سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

با بهاران می‌توان...


با بهاران می‌توان...

صبح که از خانه بیرون می‌آیی آنچنان هوا صاف و آفتاب درخشان است که هرگز تصوری از چتر و باران و بارانی به ذهنت خطور نمی‌کند. اما هنوز ساعتی نگذشته که ابرهای تیره‌ای آسمان را می‌پوشاند …

صبح که از خانه بیرون می‌آیی آنچنان هوا صاف و آفتاب درخشان است که هرگز تصوری از چتر و باران و بارانی به ذهنت خطور نمی‌کند. اما هنوز ساعتی نگذشته که ابرهای تیره‌ای آسمان را می‌پوشاند و دقایقی بعد باران آنچنان همه جا را در بر می‌گیرد که گویی جز سقف کوتاهی بیرون یک مغازه، جایی برای در امان ماندن نمی‌یابی. این هم جلوه زیبایی از تحول و تغییر زود به زود روزگار در بهار است. زیبایی بهار خصوصا در اولین ماه آن، آن قدر جالب و هیجان انگیز است که قادر است بر روح انسان‌ها تاثیری شگرف از خود به جا گذارد. شاید به این دلیل است که در بهار مردم مهربان‌تر می‌شوند، لبخند بیش از پیش بر لب‌ها می‌نشیند و انسان بیش از هر زمان دیگری به ستایش خالق می‌پردازد. شاید هم به این دلیل است که می‌گویند: بهار قدرتی عجیب در تحول آفرینی و نیرویی جادویی در تاثیر بر قلوب مومنان و خداپرستان دارد. شاید با هر بارش باران بسیاری از ته دل دعا کنند که این رحمت واسعه خداوند به طبیعت، دل آنان را نیز از همه کینه‌ها، عقده‌ها و .. پالایش دهد. رویش دوباره طبیعت پس از هر بارش تصویر زیبایی از «معاد» را جلوه‌گر می‌سازد و از این روست که بهار آیتی است برای بازگشت به زندگی، پس از مرگ و نشانه‌ای است از خلقتی مجدد. بهار می‌تواند فرصتی دیگر برای تازه کردن وجودمان باشد. با بهار می‌توان به سادگی نگاه کردن به یک طبیعت زیبا و رویش یک گل سرخ که از باغچه سرک می‌کشد و یا حتی سبزه‌های نورسته‌ای که شادان به نظر می‌رسند، خستگی را از تن به در کرد.

می‌توان تمام دلمشغولی‌ها و ناراستی‌ها را از سر بیرون راند و نگاه دوباره‌ای به باغچه کرد، نگاه دوباره‌ای به آسمان و نگاه دوباره به لحظاتی که پشت سر می‌نهیم و گاه از سپری آن غافل می‌مانیم، انداخت. رحمت بیکران الهی را با بهار و باران می توان در آغوش گرفت و مهربان‌تر زیست.

بهار

غزل تاجبخش

بهار دست توانمند دوست! باغم کن

برای لحظه‌ای از عمر، شبچراغم کن

ببار برسر من بارش نگاهت را

اگر که باغ نگشتم، کویر داغم کن

.....

تو ای بهار، برایم دعای باران کن

دعای خرمی روی سبزه‌زاران کن

فدای میکده‌های نگاه سبزت، من

مرا فدایی چشم امید واران کن

....

بهار با خود من بود و من نمی‌دیدم

زشاخه دانه بیدمشک را نمی‌چیدم

نگاه کاسنی تلخی چراغ شد، ناگه

حضور سبز خدا را به باغ فهمیدم

«بهارتان خرم»

ریکا حسامی