سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

دیالکتیک هگل


دیالکتیک هگل

اکنون زمان آن است که این موضوع را روشن سازیم که اگر چنانکه هگل معتقد است عقل برجهان ـ یعنی «عالم طبیعت» ـ حاکمیت دارد, معرفت درباره قوانین اندیشه در عین حال همان معرفت درباره ماهیت حقیقت است

اکنون زمان آن است که این موضوع را روشن سازیم که اگر چنانکه هگل معتقد است عقل برجهان ـ یعنی «عالم طبیعت» ـ حاکمیت دارد، معرفت درباره قوانین اندیشه در عین حال همان معرفت درباره ماهیت حقیقت است. آنچه به نام دیالکتیک هگل معروف است پیوند دهنده این دو دسته از قوانین است یا به بیان دقیق‌تر نشان می‌دهد که آنها در واقع قانون واحدند. واژه «دیالکتیک» به وسیله متفکران پیش از هگل نیز به‌کار رفته است.

آنان این واژه را برای توصیف آن فرآیندی استفاده کرده‌اند که در آن یک قضیه در برابر قضیه دیگر قرار می‌گیرد و در نتیجه این برخورد قضیه سومی پدیدار می‌شود که پیوند دهنده حقیقت نهفته در هر یک از قضایای اولیه است. آنچه در کاربرد هگل از واژه دیالکتیک تازگی و برجستگی دارد این است که وی آن را برای توصیف جریان عقل در امور بشری و نیز آن فرآیند دقیقا فنی که به وسیله آن حقیقت حاصل می‌شود، به‌کار برده است. هرچند عقل حقیقت غایی است، در نظر هگل یک فرآیند [دیالکتیک] است.

این بیان بدیعی است که دیالکتیک نزد هگل تنها وسیله توصیف و تبیین آن جریانی نیست که در آن گرایش‌های متضاد در زندگی سیاسی و تاریخی تعادل می‌یابند. وی درباره «قانون آونگ» سخن نمی‌گوید یا فقط این منظور را ندارد که تغییرات تاریخ ناشی از تضادها هستند. در نظر هگل دیالکتیک باید قانون منطق باشد، منطقی که هرگونه جدایی را میان اندیشه و اشیا، بلکه میان اندیشه اشخاص نیز نفی می‌کند. به بیان کوتاه دیالکتیک مکانیسمی است که اندیشه به وسیله آن خود را به حرکت در می‌آورد، یا راهی است که در آن عقل بیش از پیش خود را در تاسیسات مجسم می‌سازد یا (چون تفاوتی میان قوانین اندیشه و قوانین طبیعت و تاریخ و اجتماع وجود ندارد) در رشته‌ای از قضایا تجسم می‌یابد که هیچ‌ یک حقیقت کامل نیست، بلکه هرکدام در برگیرنده بخشی از حقیقت و اندازه‌ای از خطاست.

هگل سه مرحله‌ای را که در فرآیند حرکت عقل در جریان تاریخ و طبیعت وجود دارد، نهاد (Thesis)، برابر نهاد (Antithesis) و همنهاد (Synthesis) می‌نامد. براین اساس هر قضیه‌ای که بیان شود هیچ گاه در بر دارنده کل حقیقت نیست و به همین علت بلافاصله متضاد آن از درونش نمودار می‌شود. میان این دو خاصیت، درستی و نادرستی ـ که مشاهده می‌شود جنبه‌هایی از همان قضیه بیان شده‌اندـ کشمکشی وجود دارد که رفع می‌شود یا به عبارت بهتر خود را رفع می‌کند و بنابراین دیالکتیک، خودران (self-Propelling) است [یعنی محرک آن درون آن است]. تجزیه صرف چنین حالتی می‌تواند تنها دو قضیه متضاد، یعنی نهاد و برابر نهاد را آشکار سازد.

آنچه ضروری است، و آنچه هگل فکر می‌کند در نظام فلسفی خود ارائه کرده است، منطق همانندی (یا ترکیب) است که نشان می‌دهد چگونه تضاد مرتفع شده و قضیه جدید و حقیقی‌تری حاصل می‌شود، قضیه‌ای که در برگیرنده هر دو قضیه پیشین است. در زبان هگل، نهاد به درون برابر نهاد «فرا می‌رود» و در نتیجه همنهاد می‌شود. این همنهاد که هنوز تمامی حقیقت نیست به صورت یک نهاد جدید در می‌آید و این فرآیند تکرار می‌شود تا همه تضادها رفع شود. هیچ همنهاد نوپیدایی از خارج بر اندیشه تحمیل نمی‌شود به بیان صحیح هیچ‌گونه «خارجی» وجود ندارد بلکه آن فرآورده درونی خود اندیشه است. به سخن دیگر، این طبیعت اندیشه است که سازش اضداد را جست‌وجو می‌کند. در هر صورت عقل، مثال، روان و مطلق ـ واژه‌های مورد استفاده هگل ـ از درون طبیعت و تاریخ در یک فرآیند پیوسته تضاد و سازش پدید می‌آیند.

چون هگل درباره مساله آشتی اضداد اندیشه می‌کند به این نتیجه می‌رسد که تضاد میان قضیه‌های گونه‌گون و گرایش‌های گونه‌گون در تاریخ هرگز تضادی مطلق نبوده است. هر یک تا حدی درست و تا حدی نادرست بوده است. در این نگرش، اصل تضاد (یعنی الف نمی‌تواند در عین حال هم الف و هم غیر الف باشد) چنانکه مورد فهم فلاسفه از زمان ارسطو بوده، چون صرفا صوری و مجرد و در نتیجه سطحی بوده، با حقیقت فاصله دارد. در واقع هگل چنین نتیجه می‌گیرد که حقیقت همواره وحدت ضدین را نشان می‌دهد.

به اعتقاد وی این خصوصیت اندیشه است که تحریک تاریخ را به‌وجود می‌آورد. اگر بار دیگر آن دو فرض اصلی هگل را به‌خاطر آوریم می‌تواند تا حدی به عینیت بخشیدن به این بیان لزوما مجرد یاری کند. نخستین فرض این است که آنچه واقعی است، عقلی است. منظور هگل از این بیان این است که پذیرفتن هر تضادی به عنوان یک واقعیت نهایی خلاف ذات عقل است، زیرا چنین پذیرشی به مثابه آن است که عالم را سراسر منطقی ـ یعنی عقلی ـ نپذیریم. هگل این قضیه را که آنچه واقعی است به عنوان یک واقعیت مسلم و بدیهی تلقی می‌کند و خلاف آن را غیر‌قابل تصور می‌پندارد. فرض دوم او این است که کل حقیقی‌تر از جزء است و از اینرو هر عبارتی که به‌طور قطع جزئی و مجرد باشد، مگر در ارتباط با یک کل اندام‌وار، فاقد معنی است. عالم طبیعت و عالم روح هر دو کلی‌اند ـ و در واقع هر دو کل واحدند ـ و فهم آنها مستلزم فرآیندی است که به وسیله آن عقل سلسله‌ای از تضاد‌ها را رفع می‌کند که فقط به صورت ظاهر وجود دارد. در غایت امر هیچ مساله حل ناشدنی نمی‌تواند باقی بماند.

هگل در اینجا با یک مساله حقیقی برخورد دارد. هر زمان که بکوشیم یک موضوع یا وضع پیچیده را درک کنیم با چنین مساله‌ای روبه‌رو می‌شویم، زیرا هنگامی که به بررسی چنین موضوعات یا اوضاعی می‌پردازیم،‌ دسته‌بندی دقیق و مشخص کردن جایگاه‌های مناسب آنها واقعا غیرممکن است. برای مثال اگر موضوعی چون «دموکراسی» را به‌دقت بررسی کنیم، در آن عناصری را می‌یابیم که در ضد آن یعنی حکومت مطلقه (Despotism) نیز وجود دارد. از این‌رو، در مردمی‌ترین قوانین اساسی مواردی برای اعمال «اختیارات ویژه» از طرف قوه مجریه وجود دارد و درست متقابلا حتی در یک حکومت مطلقه نظارت‌هایی از طرف مردم برقدرت حاکم اعمال می‌شود.

این تضاد هیچ‌گاه یک تضاد کامل نیست البته می‌توان چنین استدلال کرد که به لحاظ هدف‌های عملی تفاوت میان حکومت آزاد و حکومت مطلقه ـ به حد کافی آشکار است. هگل پاسخ می‌گوید که این تضاد صرفا جنبه ظاهری دارد و مقدر است که در یک همنهادیا (سنتز) مستهلک می‌شود. چون «چیزهای واقعی چیزهای عقلی است» هر نوع دولت باید تا حدی عقلی باشد، با این نتیجه که همنهاد مثلا دموکراسی و حکومت مطلقه، نهاد و برابر نهاد را با هم در بردارد، بنابراین دموکراسی و حکومت مطلقه، هم یکسان و گوناگونند. اگر این گفته به نظرمان نامعقول و غیر قابل فهم رسد، چیزی است که به هر حال آشکارا در مقدمات اساسی فلسفه هگل وجود دارد.

در ذهن هگل نظریه سیاسی او به این منطق وابسته است. اگر «سه پایه» نهایی او ـ یعنی سه پایه خانواده، اجتماع مدنی و دولت ـ را در قالب دیالکتیک بیان کنیم، می‌توانیم این وابستگی را مشاهده کنیم.