چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

بدرقه سرداران


بدرقه سرداران

گذار از نظامی گری به سیاست ورزی در ایران

آغاز انحطاط ایران را از عصر قاجار دانسته‌اند و سلطنت فتحعلی‌شاه که برخلاف نامش نه تنها سرزمینی را فتح نکرد که فتوحات شاهان پیشین را نیز از کف داد و ولیعهدش عباس‌میرزای ناکام هم که این همه در تاریخ جدید ایران ستایش شده است در واقع آخرین سردار افسانه‌ای ایران بوده که گرچه جنگ را باخت و خاک را از کف داد اما چون پیش از به سلطنت رسیدن مرد همچون آخرین نماد سرداران دلیر تاریخ ایران از سورنا تا نادر و نیز جلال‌الدین خوارزمشاه و لطفعلی‌خان زند تقدیس و تحسین شده است. روایت این انحطاط را اما زمانی بهتر می‌توان دریافت که نسبت این پدر و پسر؛ شاه و سردار را با عموی‌شان آغامحمدخان قاجار موسس دولت قاجاریه در نظر بگیریم. آغامحمدخان با همه بی‌رحمی و خسیسی‌اش آخرین حکمران ایرانی بود که هم شاه بود و هم سردار و نه فقط در پایتخت فرمانده کل قوا بود که در میدان جنگ هم سردار سپاه بود و نه تنها فرمان قتال می‌داد که خود هم قتل می‌کرد. از میان حاکمان ایران نامورترین ایشان در تاریخ کسانی بودند که هم شاه بودند و هم سردار همچون کوروش و داریوش و اردشیر و شاه اسماعیل و شاه عباس جامع دو مقام کشوری و لشکری بود. شاهان دیگر البته کمتر در میدان جنگ دیده می‌شدند و بعدا شاه شدند (نادر) و گاه اصلا شاه نشدند (کریم‌خان) اما نسبت میان این دو مقام کشوری و لشکری همواره در تشریح اقتدار حاکم مهم بود. در جهان کهن که «قدرت» همان «زور» بود و «زور» در «بازو» خلاصه می‌شد، اگر حاکمی، سردار هم بود قدر قدرت می‌شد و کتاب‌ها و رساله‌ها از شرح فتوحات او پر می‌شد. آخرین این «شاه – سرداران» آغامحمدخان قاجار بود که از بس بر ترک اسب نشست به شرق و غرب و شمال و جنوب تاخت، فرصت بر تخت نشستن و پایتخت‌نشینی پیدا نکرد. سرنوشت آخرین «شاه – سردار» ایران البته تلخ بود و ناگوار نه فقط برای خود او که برای این مقام که گویی با مرگ آغامحمدخان به پایان رسید و دیگر تکرار نشد. آغامحمدخان چنان گرجیان را از دم تیغ گذراند که قفقاز برای همیشه از ایران جدا شد. نه در جنگ‌های ایران و روس در عهد فتحعلی‌شاه که در نبرد ظفرغون آغامحمدخان که به شیوه عهد عتیق با مغلوبان گرجی و قفقازی رفتار کرد و راه و روش کوروش کبیر و پیامبراسلام(ص) را در مهربانی با مغلوبان فروگذارد و از کشته‌ها، پشته‌ها ساخت و گرچه در نبرد نظامی قفقاز را فتح کرد اما در نبرد تاریخی آن را واگذار کرد. با مرگ آغامحمدخان دو مقام شاهی و سرداری میان برادرزاده آغامحمدخان و فرزند فتحعلی‌شاه تقسیم شد. فتحعلی‌شاه در تهران شاهی می‌کرد و عباس میرزا در تبریز سرداری و بدین ترتیب دو مقام سیاست و جنگ از یکدیگر جدا شدند و نه هیچ یک از شاهان قاجار و نه هیچ‌کدام از سران پهلوی با وجود یونیفورم نظامی در میدان جنگ واقعی دیده نشدند. نظامی‌ترین شاه ایران پس از آغامحمدخان، موسس دولت پهلوی بود که گرچه نظامی بود اما هرگز در جنگی شرکت نکرد و جز سرکوب قیام جنگل و فرار در برابر تجاوز متفقین فرماندهی نکرد و جالب آنکه هم او و هم محمدعلی‌شاه و محمدرضاشاه که در کار کودتای نظامی علیه حامیان آزادی بودند در کودتا هم متکی به نیروی نظامی خارجی (روسی، انگلیسی و آمریکایی) شدند. تفکیک امر سیاست و امر جنگ البته اتفاقی بود که پیش از ایران – یا حداقل همزمان با آن – در جهان – به‌ویژه غرب – در حال تحقق بود و این مصادف بود با ظهور متفکرانی چون نیکولا ماکیاولی که سیاست را به عنوان علم و فنی مستقل از جنگ طرح کردند و به‌تدریج با ظهور سیاستمدارانی چون مترنیخ در اتریش، بیمارک در آلمان، ریشیلیو در فرانسه و... دو مفهوم سیاست و جنگ از هم جدا شدند. با ظهور عهدنامه‌های جدید سیاسی در اروپا و توافق بر سر مرز و تولد مفهوم مرز جغرافیایی به عنوان میثاقی حداقل اروپایی عصر کشورگشایی‌ها و لشکرکشی‌های بزرگ هم به پایان رسید و گرچه حتی در قرن بیستم با دو جنگ جهانی و در قرن بیست‌ویکم با تهاجمات آمریکا به خاورمیانه این هوس در دل رهبران جهان زنده مانده است، اما مشروعیت کشورگشایی از کف‌رفته است و سیاست بیش از پیش مستقل شده و حتی بر نهاد جنگ‌سوار شده است. اگر در گذشته «فتح» یک کشور مهمترین کار یک سردار بود و او را لایق شاهی می‌کرد اکنون «حفظ» آن کشور دشوارترین کار یک حاکم است و این کار نه فقط با لشکر که با تدبیر به دست می‌آید. اولین روزی که ایرانیان فهمیدند از جهانیان عقب مانده‌اند روزی بود که سپاه ایران جنگ را به سپاه روس باخت. اولین و ساده‌ترین تحلیل آن بود که چون ایران جنگ‌افزارهایی همتای سپاه روس ندارد جنگ را باخته است. تحلیل‌های عمیق‌تر آن بود که چون سپاه ایران آموزش‌های نظامی همتای سپاه روس ندیده و کارآزموده نشده جنگ را واگذار کرده است.

براساس همین تحلیل اولین مدرسه‌های مدرن که در ایران برپا شد مدرسه‌های نظامی بود و اولین معلمان فرنگی که راهی ایران شدند معلمان نظامی بودند. روشنفکران هم که بعدا به صف این حاکمان خردمند (عباس میرزا و قائم مقام و امیرکبیر) پیوستند بر این تحلیل و راه جز این تکمله نیافزودند که مدارسی برای فراگیری علم جدید به‌خصوص علوم طبیعی باید تاسیس شود یا نهضت‌هایی سیاسی و اجتماعی برای تاسیس حکومت قانون باید به راه افتد. گروهی نبود سلاح، گروهی فقر آموزش و جمعی فقدان قانون را علت شکست ایران از روس (که ام‌الفتوح غرب در تاریخ جدید ایران است) دانستند که هر یک به جای خود درست بود و دقیق. اما کسی به این فکر نکرد چه شد که ما رو در روی روس قرار گرفتیم؟ اگر عباس میرزا از دلیری کم نگذاشت و تبریز به سبب خیانت تهران جنگ را واگذار کرد پیش از این پاریس بود که به تهران خیانت کرد و پیمان خود با ایران را وانهاد و با دشمن تاریخی ایران؛ روسیه متحد شد در حالی که پیش از آن به طمع هند و اینکه نادری دیگر در ایران پیدا می‌شود معاهده فین‌ کن اشتاین را به نیابت ناپلئون بناپارت و فتحعلی‌شاه قاجار منعقد کرده بود و ناگاه دل از ایران برید و با روسیه متحد شد و ایران را تنها گذاشت که اتحاد ایران با انگلیس هیچ تفاوتی با نبرد بی‌متحد ایران با روسیه نمی‌کرد و سرانجام همین انگلیس بود که تحمل عهدنامه‌های گلستان و ترکمانچای را بر ایران آسان کرد. در جنگ‌های ایران و روس، ایرانیان سردار دلیر کم نداشتند.

عباس میرزا ظاهرا در دلیری از لطف‌علی‌خان زند و نادرقلی‌خان افشار و در جنگاوری از شاه اسماعیل و شاه عباس کم نداشت. در باب سلاح و سپاه نیز دیرزمانی از عصر آغامحمدخان نگذشته بود و جز سلاح و سپاه، دل مردم آذربایجان و دعای فقیهان زمان و فتوای مجتهدان عصر و پول دربار تهران و تبریز هم با او بود اما آنچه مفقود بود تدبیر بود؛ دیپلماسی ورزیده‌ای که بتواند در عصر جدید برای ایران متحدانی درخور بیابد و این متحدان را تا پای جنگ بکشاند و حتی پیش از جنگ با سیاست آن را به سود ایران به پایان برساند. جنگ در جهان جدید بیش از آنکه اعمال قدرت باشد نمایش قدرت است. در عصر جدید قدرت تفنگی که شلیک نکند اما آماده شلیک باشد بیش از سلاحی است که حریف را به توپ می‌بندد. قدرت واقعی در جهان مدرن در ایجاد ترس است نه قتل و خرابی و این در حالی است که ما هنوز قدرت واقعی در میدان جنگ می‌بینیم همچون اسطوره‌ها و افسانه‌های شاهنامه و همین زاویه نگاه است که از دویست سال قبل از شکست در جنگ با روسیه، ایران را اسیر خود کرده است. نهاد نظامی در تاریخ ایران تا مدت‌ها براساس الگوی مزدوری بود.

جنگیدن در برابر پول کار حرفه‌ای گروهی از مردم بود که در برابر قدرت‌های خارجی از حکومت‌های ایرانی دفاع می‌کردند. گاه این حرفه به روش غالب حیات قبایل و خاندان ایرانی تبدیل می‌شد چنان که قزل‌باش‌ها از عهد صفویه تا قاجاریه چنین می‌کردند. از عهد قاجاریه سودای تاسیس ارتش حرفه‌ای در ذهن حاکمان ایران شکل گرفت و در عصر پهلوی اول ارتش حرفه‌ای ایران تاسیس شد. اگر در گذشته نیروهای جنگی ایرانی فاقد مکتب سیاسی یا فکری بودند با تاسیس ارتش در ایران پاره‌ای خصوصیات ایدئولوژیک مدرنیته در این نهاد تعبیه شد. ایدئولوژی پهلوی براساس لائیستیم، ناسیونالیسم و اقتدارگرایی طراحی شده بود و ارتش پاسبان این هر سه بود و نه فقط از جدایی دین و دولت که از جدایی دولت و ارتش هم دفاع می‌کرد و به همین سبب مدافع کلیت سلطنت پهلوی بود و حتی زمانی که محمد مصدق فرماندهی ارتش را از شاه گرفت آنقدر استعداد مخالفت در آن وجود داشت که از دل آن کودتای ۲۸ مرداد ظهور کند. محاکمه مخالفان اصلی رژیم پهلوی – از بازرگان مسالمت‌جو تا حنیف‌نژاد جنگجو – توسط محاکم نظامی نماد وفاداری ارتش به رژیم پهلوی بود که هم رضاخان و هم محمدرضا خود را ژنرال می‌دانستند و هم ژنرال‌های بسیاری – رزم‌آرا، زاهدی، ازهاری – در دوره سلطنت پهلوی، حکومت نظامی برپا کردند. با وجود این سه جریان مخالف سلطنت پهلوی از آغاز در ارتش نفوذ کرد: اول افسران چپ‌گرا که در جریان نهضت ملی مساله‌آفرین شدند و به جز خسرو روزبه برخی همچون ناخدا افضلی حتی در دوره جمهوری اسلامی به حزب توده وفادار ماندند، دوم افسران ملی‌گرا که در دوره نهضت ملی اوج گرفتند اما دولت مستعجل بودند و چندی در مقام وکیل تسخیری دادگاه‌های نظامی از رهبران ملی دفاع کردند و منفصل از خدمت شدند و سوم افسران اسلام‌گرا که به خصوص تحت تاثیر انجمن حجتیه بودند و سپس به نهضت روحانیت پیوستند و تنها وجود آنها بود که توانست ارتش را از خطر انحلال در صدر انقلاب نجات دهد و با وجود مطالبه گروه‌های چپ‌گرا از جمهوری اسلامی برای انحلال ارتش بر جای مانده از رژیم پهلوی و تاسیس ارتش خلقی،‌ این نهاد نظامی را زنده دارد. در عین حال جمهوری اسلامی به خوبی آگاه بود که ساخت ارتش در چه شرایطی شکل گرفته است و تجربه کودتای ۲۸ مرداد اسلام‌گرایان به خصوص چپ‌گرایان مسلمان را نگران می‌ساخت. آنان می‌دانستند که ارتش مدرن خالی از ایدئولوژی نیست و رضاخان گرچه چندان در بند تئوری نبود اما در عمل سعی می‌کرد ارتشی حافظ اصول سه‌گانه ملی‌گرایی، اقتدارگرایی و جدایی دین و سیاست بسازد که این شیوه ارتش‌های فاشیستی بود و در طول زمان مرام اصلی ارتش در رژیم پهلوی شاه‌پرستی بود و افسران ملی‌گرا و اسلام‌گرا و چپ‌گرا در آن در اقلیت بودند و در معرض حذف و تصفیه قرار داشتند. از سوی دیگر اسلام‌گرایان می‌دانستند که با انحلال ارتش خطر قدرت گرفتن گروه‌های چپ‌گرا بسیار است. هر کدام از احزاب چپ در آن زمان میلیشیای مخصوص به خود برپا کرده بودند و آن را ارتش خلقی می‌خواندند که در برابر ارتش سلطنتی قرار داشت. ارتش خلق آلترناتیو سوسیالیستی نظامی‌گری بود در برابر ارتش‌هایی که از حکومت‌های بورژوایی باقی مانده بود و مهمترین ویژگی آن برخاستن از میان توده‌های مردم بود. بر مبنای همان تئوری تاریخی از آنجایی که قدرت همان زور است و زور، سلاح، سوسیالیست‌ها گمان می‌بردند تنها راه واگذاری کامل قدرت به ملت، مسلح کردن مردم است و این آرزویی بود که در ارتش‌های خلقی پرورانده می‌شد، گرچه در عمل این ارتش‌ها حتی بدتر از ارتش‌های بورژوایی عمل کردند و نظامی‌گری را به حرفه‌ای‌ترین شکل ممکن ارتقا دادند و ارتش سرخ شوروی و ارتش خلق چین به ابزار سرکوب ملت‌های آن دو جمهوری سوسیالیستی تبدیل شدند. همین قیاس سبب شد اسلام‌گرایان ایران ضمن حفظ ارتش سنتی، ارتش جدیدی را ایجاد کردند که گرچه براساس نگرش‌های سوسیالیستی ایجاد شده بود اما ارتش خلق نبود.

بر این ارتش «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» نام نهادند؛ نهادی که قصد سازماندهی حامیان مسلح انقلاب اسلامی را داشت و برخلاف ارتش که به طبقه مرفه و متوسط جامعه متکی بود اصلی‌ترین نیروهای خود را از طبقه محروم جامعه ایران جذب کرد. ویژگی دیگر سپاه در قیاس با ارتش ماهیت فرانظامی آن بود. سپاه برخلاف ارتش که نهادی صرفا نظامی بود جایگاهی فراتر از یک نیروی مسلح داشت در واقع سپاه خود را نهادی «نظامی – سیاسی و عقیدتی» معرفی می‌کرد که به مدد نیروی مسلح در اختیار خویش از کلیت انقلاب اسلامی پاسداری می‌کرد و همزمان برخی کارکردهای ارتش،‌ احزاب و مدارس را برعهده داشت. سپاه هم در کار جنگ با بیگانه بود (ارتش)، هم با مخالفان داخلی نظام مبارزه می‌کرد (وزارت اطلاعات)، هم جزوه‌ها و مجله‌های فرهنگی و آموزشی منتشر می‌کرد و حتی یک بار در اولین انتخابات پارلمانی جمهوری اسلامی در ائتلافی انتخاباتی شرکت کرد و نامزد مجلس معرفی کرد. با وجود این با فروخفتن خطر براندازی و کودتا علیه نظام جمهوری اسلامی و عبور از گردنه سال‌های پایانی دهه ۵۰، به تدریج از فعالیت‌های فرانظامی سپاه کاسته شد. مهمترین اقدام در این جهت فرمان رهبر انقلاب اسلامی بود که پس از ‌آشکار شدن آسیب‌های نفوذ احزاب سیاسی در نهادهایی که سلاح در اختیار دارند دستور داد اعضای احزاب میان عضویت در آن احزاب و سپاه یکی را انتخاب کنند. این اتفاق که ظاهرا بیش از همه درباره مهمترین تشکل موازی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی) صادق بود به تفکیک نسبی سیاست و جنگ منتهی شد. پس از مدتی با تاسیس وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی و کاستن از اختیارات امنیتی سپاه پاسداران گام مهم دیگری در جهت تعیین وظایف اصلی سپاه برداشته شد گرچه بسیاری از نیروهای وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی سوابق عضویت در سپاه پاسداران را دارند اما این تفکیک از مهمترین اصلاحاتی بود که در ساختار سپاه رخ داد. به تدریج با افزایش اقتدار وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی و نیز فرجامی که سیدمهدی هاشمی (از اولین اعضای سپاه پاسداران) پیدا کرد مساله نهضت‌های آزادیبخش نیز از سپاه تفکیک شد و این نهاد که یکی از رسالت‌های خود را صدور انقلاب اسلامی در جهان می‌دانست در شرایطی قرار گرفت که این وظیفه را به دولت واگذار کند و سیاست جای جنگ را بگیرد.

با انحلال دفتر سیاسی سپاه، سپاه از چهره یک حزب سیاسی هم فاصله بیشتری گرفت و در سیاست داخلی به نهادی زیرمجموعه حکومت (و نه رقیب احزاب) تبدیل شد. تغییر شیوه اداره سپاه از قالب شورای فرماندهی (که تحت تاثیر الگوی ارتش‌های خلقی بود) به سوی فرماندهی واحد و سرانجام تصویب یونیفورم رسمی نظامی و درجه‌های نظامی (امیر، سردار، سرلشکر و...) سپاه را در پایان دهه ۶۰ و آغاز تحولات نظام سیاسی به صورت نهادی نظامی درآورد که تفکیک سیاست و جنگ را پذیرفته است. در این زمان از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رجال غیرنظامی بسیاری متولد شده بود که هر یک به جناحی تعلق داشتند و شگفت آنکه در سطح سران سپاه بخش عمده‌ای از این چهره‌ها به جناح معروف به اصلاح‌طلب منسوب بودند. افرادی که اکنون برخی در زمره اصلاح‌گراترین روشنفکران دینی شمرده می‌شوند و در میان سران احزاب سیاسی مخالف و مدیران مطبوعات منتقد دیده می‌شوند. همین وضعیت بود که سبب شد در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۷۶ بیشترین آرای شهرک‌هایی که شهروندان آن از خانواده‌های سران و اعضای سپاه پاسداران هستند به نامزد اصلاح‌طلبان یعنی سیدمحمد خاتمی رای دهند و در انتخاب رئیس‌جمهور بعدی نه به نامزد خوش‌اقبال سران سپاه که به نامزدی دیگر (این بار از میان اصول‌گرایان: محمود احمدی‌نژاد) رای دادند.

فرجام پروژه تاسیس دو نهاد نظامی مدرن در ایران:

▪ ارتش و سپاه در دو حکومت کاملا متفاوت: سلطنت پهلوی و جمهوری اسلامی نشان می‌دهد که در ایران نیز چون همه جوامع جدید میان امر سیاسی و امر نظامی تفکیکی نسبی برقرار شده است. ارتش و سپاه در هر دو حکومت مدافع کلیت آن بودند. ارتش در رژیم پهلوی تا زمانی که ممکن بود سعی در بی‌طرفی نسبت به نهاد سیاست داشت و تا زمانی که کلیت نظام سیاسی را (در عصر مصدق) در خطر نمی‌دید وارد حوزه سیاسی نشد در عین حال این تصور حکومت پهلوی که می‌تواند از ارتش به عنوان جایگزین نهادهای دیگر به خصوص حزب استفاده کند اشتباه بود.

رژیم پهلوی زمانی سقوط کرد که افسران ارتش (همافران) در برابر رهبر انقلاب اسلامی ادای احترام و از مشروعیت امام خمینی تمکین کردند. آنها نظر خود درباره نظام سیاسی مشروع را عوض کرده بودند گرچه هرگز امکان اجماع درباره قدرت گرفتن یک حزب یا جناح سیاسی در ارتش وجود نداشت. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز گرچه از آغاز رفتاری متفاوت از ارتش داشت و نهادی فرانظامی به شمار می‌رفت اما در گذر زمان و با مدرن‌تر شدن جمهوری اسلامی تفکیک سیاست و جنگ را پذیرفت. خارج شدن سیاستمدارانی چون محسن رضایی و محمدباقر قالیباف از سپاه و ورود آنها به جرگه شخصیت‌های سیاسی و اجرایی افاده این معناست که امکان سیاست‌ورزی از طریق نهاد نظامی وجود ندارد و نیروی نظامی همچون گذشته نمی‌تواند سرنوشت سیاسی را در ایران رقم زند. از سوی دیگر تعداد جنگ‌ها در تاریخ جدید جهان رو به کاهش است. دست‌کم در ایران جدید از ۲۰۰ سال قبل بدین سو جنگ اهمیت خود را در حدود سرزمین ایران از دست داده است. سرداران بزرگ جای خود را به سیاستمداران بزرگ داده‌اند. جنگ زمانی رخ می‌دهد که سیاست به بن‌بست رسیده باشد ولی تا زمانی که امکان سیاست‌ورزی وجود دارد چه نیازی است به جنگ؟ اینگونه است که باید بر سر این نکته اصلی بازگشت که علت اصلی عقب‌ماندگی ایران در ۲۰۰ سال قبل نه فقط کمبود سلاح‌های جنگی و آموزش‌های نظامی که فقدان تدبیرهای سیاسی و آموزش‌های دیپلماتیک بود و چاره کار نه تنها در پر کردن زرادخانه‌های نظامی که در فرا گرفتن روش‌های مذاکره و مصالحه است. سرداران ایران فاتحان مرزهای ایران بودند اکنون کار سیاستمداران حفظ این مرزهاست.

سرداران را باید به سبب پاسداری از مرزها ستود و آنان را به عنوان قهرمان به مردمان آینده و همچنین پهلوان به دشمنان نشان داد اما مرزداری از مرزگشایی سخت‌تر است. بداقبالی تاریخ جدید ما آنجاست که عباس میرزا و امیرکبیر در یک زمان زندگی نمی‌کردند. اگر هنگامی که عباس میرزا با روس‌ها می‌جنگید پشت‌گرم به امیرکبیری بود که می‌توانست در مذاکرات سیاسی متحدی قدرتمند برای ایران بیابد، شاید تاریخ جدید ما با شکست شروع نمی‌شد و اگر امیرکبیر وزیر پادشاهی چون عباس میرزا بود شاید اصلاح‌طلبی ما چنین مرده به دنیا نمی‌آمد.

محمد قوچانی