پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
خروج از دایره «قطعیت»
● نگاهی به رمان«شهر و خانه» نوشته ناتالیا گینزبورگ ترجمه محسن ابراهیم
در این نقد سعی شده است، قصه متن همراه با تأویل كنش شخصیتها از دیدگاه نگارنده ذكر شود؛ تأویلهایی كه چهبسا خواننده با آنها موافق نباشد.
شهر و خانه روایت تلاش انسانها برای پر كردن خلاء ناشی از گسستهای عاطفی است. كوشش بیشتر شخصیتهای داستان برای پر كردن خلاء فوق ابتدا با ترك خانه، شهر و خانوادهشان صورت میگیرد و معطوف به جلب محبت و مهرورزی به افرادی غیر از افراد خانواده میشود. اما تلاش آنها تقلایی سترون است و بهجای بارور كردن شخصیتشان، آنها را بهسوی خلایی عمیقتر سوق میدهد.
جوزپّه مقالهنویس ایتالیایی در جوانی با دختری ازدواج میكند كه خیلی زود پی میبرد وجهمشتركی با این زن ابله ندارد. پس از اینكه صاحب پسری بهنام آلبریكو میشوند، روابطشان به سردی و سرانجام به طلاق میانجامد. زن، آلبریكو را با خود میبرد، معشوقه پسرخالهاش میشود و پس از مدتی میمیرد. والدین جوزپه بهعلت پیری، و جوزپه به دلیل وضع روحی بیسامان منفعل میمانند و آلبریكو به پرورشگاه سپرده میشود.
بیجه خاله جوزپه سرپرستی او را به عهده میگیرد. جوزپه به ملاقات آلبریكو میرود، ولی آلبریكو نه او را كه معشوق مادرش را دوست دارد؛ چون این مرد، بهخاطر مادر آلبریكو و خودِ بچه؛ آلبریكو را بهتر درك كرده است. نابسامانی حاصل از روابط كودكی آلبریكو منجر به فرار او در سنین نوجوانی میشود. هر بار خاله بیجه، جوزپه را خبر میكند. در این فرارها آلبریكو تنها چیزی را كه همراه خود برمیدارد هدایایی است كه معشوق مادر به او داده است. این عمل او نشاندهنده تأثیر محبت آن مرد بر آلبریكو است. درواقع همراه بردن هدایا یادآور مهر و محبت او و نیاز شدید آلبریكو به محبتی مردانه است.
آلبریكو در جوانی در رشته علوم سیاسی دانشگاه ثبتنام میكند، اما آنرا ناتمام رها میكند. جوزپه كه نمیداند از زندگی چه میخواهد در اینباره با او صحبتی نمیكند. پس از ترك دانشگاه آلبریكو به خدمت سربازی میرود. طی خدمت، خاله بیجه میمیرد و تمام اموالش به او میرسد. آلبریكو بعد از بازگشت از خدمت با دوستانش یك خانه مشترك اجاره میكند. تمایلش به محبتی مردانه بهصورت همجنسبازی در او نمایان میشود.
در این زمان فشارهای ناشی از كمبود محبت دوران كودكی و برخوردار نشدن از تربیتی شایسته، آلبریكو را بهسوی اعتیاد سوق میدهد. پولدار است، ولی به خرید و فروش مواد مخدر رو میآورد و پس از دستگیری و یك ماه زندان، این كار را ترك میكند، اما همچنان معتاد باقی میماند. روز آزادی با نقاشی برزیلی در آپارتمان خاله بیجه زندگی كند. پس از فروش آپارتمان، وارد كارهای سینمایی میشود.
از آنسو، جوزپه پس از جدایی از همسرش چون طاقت تحمل آدمها را ندارد، تنها زندگی میكند. مطالعه و تدریس فلسفه نقش عمدهای در شخصیت افسرده او بازی میكنند؛ زیرا شیوه نگرش فلسفی به جهان و انسان، فرد علاقهمند به فلسفه را از سایر افراد جامعه متمایز میكند. او دیگر نمیتواند روابط انسانی و وقایع اطرافش را با نظری سطحی و معمولی بسنجد، بلكه همیشه نظری كلی و موشكافانه به امور دارد و رویكردش به كلیات و انتزاع چنان شدید میشود كه حوصله پرداختن به جزئیات، خصوصاً امور معمول و متداول را ندارد. افسردگی ناشی از این شیوه نگرش وقتی بارز میشود كه فرد نمیتواند انطباقی بین عقاید و روابطش به وجود آورد. این عدم انطباق بهتدریج او را بهسوی تنهایی سوق میدهد. البته این مرد تنها، دوستانی دارد ولی چون حوصله مهمان ندارد نمیتواند بیش از چند ساعت آنها را تحمل كند و فقط به اصرار دوستان به خانهشان میرود.
دو تن از دوستان نزدیك او پییهرو و همسرش لوكرتزیا در خانهای بهاسممارگریتا در یك دهكده زندگی میكنند. رابطه عاشقانهای بین جوزپه و لوكرتزیا پدید میآید. ناگفته نباید گذاشت كه لوكرتزیا در جوانی به خواست مادرش [زنی محكم و استوار] با پییهرو ازدواج كرده بود. اطاعت محض او از مادر حتی در جزییترین امور زندگی مشتركش، ضامن پایداری زندگی او تا زمان بیماری مادر است.
او میگوید: من در كنار مادرم، پییهرو و آلبینا احساس امنیت، اطمینان و آرامش میكردم و بهنظر میرسید كه آنها هر خطر و مصیبتی را از من دور میكنند. (ص ۲۵)
بعد از مرگ مادر، تزلزل شخصیتی لوكرتزیا بهتدریج نمایان میشود. زندگی مشترك او بهدلیل مهربانی بیش از حد پییهرو از هم نمیپاشد، بلكه بهخاطر علاقه لوكرتزیا به بچهدار شدن محكمتر میشود، زیرا آنها صاحب پنج بچه میشوند. لوكرتزیا پس از مرگ مادرش (كه صدا و رفتاری مردانه داشت)، و بهخاطر جایگزینی دیگران بهجای او، عاشق تمام مردان غریبهای میشود كه بهنحوی وارد زندگیاش میشوند؛ عشقهایی كه با یكی دو رابطه جنسی محو میشوند. اما رابطه عاشقانه او و جوزپه سالهای زیادی ادامه پیدا میكند.
لوكرتزیا تصمیم میگیرد پییهرو را ترك كند و برای زندگی با جوزپه همراه بچههایش به رم برود، ولی جوزپه نمیپذیرد؛ چون نمیخواهد بچههای لوكرتزیا مانند پسر خودش بهخاطر جدایی از والدین ناراحت شوند. درضمن او به هیچوجه حوصله ندارد كه نقش پدر را برای آنها بازی كند. به این ترتیب لوكرتزیا نزد پییهرو میماند و مانند زوجی آزاد به زندگیشان ادامه میدهند. روابط او و جوزپه بهمرور زمان و با بالارفتن سن بهتدریج به رابطه معمولی دوستانه تبدیل میشود. لوكرتزیا در سن چهل و چند سالگی و جوزپه در سن پنجاه و چند سالگی همچنان دنبال یك حمایتگر میگردند. این حامی برای جوزپه در وجود برادر بزرگش فرّوچو مجسم میشود. فرّوچو در امریكا زندگی میكند، بههمین دلیل جوزپه تصمیم میگیرد به آنجا برود. آپارتمانش را میفروشد و موفق میشود آلبریكو را هم ببیند؛ چون او بهعنوان دستیار كارگردان همراه كارگردان و زنی بهنام دیانا به رم میآیند.
قبل از عزیمت جوزپه، برادرش خبر میدهد كه با زنی محقق بهنام آنماری ازدواج كرده است. جوزپه پس از رسیدن به امریكا بیمار میشود، و آنماری مراقبت از او را بر عهده میگیرد. جوزپه در خانه برادرش خود را بیگانه احساس میكند. بیشتر اوقات در خانه تنهاست. فروچو و همسرش به موضوعهای علمی علاقهمندند و با همكارانشان رفت و آمد میكنند، اما جوزپه به هیچوجه از مسائل علمی سر در نمیآورد. این اختلاف سلیقه، او را بیشتر بهسوی انزوا سوق میدهد. فروچو برای جوزپه در دانشگاه كار پیدا میكند.
جوزپه ضمن تدریس شروع به نوشتن یك رمان میكند. از طریق نامههای دوستانش و آلبریكو، اطلاعاتی كسب میكند.آنچه بیش از هر چیز سبب شادمانی او میشود، دریافت نامه آلبریكو با عنوان پدر مهربان است. وجود این كلمه در نامه سبب میشود كه او نامه آلبریكو را به قلب خود بفشارد و در جواب به او بهخاطر آن از آلبریكو تشكر كند.در همین احوال علاقه بیمارگونهای به نوه آنماری پیدا میكند.
آلبریكو پس از رفتن پدر، به رم میآید و همراه دیانا و مردی بهنام سالواتوره در آپارتمانی در همسایگی اجیستو (دوست پدرش) زندگی میكند. دیانا كه حامله است، وضعحمل میكند و آلبریكو با محبت به آن بچه سعی میكند آنچه را كه در دوران كودكی نداشت برای او فراهم كند و جوزپه نیز سعی میكند كاری را كه در دوره جوانی برای آلبریكو نكرده بود برای آن بچه انجام دهد. چون بچه (دختر دیانا) پدر ندارد، آلبریكو بدون ازدواج با دیانا بهخاطر انساندوستی او را فرزند خود اعلام میكند.
فروچو بر اثر سكته قلبی میمیرد. جوزپه از رفتار و قیافه آنماری خوشش نمیآید، ولی بهخاطر عزیز نگهداشتن خاطره برادر به زندگی با آنماری ادامه میدهد و پس از مدتی با او ازدواج میكند و بدون اینكه حرفی برای گفتن با هم داشته باشند و علاقه مشتركی بینشان پدید آید، در كنار هم بهزندگی خود ادامه میدهند. درواقع این ازدواج چیزی جز جلب حمایت برادر مرده نیست؛ حمایتی كه جوزپه میپنداشت بهدلیل وجود آنماری تمام و كمال نصیب او نمیشود. در واقع مرگ برادر و رفتار آنماری برایش تصمیم میگیرند كه به ایتالیا بازنگردد و آنجا بماند.
پس از ازدواج آنها، شانتال شوهرش را ترك میكند و با بچهاش نزد آنها میآید. رفتار خشك آنماری باعث مشاجره همیشگی او با شانتال میشود. جوزپه وجود خود را سبب تعدیل روابط آنماری و شانتال میداند؛ حتی بعد از اینكه شانتال دوستانی پیدا میكند و بیشتر وقتش را با آنها میگذراند، مراقبت از بچه به عهده جوزپه میافتد. فراتر از این، كوتاهمدتی جوزپه عاشق او میشود.
اما این رابطه خیلی زود تمام میشود، زیرا شانتال بدون بچهاش برای كار به شهری دیگر میرود. آنماری كه متوجه روابط آنها شده بود، بهخاطر تنها نماندن بچه از جوزپه میخواهد پیش او بخوابد چون خودش نه علاقهای به بچه دارد و نه میتواند او را تحمل كند. به این ترتیب رابطه زناشویی آنها نیز با رفتن شانتال خاتمه پیدا میكند.آندو فقط بهخاطر نگهداری از بچه شانتال در كنار هم زندگی میكنند.
آلبریكو نیز مانند پدرش بیشتر اوقاتش را صرف مراقبت از بچه دیانا میكند. دیانا بچهداری بلد نیست و چون خیلی جوان است و نمیتواند نیاز جنسی خود را با آلبریكو و سالواتوره همجنسباز فرو نشاند، بهدنبال ارضای آن بیشتر شبها را خارج از خانه میگذراند. آنها همه معتادند. مصرف مواد مخدر گاه سبب میشود كه دعواهای وحشتناكی با هم بكنند. آلبریكو علاوه بر نگهداری از بچه، سرپرستی آپارتمان را نیز به عهده دارد. به موازات این كارها در حال تهیه یك فیلم نیز هست. درواقع جوزپه و آلبریكو بهعنوان پدر و پسری كه همیشه از هم فاصله گرفتهاند، حالا به یك شیوه زندگی میكنند. جوزپه خود را با بچه و رماننویسی سرگرم كرده است و آلبریكو نیز با بچه و فیلمسازی مشغول است. هریك سعی میكند نقش گمشده خود و حتی محبت متقابل پدری و فرزندی را در رابطه با انسانها و موضوعهای دیگری ایفاء كند. تنها فرقشان این است كه فیلم آلبریكو با موفقیتی چشمگیر مواجه میشود، درحالیكه هیچ ناشری حاضر نمیشود رمان جوزپه را چاپ كند.
فتحالله بینیاز