چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
لاك قرمز
فالها از لای كتابم روی كف قطار میریزه. كف مترو پر از فالهای من میشه. قرمز، آبی، زرد. همه زنها زل میزنن به من. خم میشم و یكییكی همه اونها رو جمع میكنم. قدم خیلی كوتاهه. دختر خوشگلی هستم. اینو همه زنهایی كه فال از من میخرن، میگن. چشمهای قشنگ و مشكی دارم. باز هم اینو زنها میگن. وقتی از كف مترو بلند میشم یك زن زیبا میبینم. لبهایش قرمزه، گونههاش و پشت چشمهاش هم صورتیه.
روی ناخنهاش هم لاك قرمز زده. قبلا فكر میكردم این زنها از اول همین طوری دنیا میآن. ولی حالا چند روزه فهمیدم اونها آرایش میكنن. واژه عجیب و غریبه. مامانم هیچوقت آرایش نمیكنه. یعنی تو خونه ما هیچ كس آرایش نمیكنه. حتی اسمش رو هم بلد نیستن. مامان نمیدونه من این چیزها رو میدونم وگرنه دعوایم میكنه. ولی من خیلی خوب همه اینها رو میدونم. یاد امتحان فردام میافتم باید تا شب همه فالهامو بفروشم. وگرنه وقت نمیكنم كتابم رو دوره كنم. زنها هنوز زل زدن به من. همه اونها ولع خوندن فالهای منو دارن. ولی همشون منتظرن بهشون التماس كنم. تا یك فال بخرن. مجبورم امروز مثل كنه بهشون بچسبم. این حرف بعضی از زنهای بداخلاقه. فال كه نمیخرن هیچ، به من كنه هم میگن. میگن دست و پات چسب داره. غرق كارم میشم. باید همه فالها رو بفروشم، وگرنه مامان دعوام میكنه و بابا كتكم میزنه. حالا شب شده همه فالهارو فروختم. ولی دیگه وقتی برای درس خوندن نمونده. توی راه خونه فقط به لاك قرمز فكر میكنم دستهامو نگاه میكنم، با لاك قرمز حتما قشنگتر میشه.
فكر میكنم از فردا هر روز ۲۰ تومان از پول فروش فالها رو بردارم. اگه بابا بفهمه حتما كتكم میزنه. خب نمیذارم بفهمه. ولی چطوری؟
به مامان میگم اگه معدلم بیست شد، هر روز ۲۰ تومن از پولها بر میدارم. من كه میدونم معدلم بیست میشه. درسم خیلی خوبه. آره مامان قبول میكنه.
مامانم خیلی مهربونه. وقتی میرسم خونه بیمعطلی میرم سراغ مامان، همه چیز و بهش میگم. فقط نمیگم میخوام لاك بخرم. مامان قبول میكنه. میگه به شرطی كه بابات نفهمه. منم میگم قول میدم. اینو از آدمهای توی مترو یاد گرفتم كه به هم قول میدن.
صبح زود از خواب بلند میشم آخه امروز امتحان دارم. هیچ وقت این همه ذوق و شوق برای فروختن فال نداشتم. همیشه از فال فروختن بدم میاومد میترسیدم دوستهام منو ببینن و مسخرهام كنند. برگه امتحانی رو زود مینویسم و دست خانم معلم میدم. امروز می خوام زودتر برم سر كار. تصمیم گرفتم همه فالهارو زود بفروشم، تا برم جلوی لاكفروشی و یك نگاهی به لاكها بندازم.
باز هم توی مترو زنهای زیادی رو میبینم كه لاك زدن. آبی، قرمز، سبز. رنگ تمام فالهای من. ولی من قرمز رو بیشتر دوست دارم. امروز زودتر از همیشه فالها رو فروختم. میرم جلوی یك مغازه لاكفروشی. یاد قیمتش میافتم. یعنی باید چند روز كار كنم تا یك لاك بتونم بخرم. زنی كه لاك میفروشه خودش هم لاك قرمز زده. خیلی مهربونه. برام حساب میكنه، باید ۳۰ روز كار كنم تا یك لاك ۶۰۰ تومنی بخرم. ارزانترین لاكی است كه داره. خوشحال میشم. یك تقویم كوچولو دارم، از اینهایی كه همه روزها رو روی یك برگه كوچك تودرتو كشیده. هر روز كه كار میكنم و پولهامو جمع میكنم روی اون تقویم علامت میزنم. ولی آنقدر تقویمه كوچكه كه جوهر خودكارم روش پخش میشه. دستمال میآرم، پاكش میكنم. هر روز به عشق خریدن لاك سر كار میرم. اینم از یك كتاب كه توی دست یه زن بود، یاد گرفتم.
خودم از این چیزها بلد نیستم. مامان میگه بلد نیستم. دو روز دیگه بیشتر نمونده. پولهارو قایم میكنم زیر فرش سفت اتاق. مواظبم كسی نفهمه. امروز روز آخره. خیلی خوشحالم یعنی از دیشب خوابم نبرد. خیلی دوست داشتم یك كتاب داستان بخونم. بعد بخوابم ولی ما توی خونه كتاب نداریم. یعنی كسی تو خونه ما كتاب نمیخونه. روم نمیشه بگم؛ ولی كسی تو خونه ما سواد نداره.
چشمهامو میبندم. یادم میافته فردا باید برم كارنامه بگیرم. حتما معدلم بیست میشه. صبح زود پا میشم. مامان میگه هنوز مدرسه باز نشده كجا میری؟ چادرشو سرش میكنه و دنبالم راه میافته. مامان داد میزنه میگه: «فسقلی وایسا منم بیام» روسری رو روی سرم محكم میكنم. مدرسه تازه باز شده، ما اولین نفریم. ناظم كارنامهرو دست مامان میده. مامان لبخند میزنه و من میفهمم كه معدلم بیست شده.
مامان سواد نداره ولی من آنقدر بیست گرفتم كه میدونه بیست چه شكلیه. مامان میره خونه. منم میرم سر كار. امروز میخوام برم لاك بخرم. خیلی خوشحالم. دارم بپر بپر میكنم، فالها رو زود میفروشم. پولهامو ریختم توی كیف مدرسهام. میرم پیش همون زن مغازهدار. امروز به ناخنهاش لاك آبی زده. آرایش هم كرده. به نظرم قشنگتر شده. دلم میخواد زودتر بزرگ بشم تا بتونم آرایش كنم. حتما قشنگتر میشم. منو زود میشناسه، یك لاك قرمز از توی ویترین پشت سرش به من میده. میگه این از همه لاكهای من قشنگتره، خوشحال میشم.
پولهامو از توی كیف در میآرم و بهش میدم. توی راه خونه چند دفعه وسوسه میشم گوشه خیابون بشینم و لاك بزنم. اینم از یك كتاب پشت ویترین مغازه یاد گرفتم. روش نوشته بود وسوسه شیطان. فهمیدم وسوسه خیلی بده. چون شیطان بده. صبر میكنم به خونه برسم. میرم یك گوشه اتاق در لاك رو باز میكنم. بابا از در تو میآد. لاك رو دست من میبینه. شیشه رو از دست من میگیره و پرت میكنه تو حیاط. شیشه قشنگ لاك كه مربع بود، روی موزاییك حیاط خرد میشه و لاكها روی زمین میریزه. اشكم در میآد. چشمهای مشكی و قشنگم خیس خیس میشه. بابا كتكم میزنه، ولی من به خودم قول میدم، دوباره كار كنم، تا یك لاك قرمز دیگه بخرم. این بار قایمش میكنم، بابا نبینه..
كتایون دارابی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست