جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

مارکسیسم فرهنگی و مطالعات فرهنگی


مارکسیسم فرهنگی و مطالعات فرهنگی

مارکس و انگلیس به پدیده های فرهنگی به صورت خاص بسیار کم پرداخته اند و تنها اشاره هائی گذرا داشته اند در یادداشت های مارکس, برخی ارجاعات به رمان های اوژن سو, نشریات عامه پسند, و مجلات انگلیسی و خارجی وجود دارد, و در رساله اش, مقدمه ای بر اقتصاد سیاسی ۱۸۵۸ ۱۸۵۷ او بر اثر هومر به عنوان مظهر نابالغی نوع بشر اشاره می کند, که گوئی متون فرهنگی اساساً به توسعهٔ اجتماعی و تاریخی مرتبط هستند

در دهه‌های اخیر اشکال متفاوت و متعددی از مطالعات فرهنگی پدیدار شده است. در حالی‌‌که مطالعات فرهنگی در دوران گسترش جهانی‌اش در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ اغلب با رهیافت مطالعات فرهنگی معاصر بیرمنگام به فرهنگ و جامعه تداعی می‌شود اما رویکردهای جامعه‌شناختی، ماتریالیستی و سیاسی آنها به فرهنگ در بسیاری از جریان‌های مارکسیسم فرهنگی سابقه دارد. بسیاری از نظریه‌پردازان مارکسیستی قرن بیستم از جرج‌لوکاچ، آنتونیوگرامشی، ارنست بلوخ، والتربنیامین و آدورنو تافردیک جیمسون وتری‌ایگلتون، از نظریهٔ مارکسی برای تحلیل تولید اشکال فرهنگی، در رابطه با تولید آنها، تداخل آنها با جامعه و تاریخ و تأثیر و نفوذشان بر روی مخاطب و در حیات اجتماعی، بهره گرفته‌اند، بنابراین سنت‌های مارکسیسم فرهنگی، در شناخت خط سیر مطالعات فرهنگی و فهم اشکال متنوع آن در دوران اخیر حائز اهمیت هستند.

●پیدایش مارکسیسم فرهنگی

مارکس و انگلیس به پدیده‌های فرهنگی به‌صورت خاص بسیار کم پرداخته‌اند و تنها اشاره‌هائی گذرا داشته‌اند. در یادداشت‌های مارکس، برخی ارجاعات به رمان‌های اوژن‌سو، نشریات عامه‌پسند، و مجلات انگلیسی و خارجی وجود دارد، و در رساله‌اش، مقدمه‌ای بر اقتصاد سیاسی (۱۸۵۸-۱۸۵۷) او بر اثر هومر به‌عنوان مظهر نابالغی نوع بشر اشاره می‌کند، که گوئی متون فرهنگی اساساً به توسعهٔ اجتماعی و تاریخی مرتبط هستند. از نظر مارکس و انگلس شالوده اقتصادی جامعه از نیروها و روابط تولیدی تشکیل می‌شود که در آن فرهنگ و ایدئولوژی به‌منظور کمک به حفظ سیادت گروه‌های اجتماعی حاکم بر ساخته شده‌اند. الگوی تأثیرگذار روبنا-زیربنا، اقتصاد را به‌عنوان پایه و شالودهٔ جامعه در نظر می‌گیرد و اشکال فرهنگی، حقوقی، سیاسی و دیگر اشکال زندگی را روبناهائی تصور می‌کند که از شالودهٔ اقتصادی ناشی می‌شوند و در خدمت باز تولید آن درمی‌آیند.

رد کل، از نظر یک رویکرد مارکسی اشکال فرهنگی همواره در موقعیت‌های معین تاریخی ظاهر می‌شوند و در خدمت منافع اقتصادی اجتماعی خاصی درمی‌آیند و کارکردهای اجتماعی مهمی انجام می‌دهند. از نظر مارکس و انگلیس، اندیشه‌های فرهنگی هر عصر، در خدمت منافع طبقه حاکم هستند و ایدئولوژی‌هائی را فراهم می‌آورند که سلطه طبقاتی را مشروعیت می‌بخشند. ”ایدئولوژی“، اصطلاحی مهم برای تحلیل مارکسی است که شرح می‌دهد چگونه اندیشه‌های مسلط یک طبقه معین به منافع آن طبقه کمک می‌کند و به پنهان کردن ستم، بی‌عتدالی و جنبه‌های منفی یک جامعهٔ معین یاری می‌دهد. در تحلیل مارکسی است که شرح می‌دهد چگونه اندیشه‌های مسلط یک طبقه معین به منافع آن طبقه کمک می‌کند و به پنهان کردن ستم، بی‌عدالتی و جنبه‌های منفی یک جامعهٔ معین یاری می‌دهد. در تحلیل آنها، اندیشه‌های پارسائی، درستکاری، شجاعت و پهلوانی در دوران فئودالی، اندیشه‌های حاکم طبقات سلطه‌جوی اشرافی بودند در دوران سرمایه‌داری، ارزش‌های فردگرائی، سود، رقابت و بازار به ایدئولوژی غالب و آشکار طبقه بورژوازی جدید که در حال تحکیم قدرت طبقاتی خود بود، تبدیل شد. ایدئولوژی‌ها به‌نظر طبیعی می‌رسند، آنها ظاهراً شعور مشترک هستند، و بنابراین ناپیدا هستند و از نقد می‌گریزند.

مارکس و انگلیس نقد ایدئولوژی را آغاز کردند و کوشیدند نشان دهند چگونه اندیشه‌های حاکم منافع اجتماعی مسلط را باز تولید می‌کنند و به طبیعی‌سازی، ایده‌آلیزه کرد و مشروعیت‌بخشی جامعه موجود و نهادها و ارزش‌های آن خدمت می‌کنند. در جامعه سرمایه‌داری ناهمگون و رقابتی، تأکید بر اینکه طبیعت انسان‌ها عمدتاً منفعت‌طلب و رقابت‌جو است به همان اندازهٔ تأکید در یک جامعه کمونیستی بر طبیعت تعاون‌طلب مردم، امری طبیعی است. در واقع انسان‌ها و جوامع بشری به شدت پیچیده و متناقض هستند اما ایدئولوژی این تناقضات، کشمکش‌ها و ویژگی‌های منفی را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد، و به خصائل انسانی یا اجتماعی مانند فردیت و رقابت که به سطح مفاهیم و ارزش‌های حاکم برکشیده شده‌اند، صورت آرمانی می‌دهد.

بسیاری از مارکسیست‌های فرهنگی متأخر این ایده‌ها را گسترش داده ولی نسبت به مارکسیسم کلاسیک استقلال و اهمیت بیشتری برای فرهنگ عمل شده‌اند. با اینکه نوشته‌های مارکس سرشار از ارجاعات و شخصیت‌های ادبی است، اما او هرگز به‌صورت منسجم، الگوئی برای تحلیل فرهنگی ارائه نکرده. در عوض، مارکس توان سیاسی و فکری خود را بر روی تحلیل شیوه تولید سرمایه‌داری، توسعه اقتصادی رایج، پیکارهای سیاسی و فراز و فرودهای بازار جهانی و جوامع مدرن که امروز به‌عنوان نظریه‌های ”جهانی شدن“ و ”مدرنیته“ بیان می‌شوند، متمرکز کرد.

نسل دوم مارکسیست‌های کلاسیک، از سوسیال‌دموکرات‌ و رادیکال‌های آلمان گرفته تا مارکسیست‌های روسی، حتی بیشتر از مارکس و انگلس بر اقتصاد و سیاست تمرکز کردند. مارکسیسم، آموزه رسمی بسیاری از جنبش‌‌های طبقات کارگر اروپائی شد و در نتیجه با مقتضیات پیکارهای سیاسی روز از زمان مرگ مارکس در ۱۸۸۳ تا قرن بیستم گره خورد.

با این وجود، در دهه ۱۹۲۰ نسلی از مارکسیست‌ها به بررسی پدیده‌های فرهنگی روی آوردند. پری‌اندرسون (۱۹۷۶) روی آوردن از تحلیل اقتصادی و سیاسی به نظریه فرهنگی را به‌عنوان نشانه‌ای از شکست مارکسیسم غربی بعد از در هم شکسته شدن جنبش‌های انقلابی اروپا در دهه ۱۹۲۰ و ظهور فاشیسم تفسیر می‌کند. به‌علاوه، نظریه‌پردازانی چون لوکاچ، بنیامین و آدورنو که شیوه مارکسیستی تحلیل فرهنگی را پایه‌گذاری کردند، روشنفکرانی بودند که علاقه پایدار و عمیقی نسبت به پدیده‌های فرهنگی داشتند.

جرج‌لوکاچ، منتقد فرهنگی مجار، کتاب‌های مهمی چون جان‌وصورت (۱۹۰۰) و نظریه رمان (۱۹۱۰) را قبل از گرویدن به مارکسیسم نوشت و برای مدت کوتاهی در انقلاب مجارستان شرکت کرد. در اوایل دهه ۱۹۲۰ لوکاچ، مارکسیستی افراطی، مشتاقانه ابعاد فلسفی و سیاسی مارکسیسم را قبل از بازگشت به تحلیل‌های فرهنگی اواخر دهه ۱۹۲۰، بسط داد. در روسیه و در تبعید، او از استالینیسم کناره گرفت و به‌کار بر روی یک سلسله متون ادبی پرداخت که اهمیت آنها برای مطالعات فرهنگی کاملاً شناخته نشده است.

نظریه رمان لوکاچ، ظهور رمان در اروپا را به پیدایش و پیروزی بورژوازی و سرمایه‌داری مرتبط می‌کند. نقش‌های فردی با وسواس ترسیم شده رمان با فردیت‌گرائی ترویج شده توسط جامعه بورژوائی متناظر است و درس‌هائی که در طول تجربیات شخصیت رمان آموخته می‌شود، اغلب تعلیماتی را منتقل می‌کند که ایدئولوژی جامعه بورژوائی را باز تولید می‌کند. از نظر لوکاچ قالب‌های ادبی، شخصیت‌ها، و محتوا باید همگی به‌عنوان بیان شرایط تاریخی تفسیر شود که در آن، خود روایت قالب‌ها و کارکردهای مختلفی را در محیط‌های نامشابه اختیار می‌کند. از این لحاظ سهم مهم لوکاچ در مطالعات فرهنگی تاریخ‌مندسازی قاطع مقوله‌های قالب و تحلیل فرهنگی، قرائت متون فرهنگی در یک محیط تاریخی معین، و استفاده از تفاسیر متون به نوبهٔ خود برای پرتوافکندن بر محیط تاریخی آنها است.

مطالعات فرهنگی تاریخ‌گرایانه اولیه لوکاچ با روی آوردن او به مارکسیسم در دهه ۱۹۲۰ غنی‌تر شد. او در این مطالعات فرهنگی از نظریه‌های شیوه تولید، طبقه و تضاد طبقاتی، و تحلیل مارکس از سرمایه برای ایجاد بنیانی اقتصادی برای تحلیل فرهنگی - اجتماعی خود بهره جست. اکنون تاریخ بر ساخته‌ای از اقتصاد و جامعه بود و قالب‌های فرهنگی در ارتباط با توسعه تاریخی - اجتماعی در چارچوب یک شیوه تولید قابل فهم هستند و در همین حال قالب‌های فرهنگی به نوبه خود در صورت تفسیر مناسب، روشنگر شرایط تاریخی خود می‌باشند. بنابراین خوانش لوکاچ از بالزاک، زولا، توماس‌مان، کافکا و دیگر نویسندگان الگوهائی از چگونه خواندن و تحلیل کرد متون انتقادی در موقعیت‌های معین تاریخی اجتماعی را به‌دست می‌دهد.

زیبائی‌شناسی تجویزی لوکاچ، برای رئالیسم انتقادی (و سوسیالیستی) به‌عنوان الگوئی برای هنر مترقی، ارزش قائل شد و به زیبائی‌شناسی مدرنیستی حمله کرد، موضعی که به‌شدت از طرف مارکسیست‌های غربی بعدی مکتب فرانکفورت از طریق مطالعات فرهنگی بریتانیائی رد شد. همچنین لوکاچ متأخر بیشتر به اشکال سیاسی جزمی نقد ایدئولوژی مارکسی روی آورد و رسماً آرمان‌گرائی پیشین خود را که ادبیات را به‌عنوان شیوه‌ای برای آشتی بین افراد و جهان و هنر را راهی برای غلبه بر از خود بیگانگی تلقی می‌کرد، رها کرد.

ارنست بلوخ، بر خلاف لوکاچ، بر ابعاد آرمانی فرهنگ غربی و شیوه‌هائی که متون فرهنگی، اشتیاق دستیابی به دنیائی بهتر و جامعه‌ای تحول را رمزگذاری می‌کنند، تأکید داشت. رویکرد هرمنوتیکی بلوخ به فرهنگ غرب، در جستجوی تصوراتی از یک زندگی بهتر در مصنوعات فرهنگی از متون هرمر و انجیل گرفته تا تبلیغات مدرن و جلوه‌های نمایشی فروشگاه‌های بزرگ، بود (۱۹۸۶). این محرک آرمانی چالشی را برای مطالعات فرهنگی به‌وجود می‌آورد تا این مطالعات نشان دهند که چگونه فرهنگ بدیل‌هائی را برای جهان موجود، تصاویر، اندیشه‌ها و روایت‌ها عرضه می‌کند که می‌توانند از رهائی فردی دگرگونی اجتماعی حمایت کنند، چشم‌اندازی که عمیقاً بر مکتب فرانکفورت و نظریه‌پردازان معاصری چون فردریک جیمسون تأثیر می‌گذارد.

از نظر گرامشی، نظریه‌پرداز مارکسیست ایتالیائی، نیروهای حاکم فرهنگی و فکری هر عصر از طریق اندیشه‌ها و قالب‌های فرهنگی شکلی از هژمونی یا سلطه را می‌سازند که موجب پذیرش حکومت گروه‌های حاکم در جامعه می‌شود. گرامشی می‌گوید که یکپارچگی گروه‌های مسلط معمولاً از طریق دولت ایجاد می‌شود (برای مثال در انقلاب آمریکا با اتحاد ایتالیا در قرن ۱۹) و در برقراری هژمونی نهادهای ”جامعه‌ مدنی“ نقش دارند، جامعه مدنی در این گفتمان، شامل نهادهائی نظیر کلیسا، مدرس، رسانه‌ها و شکل‌هائی از فرهنگ عامه و از این قبیل می‌شود. جامعه مدنی که واسطه بین قلمرو خصوصی منافع اقتصادی شخصی و خانواده و اقتدار عمومی دولت است و به‌عنوان مکانی که هابرماس آن را ”حوزه عمومیش توصیف می‌کند، عمل می‌کند“.

جوامع، در اندیشه گرامشی، ثبات خود را از طریق ترکیبی از اعمال ”سلطه“ یا زور، و هژمونی که به مثانه توافق با ”رهبری فکری و اخلاقی“ تعریف می‌شود، حفظ می‌کنند. بنابراین، نظام‌های اجتماعی با نهادها و گروه‌هائی ایجاد و باز تولید می‌شود که به‌صورت قهرآمیز قدرت و سلطه اعمال می‌کنند تا قوانین و حدود اجتماعی را حفظ کنند (مانند پلیس، ارتش، گروه‌های فشار و ...) در حالی‌که نهادهای دیگری (مانند مذهب، مدارس، یا رسانه‌ها) از طریق برقراری هژمونی یا سلطهٔ ایدئولوژیکی نوع خاصی از نظام اجتماعی (برای مثال سرمایه‌داری بازار، فاشیسم، کمونیسم و ...) توافق با نظام مسلط را القاء می‌کنند. علاوه بر این، جوامع از طریق نهادینه کردن برتری مردان یا حکومت نژاد یا قومیت حاکم بر گروه‌های زیردست هژمونی مردان و نژاد مسلط را برقرار می‌کنند.

داگلاس کلنر/وحید ولی‌زاده


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 5 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.