چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
آدامس بی کربنات
بالای صفحهی مانیتور با حروف bold تایپ کردم: آدامس بیکربنات، و رفتم سر سطر بعدی تا اینبار داستان را بدون آن که ایدهی اولیه و طرح خاصی در ذهنام باشد بنویسم. صرفا بر مبنای اسمی که دفعتا انتخاب کردم. این اسم وقتی داشتم آدامس بیکربنات میجویدم به ذهنام خطور کرد.
چند دقیقهیی پنجههایم روی کیبورد بیحرکت ماند و همینطور که خیره بودم به صفحهی سفید روبهرویم و آدامس میجویدم، چند طرح داستانی در ذهنام شکل گرفت: شرح حالات ویژهیی که حین جویدن آدامس بیکربنات برای من یا دیگران رخ داد و یا ممکن است رخ بدهد.
بیکربنات مرا همینطوری بیدلیل به یاد پتاسیم میاندازد، مثل همین انتخاب بیدلیل اسم برای داستانام. حالا میخواهد این دو ماده به هم شباهت داشته باشند یا نه، مهم نیست. البته شاید هم علت علمی داشته باشد. مثلا از آنجایی که آدامس بیکربنات در گشایش احتقان دستگاه تنفسی نقش تأثیرگذاری را بازی میکند به نوعی با آزادسازیی که پتاسیم به عنوان عنصری، به قول علما، زودگداز موجب میشود شباهتهایی دارد. علیالخصوص که بتوان جدای از کارکرد شیمیایی آن، کارکردهای اجتماعی-ادبی هم برای آن متصور بود، مثلا این عنصر میتواند در جهت تقویت و غنای الهام ادبی و یا روششناسی علمی در تحلیل محتوای بعضی از آثار انتقادی، یاریبخش مؤلف باشد. وقتی بیکربنات با این شدت پایین گشایشگری الهامبخش خلق یک داستان کوتاه است، قاعدتا پتاسیم با آن قدرت بالا میتواند در تولید صدها صفحه محتوا با موضوعات از قبل تعیینشده نقش بهسزایی ایفا کند.
نویسندهیی را فرض بفرمایید که دچار رکود نویسندهگی شده است. این آقا یا خانم نویسنده (استثنائا در اینجا آقا) هیچ انگیزهیی هم ندارد که برای تولید یک اثر دست به قلم ببرد یا مثل بچه آدم بنشیند پشت میز کامپیوترش. در این صورت برای کمک به این نویسنده بیانگیزه یا ناامید کسی باید پیدا بشود، وقت بگذارد، و با توجه به حجم تعیینشده برای آن اثر در تهیهی مقدار پتاسیم یا بیکربنات مورد نیاز هزینه کند تا فرهنگ و ادبیات در مسیر واقعی خودش قرار گیرد و طیف وسیعی از مخاطبان از اثر تولیدشده بهره ببرند. این شخص ایثارگر که از خود مایه گذاشته است چنانچه یک یا دو بار این حرکت فرهنگی را به منصهی ظهور برساند، آنقدر داوطلب پیدا خواهد شد که دیگر هیچ نویسندهی بیانگیزهیی بییار و یاور نخواهد ماند.
این نویسنده بیانگیزه، بدون آن که سیگار بکشد (چون بر خلاف معمول نویسندهگان، این آقا سیگاری نیست)، ساعتها مینشیند روبهروی صفحهی حالا نیمهسفیدشده مانیتور و هی آدامس بیکربنات میجود، بلکه فرجی شود و سطری بیاید دنبالهی سطرهای قبلی و به تصور مرددش داستاناش شکل بگیرد. نویسنده نفس عمیقی میکشد و هوای خنکشدهی ناشی از فعل و انفعالات شیمیایی بیکربنات را تا عمق ریههایش فرو میدهد و همین پارگراف را که الآن دارید میخوانید تایپ میکند. دلاش خوش میشود که چند سطری جلوتر رفته است.
نویسنده که احساس میکند یک طرح داستانی دارد شکل میگیرد، از سر لجبازی تصمیم میگیرد جلو شکلگیری آن طرح را بگیرد. پس صفحهی داستاناش را پایین میکشد و میرود سراغ اینترنت تا در بارهی موضوع بیربطی جستوجو کند. صفحهی یک پایگاه خبری را باز میکند. تصاویر و نوشتهها از بالای صفحه ردیف به ردیف با جان کندن میآید پایین تا صفحه را کاملا پر کند. باز شدن صفحه که طول میکشد، نویسنده یاد پتاسیم میافتد که چهقدر نقش مهمی در سرعت بخشیدن به تولید محتوا ایفا میکند، یاد دلسوزیهای ایثارگرانی که تلاش میکنند تا فرهنگ مسیر خودش را پیدا کند هم میافتد و شرمنده میشود. طبیعیست که با یادآوری این نکته و شرمندهگی بعد از آن، تحملاش بالا برود.
نویسندهی بیانگیزه بدون آنکه سیگار بکشد و یا چیزی بنویسد، میتواند ساعتها با حس کردن اثرات بیکربنات روی دستگاه تنفسیاش و یا با فکر کردن به پتاسیم بنشیند روبهروی مانیتور کامپیوترش و تحملاش را ببرد بالا و سطر به سطر صفحات را سیاه کند، بیآنکه چیزی بنویسد.
البته الآن که نویسندهی بیانگیزه هنوز بیدار است و همچنان وق زده است به صفحهی مانیتور، ساعت به سه صبح نزدیک شده است. او هنوز فکر میکند که حتما راهی برای به سرانجام رساندن این داستان پیدا میکند. با این حال حواساش هم هست که چند ساعتی را تا طلوع آفتاب بهناچار باید بخوابد، چون هم صبح بهموقع باید بیدار شود و هم برای سر کارش قدری انرژی ذخیره کند تا هی مورد ملاطفت و احوالپرسی غیابی همکاران قرار نگیرد. نویسنده دوست دارد مخاطباش این نکته را حتما بداند که در محل کار او عناصر دیگری در سرعت بخشیدن به کارهای روزانه دخیل است و دیگر نیازی به پتاسیم و بیکربنات نیست.
مخاطب محترم یک نکتهی دیگر را هم باید بداند که نویسنده بعد از پایان ساعت کار، یک قرار مهم با یک خانم موقر و نسبتا زیبا دارد که البته یک چادر مشکی (به اعتقاد این خانم) این زیبایی را برای نویسنده محفوظ و اختصاصی نگه داشته است. بالاخره بعد از مدتها ملاقات در پارک و کافهتریا و سینما و خیابان، برای اولین بار قرار است که این خانم بیاید منزل آقای نویسنده.
نویسنده همین طور که به سطرهای در حال پیشروی و انگشتان در حال تایپاش نگاه میکند، یادش میافتد که صبح موقع دوش گرفتن، موهای زاید بدنش را از بین ببرد. بعد برای این که هم صبح بتواند زودتر بیدار شود تا برای بر طرف کردن موهای زاید وقت داشته باشد هم جلو پیشروی طرح داستان را بگیرد تا ببیند بعد از ظهر چه اتفاقی میافتد، نوشتن را تعطیل میکند و میگیرد میخوابد.
وقتکشی در اداره که تعطیل میشود، نویسنده با احساسی شبیه آزادی از زندان، یک آدامس بیکربنات میاندازد توی دهاناش و میرود سر قرار. نویسنده معتقد است که این همه وقتکشی ارزشاش را دارد. حتا تأکید میکند که برای رسیدن به این لحظه بیشتر از این هم میتواند تحمل کند.
از دور میبیند که طبق معمول خانم موقر با چشمان درشت و درخشاناش سر ساعت روی نیمکت پارک نشسته و منتظرش است. با دیدن او لبخند معصومانهیی میزند و از جایش برمیخیزد که به سمتاش برود. نویسنده برای هزارمین بار دستاش را به سمتاش دراز میکند، ولی خانم ترجیح میدهد در خیابان به آقای نویسنده دست ندهد، حتا سعی میکند با رعایت کمی فاصله از او، همراهیاش کند. نویسنده گرچه کمی به او برمیخورد، اما به روی خودش نمیآورد. همیشه در رفتار این خانم موارد متعددی وجود دارد که به او بربخورد، اما چون مبادی آداب است، هیچ وقت در چنین مواقعی دلخوریاش را آشکار نمیکند. خانم هم تا حالا ترجیح داده همین وضعیت حفظ شود، اما باید منتظر بمانیم برسند منزل تا ببینیم در آنجا چه چیزی را ترجیح میدهد.
برای اینکه سکوت آزاردهندهی بینشان بشکند و سر صحبت باز شود، نویسنده برای هزارمین بار به سیاق عادت دست در جیباش میکند تا یک آدامس به خانم پیشنهاد دهد. خانم هم مثل همیشه پیشنهادش را رد میکند، ولی سر صحبت به هر ترتیب باز میشود. همینطور که به روبهرویشان خیره میشوند و راه میروند، با هم شروع میکنند به اختلاط کردن و از هر دری حرف زدن.
در این لحظه با توجه به رفتار نسبتا رسمی خانم و هیجان نویسنده از قرار اولین حضور خانم در منزل او، حرفهای خیلی مهمی بینشان رد و بدل نمیشود. بنا بر این چون گفتوگویشان هیچ کمکی به پیشرفت داستان نمیکند، پیشنهاد میکنم از این مرحله بگذریم و برویم منزل آقای نویسنده. یا اگر خیلی کنجکاوید چهطور است به بخشی از گفتوگوی دونفرهشان توجه کنیم تا هم اینکه خیال نکنید که پشت پرده حتما خبری هست هم اینکه اینطوری مطابق خواست آقای نویسنده جلو شکلگیری طرح داستانی را هم میگیریم.
ـ خوبی؟
ـ مرسی!
ـ امروز چهقدر جذاب شدی!
ـ ممنون!
ـ چه خبر؟
ـ چه خبر میخوای؟
ـ حالا، هر چی.
ـ مثلا؟
ـ مثلا؟ مثلا، از سر کارت چه خبر؟
ـ هیچی! امروز یه پروندهی جدید بهام دادن دو باره.
ـ جدا؟ طرف تو چه حوزهیی مینویسه؟
ـ حالا چه اهمیتی داره؟
ـ همینطوری پرسیدم. بیخیال. میخوای بریم خونه؟
ـ آره، بریم. من یه کم راحت نیستم اینجوری.
میبینید که. گفتوگوی مزخرفی نبود؟ فقط اینطوری دل نویسنده خوش شده که چند سطر به طول داستاناش اضافه شده. تازه دیرتر هم به منزلاش میرسیم.
اندام خانم موقر که از حجاب چادر (البته با رعایت آداب و تعارفات میهمان - میزبانی) آزاد میشود، در ذهن نویسنده یک آن این شعر نیما «دلی از ما ولی خراب ببُرد» عبور میکند و هیجان همهی وجودش را میگیرد. مخاطب محترم شاید فکر کند که منظور شاعر از این شعر این نبوده است. ولی هرچه بوده در آن لحظه این قطعه از شعر به ذهن نویسندهی ما خطور میکند.
خانم موقر با تعارف آقای نویسنده با حالتی که سعی میکند خرامان نباشد میرود در منتها الیه کاناپهی سهنفره خودش را میچسباند به دستهی سمت راست و کیف دستیاش را که میگذارد کنار کاناپه، مینشیند و با ظرافت خاصی که هیجاناش را پنهان میکند شروع میکند با دامن مانتوی خودش بازی کردن. نویسنده زیرچشمی موقعیتاش را برانداز میکند و احساس میکند خانم در بهترین موقعیت و حالت ممکن قرار گرفته و بدون آن که در چهرهاش نمایان باشد، در دل شیطنت میکند.
نویسنده به خانم پیشنهاد میدهد که اگر سختاش است میتواند مانتو و مقنعهاش را در بیاورد و اینقدر معذب نباشد. خانم هم که انگار منتظر چنین پیشنهادی بوده میپذیرد. خانم موقر بلند میشود و با اجازهی نویسنده به سمت رختآویز دم در ورودی آپارتمان میرود. ا
ز حجاب مانتو و مقنعهاش که خارج میشود، نویسنده بهطور کل نیما را فراموش میکند. سکون نویسنده که طول میکشد، خانم با لبخندی گذرا زیرچشمی نگاهی به او میاندازد و همینطور که برمیگردد تا جای قبلیاش بنشیند، موهایش را مرتب میکند. از اینکه توانسته هیپنوتیزماش کند خوشاش میآید، اما به روی خودش نمیآورد. اینبار که سر جایش قرار میگیرد، شروع میکند با لبهی پایینی پیراهناش بازی کردن.
نویسنده از هیپنوتیزم که در میآید، برای پذیرایی به جنب و جوش میافتد. بعد بیدلیل به یاد آدامس بیکربنات توی دهاناش میافتد که مدتیست فراموش کرده بجودش. برای اینکه فضای موجود را عوض کند، این را به خانم میگوید و خانم هم در جواب به او میگوید که لابد به چیزی قویتر از آدامس بیکربنات نیاز دارد. نویسنده با اینکه خیلی متوجه منظورش نمیشود، اما برمیگردد و به موهای سیاه و بلندش که روی پیراهن چسبیده به تناش آبشار شده نگاهی میکند و حدسهایی میزند که دو باره جویدن آدامس را فراموش میکند.
نویسنده میوه و شیرینی و شربت را از توی یخچال بیرون میآورد و میگذارد روی میز وسط و بشقابها و چاقوها و لیوانها را میچیند. بعد کمی مکث میکند و انگار که دارد به چیزی فکر میکند، حین مرتب کردن لباساش، به آرامی مینشیند کنار خانم و به او میوه و شیرینی تعارف میکند و لیوانها را از شربت پر میکند. خانم به یک لبخند تشکرآمیز بسنده میکند و چیزی نمیگوید. در این لحظه هم یک گفتوگوی دونفرهی نسبتا طولانی رخ میدهد که برای جلوگیری از هرگونه سوء تفاهم، عینا نقل میشود.
ـ چه خونهی آروم و راحتی دارید!
ـ لطف دارید!
ـ خوش به حالتون!
ـ چهطور؟
ـ خوب، حتما توش احساس راحتی میکنید.
ـ نه بابا، اینطور هم که فکر میکنید نیست.
ـ چرا؟
ـ البته الآن دیگه با وجود شما باید احساس راحتی کنم.
ـ شوخی میکنید؟
ـ نه، جدی میگم. مخصوصا الآن که کنارتون نشستم.
- من هم همینطور.
- پس چرا این همه وقت که میگفتم بیا خونه، قبول نمیکردی؟
- میدیدی که چه پروندههای سنگینی دستام بود.
- الآن هم که یه پروندهی جدید دستات گرفتی.
ـ درسته، ولی این یکی دیگه به سنگینی قبلیها نیست.
- چهطور؟
- میخوام ازت کمک بگیرم.
- راست میگی؟
- آره، خوب!
- چه جالب!
- مخصوصا که دست به قلمات هم بدک نیست.
- بابا، داری شرمندهم میکنیها!
- حالا کجاشو دیدی؟
- یعنی میخوای بیشتر از اینا شرمندهم کنی؟
- نظر تو چیه؟
- کاملا موافقام.
- خوب، پس، از کجا شروع کنیم؟
- تو بگو.
- از همین جا که نشستیم، چهطوره؟
- ای ول.
- خوب؟
- خوب به جمالات.
- خوب، یه چیزی بگو، پسر.
- باشه. بگو ببینم دختر، تو کیفات چی داری؟
- تو کیفامو چی کار داری، ناقلا؟
- میگم شاید یه چیزایی توش باشه که برای شروع کار لازم بشه.
- شروع چه کاری، بدجنس؟
- یعنی تو نمیدونی؟
- چی رو باید بدونم؟
- خودتو نزن به اون راه، بگو دیگه.
- خوب، یه ملزوماتی همرام آوردم.
- حالا این ملزومات چی هست؟
- خیلی دلات میخواد بدونی؟
گفتوگو به اینجا که میرسد، هر دو احساس میکنند که ادامهی این گفتوگو وقتکشیست و هر عقل سلیمی میداند که در اینجا وقتکشی کاری واقعا بیمعنا و زیانآور است. بعد از کمی سکوت و نگاه به همدیگر، (طبق روال عرف که معمولا در اینگونه مواقع آقایان پیشقدم میشوند) آقای نویسنده به خانم موقر نزدیک میشود و آرام آرام شروع میکند به نوازش کردن موهایش. خانم موقر چشمهایش را میبندد و خودش را به آرامی میچسباند به آقای نویسنده که حالا دارد با دکمههای قسمت مورد نیاز پیرهن خانم ور میرود. صدای دم و بازدم خانم در میآید. دستاش را روی دستاش میگذارد و آن را به سینهاش میفشارد و خیره میشود در چشماناش. نویسنده صورتاش را به صورت خانم نزدیک میکند تا ببوسدش، ولی خانم سرش را به عقب میبرد و لبخند به لب و شرمزده، با اشاره چشم، کیف دستیاش را به او نشان میدهد. نویسنده نگاه شیطنتآلودی میکند و از بالای خانم نیمخیز میشود سمت راست خانم و انگار که بخواهد دستاش برسد، خود را تقریبا ولو میکند روی اندام خانم. کیف را از کنار کاناپه بر میدارد، ولی همچنان در آن وضعیت میماند. خانم با کف دستاش به نرمی میزند به پشتاش. نویسنده به حالت قبلی برمیگردد و کیف را میگذارد روی رانهای به هم چسبیدهی خانم که حرکات او را به دقت زیر نظر گرفته و لبخند بر لب دارد. نویسنده نگاهاش را به نگاه خانم میدوزد و بعد سرش را بر میگرداند به طرف کیف و زیپ را میکشد. در کیف که باز میشود، داخل آن را جستوجو میکند. بستهی لوازم آرایش و دستمال و دسته کلید و کیف پول را کنار میزند و یک بسته کاندوم را در کنار بستههای پتاسیم پیدا میکند و برش میدارد.
وحید آقاجانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست