سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا

بازی زیبا


بازی زیبا

نسیم بهاری می وزید. هوا دلچسب بود. پرندگان روی شاخه ها نغمه سرایی می کردند.
پیامبر(ص) از خانه اش بیرون آمد و به سوی خانه دخترش حضرت فاطمه (س) حرکت کرد. فاطمه (س) و همسرش همواره از دیدن …

نسیم بهاری می وزید. هوا دلچسب بود. پرندگان روی شاخه ها نغمه سرایی می کردند.

پیامبر(ص) از خانه اش بیرون آمد و به سوی خانه دخترش حضرت فاطمه (س) حرکت کرد. فاطمه (س) و همسرش همواره از دیدن ایشان خوشحال می شدند.

به خصوص حسن (ع) و حسین (ع) از آمدن پدربزرگ شاد می شدند و شادمانه دور او می چرخیدند چرا که پیامبر(ص) همیشه با آن ها بازی می کرد. پیامبر (ص) از شادی نوه هایش دل شاد می شد و می خندید. آن روز وقتی پیامبر (ص) به خانه دخترش رفت، حسن (ع) و حسین (ع) در خانه نبودند. حضرت علی(ع) و فاطمه (ع) سخت مشغول کار بودند و داشتند با آسیاب دستی گندم آرد می کردند.

آن دو از آمدن پیامبر خیلی خوشحال شدند. پیامبر به آن ها خسته نباشید گفت و پرسید: کدام یک از شما خسته تر هستید؟

حضرت علی (ع) گفت: ای رسول خدا، فاطمه (س) خسته شده است. پیامبر فوری به جای دخترش نشست و با کمک حضرت علی (ع) مشغول آسیاب کردن گندم شد. اما دلش پیش بچه ها بود دوست داشت حسن (ع) و حسین (ع) به خانه برگردند مدتی گذشت و بچه ها از راه رسیدند. کار پیامبر (ص) هم تمام شده بود. آن ها با دیدن پدربزرگشان شادی کردند. پیامبر (ص) آغوشش را گشود و نوه هایش را بغل کرد هم پدربزرگ و هم حسن(ع) و هم حسین (ع) می خندیدند. حالا دیگر وقت بازی بود.

کتاب بهترین بابای دنیا