جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

مربای تمشک


مربای تمشک

صدای گرم و سرزنده گوینده ی هواشناسی , از تلویزیونی شنیده می شد , تلویزیونی که با حالت نه چندان پایداری روی چند ردیف کتاب قرار داشت در حال حاضر این تنها راهی بود که برای رساندن سیم تلوزیون به پریز برق , به ذهن مگی رسیده بود

«انتظار می رود آخر هفته ای آفتابی همراه با وزش باد جنوبی در پیش باشد. از این هوا حداکثر استفاده را ببرید.»

صدای گرم و سرزنده گوینده ی هواشناسی ، از تلویزیونی شنیده می شد ، تلویزیونی که با حالت نه چندان پایداری روی چند ردیف کتاب قرار داشت. در حال حاضر این تنها راهی بود که برای رساندن سیم تلوزیون به پریز برق ، به ذهن مگی رسیده بود .

کوهی از کتاب ، کاغذ و مجله ، که تعدادشان از روزهای بعد از ژانویه بیشتر هم شده بود ، جزو همیشگی آشپزخانه ی او بودند ، جایی که بیشترین وقت مگی آن جا می گذشت . امّا در این چند هفته اخیر بیشتر با وضعیت جدیدش کنار آمده بود و توانسته بود کمی به زندگی اش سر و سامان دهد ، گرچه این حالت هم مثل وضعیت تلویزیون لرزان روی کتاب ها ، چندان پایدار نبود.

مگی به نظر خونسرد و خود دار می رسید اما مثل قبل از درون به شدت احساس ضعف و بی پناهی می کرد. البته راه حل هایی هم برای مقابله با این وضعیت پیدا کرده بود: مثلا یافتن کارهای روزمرۀ جدید و یا پرهیز از رفتن به جاهایی که خاطرات ناراحت کننده ای را برایش تداعی می کردند.

اما به هرحال آن جا شهر کوچکی بود و نمی شد بعضی جاها را ندید ، مثل دشتی که هر بار پنجره ی خانه اش را باز می کرد نگاهش به آن می افتاد.

طی سال هایی گذشته او و مایک ساعت ها در این دشت قدم زده بودند ، تغییر فصل ها را می دیدند و از مصاحبت هم لذت می بردند. همیشه تا آخر تابستان حسابی سرگرم بودند، گاه می افتادند دنبال زوج های بی شماری که در فصل برداشت محصول ، برای تهیه مربا و شراب دور هم جمع می شدند ...

اعلام وضع هوا از تلویزیون کمک کرد تا مگی تصمیم بگیرد. تصمیمی که از مدت ها پیش به آن فکر کرده بود ، اما حالا با وجود همه ی تردیدهایش ، جاذبه دشت در آفتاب آخر تابستان نیرومند تر از همیشه بود. بالاخره باید روزی این تصمیم را می گرفت و با آن روبرو می شد. این دشت آن قدر زیبا بود که نمی شد برای همیشه از آن چشم پوشید. وقتش بود روحش کمی آرام گیرد. مطمئنا کمی تمشک چیدن سرگرمش می کرد و اندوهش را می زدود . مگی تصمیم اش را گرفت ، تلویزیون را خاموش کرد و رفت به تکالیف بچه ها برسد.

هوای غروب ِ شنبه ، صاف و روشن بود. مگی در امتداد مسیر آشنایی راند که به طرف پارکینگی در دامنه تپه می رفت . وقتی آن مناظر آشنای قدیمی را دید دوباره دچار تردید شد ، اما در برابرمیل به برگشتن مقاومت کرد.

پیاده روی در سربالایی تپه به نظرش طولانی ترمی آمد، حتا انگار شیبی تندتر از قبل داشت. آرام بالا می رفت و نفس نفس می زد . پاهایش درد گرفته بود و قلبش تند می تپید. اما بالاخره به بالای تپه رسید و آن جاده ی قدیمی که زیر نور آفتاب گسترده بود ، از میان درختان آشکار شد . دو سوی جاده بوته ها ی رونده از درختچه های خلنگ و سرو کوهی بالا رفته بودند ... بوته های سنگین از خوشه های میوه و آماده چیدن ... تلفیقی از سیاه ، بنفش و زرد .

نگرانی اش بیهوده بود ، دشت همچون دوستی قدیمی بازگشتش را خوش آمد می گفت. حس بهتری یافته بود ، با نفسی عمیق هوای سبک را فرو داد . چالاک کیسه ای از جیبش در آورد و همچنان که در جاده پیش می رفت ، شروع کرد به چیدن . تنها هراز گاهی قد راست می کرد تا از دیدن مناظرای آشنا لذت ببرد. لکه های سرانگشتان و خراش دست ها ، نشانه ی تلاش او بودند ، جنب و جوشی کودکانه برای پر کردن کیسه از میوه های گرد و تیره و تازه.

رهگذران ِ پیاده ها و کسانی که سوار اسب بودند ، موقع گذشتن از کنار هم سلام و احوالـپرسی می کردند. کمی بعد پشت سر مگی ، که هر از گاهی مکث می کرد ، خم می شد و میوه می چید ، سا یه ی کسی پیدا شد. سایه به او نزدیک شد و صدایی را پشت سرش شنید:

ـ می خواهی اینها رو هم بریز توی کیسه ات .

صدا ، او را از جا پراند . بی تردید همان صدای آشنا بود ولی آرام تر از قبل . آن قدر آرم که حتا وقتی از جا پرید درد فرو رفتن خار در انگشتش را احساس نکرد. بی اختیار گفت:

ـ هیچ معلومه این جا چه کار می کنی ؟

ـ حدس می زدم اینجا پیدات کنم. اولین آخر ِهفته ی سپتامبره ... اینها رو می خواهی؟

یک مشت تمشک تو دست مایک بود ، ریخت شان تو کیسه مگی .

ـ روز فوق العاده ای یه ... تو شون قره قاط هم هست؟

او چه طور می توانست این قدر آرام و راحت باشد ؟ در حالی که مگی داشت از خشم خون خودش را می خورد. از این که روز خوبش را خراب کرده بود از دستش عصبانی بود ولی حرفی به ذهنش نمی رسید. به میوه ها نگاهی انداخت و گفت :

ـ من ... من که توشون قره قاط ندیدم .

ـ یک کیسه بده برم ببینم چی برات پیدا می کنم .

مایک از میان خلنگ ها به سمت قسمت های انبوه و بوته های خوابیده رفت ، شروع کرد برگ ها را کنار زدن تا میوه هایی را که معلوم نبودند ، پیدا کند. مگی برگشت و به راه خود ادامه داد. افکار مختلفی به ذهنش می آمد . آرامشش به هم خورده بود . فکر کرد به اتومبیلش پناه ببرد ، ولی تا قبل از دیدن مایک به فکر برگشتن نبود. در طول راه آهسته قدم می زد و هراز گاهی توتی می چید، اما حالا همه ی شور و هیجانش از بین رفته بود.

مایک میان بوته ها ، جلو و عقب می رفت و آرام آرام میوه ها را جمع می کرد، ولی همچنان پا به پای مگی می آمد. کمی بعد بر گشت تو جاده و مگی به سؤال هاش جواب داد ، سؤال هایی درباره بچه ها ، کارش ، پدر و مادرش ... اما مدام از پیش کشیدن موضوع اصلی طفره می رفت.

بالاخره به جایی رسیدند که تمام جاده های دشت در آن نقطه به هم می رسید. مگی خوشحال بود که فرصتی برای استراحت پیدا کرده است . نشست آن سر نیمکت و پاهاش را دراز کرد . مایک کمی آن طرف تر نشست و مثل او خیره شد به چشم انداز گسترده ی مزارع که مثل لحاف چهل تکه ای زیر پاشان قرار داشت.

مگی یادش نمی آمد چند بار برای پیک نیک اینجا آمده بودند . خیلی مشتاق چنین لحظه ای بود ولی حالا اشتیاقش فرو نشسته بود. حتا کنار هم بودنشان هم بیشتر مگی را آشفته می کرد . چرا جای دیگری نمی نشست؟

ـ الان با کسی نیستی ؟

سؤال احمقانه ای بود. همین که از دهانش پرید آرزو کرد ، کاش جور دیگری پرسیده بود یا کمی بیشتر درباره اش فکر می کرد . ولی این دقیقا همان سؤالی بود که می خواست بپرسد ، پس لزومی نداشت دنبال کلمه ی دیگری بگردد.

ـ نه به هیچ وجه .

مایک به مزارع چشم دوخت . مگی ساکت بود ، تا او ادامه دهد .

ـ تا بهار هم طول نکشید ، بعد اون رفت سراغ یه کس دیگه .

مگی طی آن روز برای اولین بار برگشت و درست و حسابی به شوهرش نگاه کرد. چشمانش گود افتاده تر شده بود ، موهاش خاکستری تر ، چروک صورتش بیشتر و حالت چهره اش خسته تر ؛ صورتی غمگین. حسی درونی می خواست مایک را به طرف خودش بکشاند . به او بگوید چه قدر همه چیز خوب بود و دوباره آن چشم ها را بخنداند . اما رنجشش از مایک با در آغوش گرفتن او هم از بین نمی رفت حتا در چنین جای زیبایی.

مگی روی برگرداند و منظره ی مقابلش را نگاه کرد. کمی بعد هم بلند شد که برگردد. هوا با وجود آفتاب سوز سردی داشت .

ـ بهتره راه بیفتیم .

دیگر نمی دانست چه کار کند یا چه بگوید . ولی از نشستن روی نیمکت چیزی به دست نمی آمد .

ـ بذار من بیارم شون .

مایک میوه ها را برداشت و در سکوت به راهشان ادامه دادند. مگی از خودش می پرسید ، به چه فکر می کند ؟ آیا افکار مایک هم مثل ذهن خودش آشفته است ؟ بالاخره به پارکینگ ماشین ها رسیدند .

مگی در حالی که تو جیبش دنبال دسته کلید می گشت پرسید:

ـ چه طوری اومدی اینجا؟

ـ با قطار تونچستر . بعدش هم با اتوبوس اومدم این جا ، غروب هم با اتوبوس برمی گردم تونچستر .

مگی ناگهان دلش خواست او را برساند ولی جلو خودش را گرفت. اما کار دیگری هم می شد کرد.

ـ قبل از رفتنت وقت داری یک فنجاو چای بخوریم ؟

امیدوار بود لحنش بیشتر سؤالی بوده باشد تا امری.

ـ کیک و مربای تمشک هم هست؟

مگی خندید ، برای اولین بار از وقتی صدایش را شنیده بود ، احساس آرامش می کرد .

ـ خیلی به خودت مطمئنی ! نکنه فقط واسه ی همین برگشتی ؟

مهلت نداد مایک چیزی بگوید.

ـ کیک نداریم ، ولی نون تازه هست ، به همون خوشمزگی .

مگی بعد از صرف چای او را به ایستگاه اتوبوس رساند. مایک وقتی داشت از ماشین پیاده می شد ، برگشت و گفت :

ـ هفته بعد هم می آیی بیرون ؟

ـ احتمالاً ... اگر هوا همین جور بمونه.

مایک سری تکان داد و به کسانی پیوست که منتظر اتوبوس عصر گاهی بودند. مگی صبر نکرد. به طرف خانه راه افتاد ، مسیر طولانی تری را انتخاب کرد که در امتداد دامنه ی دشت پیچ می خورد. آن ها راه طولانی ای در پیش داشتند ، ولی شاید آن هم مثل هوا چشم انداز امید بخشی داشت.

________________________________________

۱- یک نوع میوه ی کوهی

نویسنده : دونا تلرDonna Teller

مترجم : شیرین معتمدی