «خدا»! «رب» آنچنان سبکبال و مشعوف و مسرور بود که با خویشتن گفت: من هم بلی درست پدرم «علی» که در آن بیست و پنج سال و اندی خانه نشینی که فرمود:«خار در چشم و استخوان در گلو دارم!» آری، پدر دردمندی که درد جهالت امت و فتنه غاصبان حکومت حقه علوی قلب سلیم و رئوفش را به درد آورده بود که پس از ضربت خوردن از کینه ورزان گفت: به خداوند کعبه سوگند که «رستگار» شدم و حالا در این برهه ای از زمان من «حسین» می روم که رستگار شوم و رهایی و رستگاری را به پیروان مکتب پدر «علی» بیاموزم و رهنمون شوم تا آنان نیز هیچگاه تن به ذلت و تباهی ندهند و از چوب و چماق خصم بی منطق نهراسند. او چون پدر «علی» ترس را برمرد ننگ می انگاشت. با قلبی سلیم و پاک و صدر بی حسد و با روحی رهیده از ظلمات نفس با جانی مشتعل از عشق و آزادگی و با چشم مستعد اشگ در آغاز کار بر سر تربت مطهر و محزون «مادر» رفت، مادری که در آن اختناق و خوف و وحشت قداره بندان خلا فتی بعد از رحلت پیامبر خدا، در جوانی چون پیرصدساله ای پژمرد و پرپرشد و با دل شکسته و زخم در سینه اما قهرمانانه در حالی که مدال مدافع حقوق پایمال شده علی را در سینه داشت به شهادت رسید.

نمای «حسین» عبا به خود پیچیده شباهت عجیبی به پدر «علی» پنجاه سال پیش داشت که شبانگاه مخفیانه و بی سرو صدا به دیدار یار «زهرا» می رفت! از کوچه تنگ و تاریک بنی هاشم«مدینه» حسین پنجاه و شش ساله نیز خائفانه، خوف از قاتلا ن مادر، یا بدخواهان مادر گذشت، گرچه حسین بود اما عین علی بود! مثل علی راه می رفت شانه افتاده و با سکینت و وقار! و همانند «علی» می گریست گرچه حزین اما تمام ملکوتیان مخفی از نامحرمان صدای حزن اسگ آلود حسین را مستمع بودند ملا ئک فضای مدینه هم می گریستند. به خوبی معلوم بود که «حسین» نشانی قبر مخفی مادر را دارد که در چهارسالگی در پی سواد پدر در نیمه شب ها که مخفیانه برقبرستان شاید بقیع می رفت.

نشانی قبر مخفی زهرا را داشت، بر سر تربت محزون مادر نشست، با گفتن سلا می بر مادر، بدون کلا م، اول گریست آنچنان که مادر ظاهرا به زیر خاک را بشدت گریاند. حسین(ع) پنجاه و شش ساله در آن شب هجرتش از مدینه پیش مادر چون کودک چهارساله می گریست پاک و صاف و معصوم اندر معصوم. اما وقتی که از سر تربت مادر برخاست در سطوت و شکوه و عظمت عین پدر «علی(ع)» بود. به اطراف نگریست افق تیره و تار مدینه را به سختی دید! به آسمان نگریست ستاره های انبوه و بی شماری که در فضای مدینه پیامبر سوسو می زدند و رقص نور براه انداخته بودند، همگی پسر دوست داشتنی فاطمه را سلا م گفتند و سوسو زدن هاشان را تندتر کرده غرق تماشای سردار عشق و ایمان «حسین(ع)» شدند. ماه را حسرت در دل ماند که در آن شب پشت سر«زمین» خلوت گزیده بود و درفضای مدینه حضور نداشت، اما خورشید شاید احساس بدی داشت و از آینده نزدیک خویش نگران که بر پیکر سراسر زخم و خونین این سردار عزیز خواهد تابید. شهادت «حسین(ع)» در همان شب اتفاق افتاد که بقیه این ماجرا و آن تراژدی در یوم «عاشورا» از معمولیات ستیزها و جنگ هاست. بلی در همان شب هجرتش از مدینه در قله عرش شهادت ایستاد و صلا ی آزادی را بر عالم و «انسان» صلا زد و فرمود: «مرگ سرخ به از زندگی ننگین است.»

نویسنده : احمدعلی فولا دپور«راد»