جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

روشنگری و روشنفکری


روشنگری و روشنفکری

بررسی تاریخی و مفهومی عقلانیت مدرن از امیدبخشی تا افول

روشنگری، مهمترین خصلت معرفت شناختی مدرنیته است. مدرنیته که در فارسی به تجدد ترجمه شده، عنوان جامعی برای فرهنگ و تمدن غرب می باشد و مراد از این عنوان، اشاره به خصلت نو پدید بودن و یا جدید بودن جهان غرب نیست، هرچند که این فرهنگ با خصوصیات معاصر خود، در قیاس با دیگر فرهنگ ها و تمدن ها نو و جدید است.

مدرنیته یا تجدد، فرهنگ و تمدنی است که در عمل با اصالت بخشیدن به زندگی دنیوی و این جهانی، از ابعاد قدسی و متعالی هستی اعراض نموده و همراه با تقدس زدایی از عالم، زبان به انکار اصول و بنیان‌های هستی گشوده و اصول ثابت را نتیجه باورهای قدسی به عالم می خواند.

جهان مدرن به اعراض از ساحت قدسی هستی بسنده نمی کند، بلکه به تدریج به انکار صریح آن روی آورده و با ادعای تلازم بین ثبات و قداست، این دو مفهوم را پندارهایی می داند که در حاشیه رفتار و عادات اجتماعی انسان ناآگاه پدید می آید.

مدرنیته با حدود ۴۰۰ سال تاریخ خود، با تغییرات و تحولات فراوانی قرین بوده و به رغم این تحولات و تأکیدی که بر اصل تغییر و تحول دارد، در عمیق ترین لایه های وجودی خود، از مبادی و اصول ثابتی بهره‌مند بوده است.

از جمله اصول ثابت آن در بعد هستی شناسی، سکولاریزم یا دنیوی و این جهانی دیدن عالم است. در بعد انسان شناختی، اومانیسم و اصالت بخشیدن به انسان دنیوی و این جهانی است و در بخش معرفت شناختی، روشنگری است. بنابراین روشنگری رکن معرفت شناختی مدرنیته است. روشنگری عنوانی است که تحولات معرفت شناختی فراوانی را در چهار سده تاریخ خود به همراه دارد. این عنوان بیش از آن که با ابعاد ایجابی آن شناخته شود، با ابعاد سلبی آن قابل تعریف است.

بعد سلبی روشنگری، نفی معرفت شهودی در معنای جامع آن است، اعم از آن که این معرفت، شهود متعالی حقیقت قدسی عالم یعنی شهود اسماء و صفات خداوند تبارک و تعالی باشد و یا شهود حقایق کلی عقلی و یا حتی شهودهای جزئی برزخی میان عقل و حس و غیره آن باشد. نفی معرفت شناختی شهود الزاماً به معنای انکار اصل تحقق و وجود آن نیست بلکه به معنای نفی مرجعیت معرفتی آن است.

نفی مرجعیت و اعتبار علمی دانش شهودی، به معنای انحصار معرفت علمی در دانش مفهومی است و این انحصار، جنبه ایجابی روشنگری را بیان می کند.

روشنگری در بعد ایجابی خود، جریان های عقل گرایی، حس گرایی، و لاادری گرایانه و شکاک را پوشش می دهد. راسیونالیسم مدرن سده های هفدهم و هجدهم، با غفلت و یا با انکار، از کنار شهود حقایق کلی عقلی عبور می‌کرد، اما در نهایت با انکار صریح شهود حقایق عقلی، به شکاکیت ساختاری کانت هبوط کرد. و حس گرایی نیز مادام که به ورطه شکاکیت سقوط نکرده بود، از مبنای پوزیتیویستی علم دفاع می‌کرد.

راسیونالیسم و پوزیتیویسم، روشنگری مدرن را به منزله چراغی برای شناخت حقایق عالم می دانستند. این دو جریان در ذیل عنوان روشنگری، زبان تعریض بر معارف وحیانی و شهودی بشر داشتند و معارف مبتنی بر این منابع معرفتی را از سنخ اساطیر معرفی می کردند و اسطوره زدایی را رسالت علم مدرن می دانستند.

روشنگری مدرن با غلبه شکاکیت، از داعیه های جهان شناختی خود دست شسته و به قلمرو اپیستمولوژی محدود و مقید می گردد، به این معنا که دانش روشنگر بشر به جای تبیین حقایق عالم، به تبیین مرزهای معرفت آدمی می پردازد. کانت با رویکرد لاادری گرایانه خود از همین معنای روشنگری دفاع می‌کند.

فیلسوفان پسامدرن به رغم رویکرد دنیوی و این جهانی خود، اصل روشنگری را به طور مطلق مورد تردید قرار دادند. آنان تردید در این اصل را ـ به دلیل نقش بنیادینی که این اصل برای فرهنگ مدرن دارد ـ به منزله تشکیک در اصل مدرنیته می دانند و در قبال این گروه، فیلسوفانی که در موضع دفاع از مدرنیته قرار می‌گیرند، می کوشند تا روشنگری را پروژه ای ناتمام معرفی کنند که هنوز قادر به سخن گفتن است.

روشنگری در طول حیات خود، به لحاظ معرفت‌شناختی دو مقطع اساسی را پشت سر گذاشته و اینک سومین مرحله را سپری می کند.

مقطع نخست مربوط به دو سده هفدهم و هجدهم است. در این دو سده، روشنگری بیشتر صورت راسیونالیستی و عقل گرایانه دارد. این مقطع با دکارت آغاز و در کانت، به پایان راه خود نزدیک شد.

مقطع دوم، دو سده نوزدهم و بیستم است. در این دو سده، روشنگری در قالب فلسفه‌های آمپریستی و روش های پوزیتیویستی بروز و ظهور می‌یابد.

جریان حس گرایی با فرانسیس بیکن آغاز شد و در قرون هفدهم و هجدهم، لاک ، برکلی و هیوم آن را نمایندگی می کنند. این جریان تا قرن نوزدهم، علم را به صورت تجربی و آزمون پذیر آن محدود و مقید نمی گرداند. لاک و برکلی با آن که خود فیلسوفان آمپریست بودند، نظیر فیلسوفان عقل گرا به استدلال‌های مجرد عقلی تمسک می ورزیدند.

از نیمه دوم قرن نوزدهم، دانش علمی به صورت دانش علمی، در هیئت دانش تجربی و آزمون پذیر محدود و پوزیتیویسم، جریان غالب معرفت علمی شد. این جریان، روشنگری را به افق معرفت تجربی تنزل داد. پوزیتیویست های حلقه وین، مفاهیم و گزاره های غیرمحسوس را نه تنها به لحاظ علمی، بدون اعتبار بلکه به لحاظ معرفتی، فاقد معنا معرفی کردند.

مقطع سوم یا دوره بحران روشنگری از نیمه دوم قرن نوزدهم شروع می شود. در این مقطع، هویت روشنگرانه علم مدرن در معرض تردید و شک قرار می گیرد.

مقطع سوم از یک سو، حاصل انباشت نقدهای دسته ای از فیلسوفان است که از قرن نوزدهم با رویکرد شهودی و وجودی خود، با عنوان فیلسوفان رمانتیست و اگزیستانس شناخته می شوند. و از دیگر سو، حاصل نقدهای مکرری است که در قلمرو فلسفه علم، بر ارزش و اعتبار جهان شناختی معرفت تجربی وارد می شد. فلسفه های پسامدرن از پدیده‌های مربوط به این دوره می باشند.

روشنگری همان گونه که در بعد معرفت شناختی، ادواری را پشت سر گذارده، از جهت مظاهر و پیامدهای اجتماعی و در قلمرو اندیشه فلسفه سیاسی نیز دوره هایی را پشت سر گذارده است.

اول: دوران تکوین فلسفه های سیاسی و اجتماعی مدرن. این مقطع از ماکیاولی آغاز شده و تا انقلاب فرانسه ادامه پیدا می کند. در این دوره، روشنگری با حذف مرجعیت شهود و وحی، به دنبال تأسیس فلسفه های اجتماعی و سیاسی ای بود که از طریق اندیشه های عقلی محض و با روش صرفاً استدلالی ـ مفهومی و با نظر به انسان دنیوی و این جهانی، سازمان یابند.

دوم: دوران به ثمر نشستن اندیشه های روشنگرانه مدرن، در عرصه سیاسی است. این دوران با انقلاب فرانسه که از منظر سیاسی، از آن به عنوان انقلاب مدرن یاد می کنند، آغاز می شد. مقطع دوم که از پایان قرن هجدهم ۱۷۸۹ تاکنون تداوم داشته است، به حسب آمد و شد جریان ها و اندیشه های سیاسی مدرن، به مقاطعی محدودتر قابل تقسیم است. قرن هجدهم و نوزدهم، زمان بسط و گسترش اندیشه های لیبرالیستی است. فلسفه سیاسی مدرن در انقلاب کبیر فرانسه، در حقیقت از ساحت فلسفه سیاسی لیبرال به پیروزی رسید. لیبرالیسم در این مقطع، بیشتر نظر به آزادی بشر از همه قیودی داشت که در اثر شیوه های پیشین تفکر و اندیشه، در مسیر رفتار و عمل اجتماعی او بود. پیامدهای اجتماعی و خصوصاً اقتصادی لیبرالیسم در طی قرن نوزدهم، فلسفه های سیاسی رقیبی را در چارچوب روشنگری مدرن پدید آورد که در نهایت این فلسفه ها در اندیشه و فلسفه سیاسی مارکسیسم سازمان یافت.

ورود مارکسیسم در عرصه اندیشه و عمل سیاسی، دوران نوینی را در مقطع حاکمیت فلسفه های سیاسی مدرن به وجود آورد. این دوران که قرن بیستم را تا دهه پایانی آن تحت پوشش قرار می دهد، جغرافیای سیاسی جهان را به دو قطب بلوک شرق و غرب تقسیم کرد.

دوره بعدی با فروپاشی مارکسیسم و غلبه مجدد لیبرالیسم شروع می شود. لیبرالیسم متأخر در این دوران می کوشد تا با نظریه های نظم نوین جهانی، جهانی شدن و پایان تاریخ، حضور جهانی خود را تثبیت کند.