شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

سه قطره خون


سه قطره خون

آسمان لاجوردی, باغچهٔ سبز و گل های روی تپه باز شده, نسیم آرامی بوی گل ها را تا این جا می آورد ولی چه فایده من دیگر از چیزی نمی توانم كیف بكنم, همه این ها برای شاعرها و بچه ها و كسانی كه تا آخر عمرشان بچه می مانند خوبست ـ یك سال است كه این جا هستم, شب ها تا صبح از صدای گربه بیدارم, این ناله های ترسناك, این حنجرهٔ خراشیده كه جانم را به لب رسانیده, صبح هم هنوز چشم مان باز نشده كه انژكسیون بی كردار

«دیروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آیا همان‌طوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلی معالجه شده‌ام و هفتهٔ دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده‌ام؟ یك سال است، در تمام این مدت هرچه التماس می‌كردم كاغذ و قلم می‌خواستم به من نمی‌دادند. همیشه پیش خودم گمان می‌كردم هرساعتی كه قلم و كاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها كه خواهم نوشت... ولی دی‌روز بدون این‌كه خواسته باشم كاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی كه آن قدر آرزو می‌كردم، چیزی كه آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فایده ـ از دیروز تا حالا هرچه فكر می‌كنم چیزی ندارم كه بنویسم. مثل اینست كه كسی دست مرا می‌گیرد یا بازویم بی‌حس می‌شود. حالا كه دقت می‌كنم مابین خط‌های درهم و برهمی كه روی كاغذ كشیده‌ام تنها چیزی كه خوانده می‌شود اینست: «سه قطره خون.»

«آسمان لاجوردی، باغچهٔ سبز و گل‌های روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گل‌ها را تا این‌جا می‌آورد. ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمی‌توانم كیف بكنم، همه این‌ها برای شاعرها و بچه‌ها و كسانی‌ كه تا آخر عمرشان بچه می‌مانند خوبست ـ یك سال است كه این‌جا هستم، شب‌ها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این ناله‌های ترسناك، این حنجرهٔ خراشیده كه جانم را به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشم‌مان باز نشده كه انژكسیون بی‌كردار...! چه روزهای دراز و ساعت‌های ترسناكی كه این‌جا گذرانیده‌ام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیرزمین دور هم جمع می‌شویم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب می‌نشینیم، یك سال است كه میان این مردمان عجیب و غریب زندگی می‌كنم. هیچ وجه اشتراكی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آن‌ها فرق دارم - ولی ناله‌ها، سكوت‌ها، فحش‌ها، گریه‌ها و خنده‌های این آدم‌ها همیشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.

«هنوز یك ساعت دیگر مانده تا شام‌مان را بخوریم، از همان خوراك‌های چاپی: آش ماست، شیر برنج، چلو، نان و پنیر، آن هم بقدر بخور و نمیر، - حسن همهٔ آرزویش اینست یك دیگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد، وقت مرخصی او كه برسد عوض كاغذ و قلم باید برایش دیگ اشكنه بیاورند. او هم یكی از آدم‌های خوش‌بخت این‌جاست، با آن قد كوتاه، خندهٔ احمقانه، گردن كلفت، سر طاس و دست‌های كمخته بسته برای ناوه كشی آفریده شده، همهٔ ذرات تنش گواهی می‌دهند و آن نگاه احمقانه او هم جار می‌زند كه برای ناوه كشی آفریده شده.

اگر محمدعلی آن‌جا سر ناهار و شام نمی‌ایستاد حسن همهٔ ماها را به خدا رسانیده بود، ولی خود محمد علی هم مثل مردمان این دنیاست، چون این‌جا را هرچه می‌خواهند بگویند ولی یك دنیای دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی.

یك دكتر داریم كه قدرتی خدا چیزی سرش نمی‌شود، من اگر به جای او بودم یك شب توی شام همه زهر می‌ریختم می‌دادم بخورند، آن‌وقت صبح توی باغ می‌ایستادم دستم را به كمر می‌زدم، مرده‌ها را كه می‌بردند تماشا می‌كردم ـ اول كه مرا این‌جا آوردند همین وسواس را داشتم كه مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمی‌زدم تا این‌كه محمد علی از آن می‌چشید آن‌وقت می‌خوردم، شب‌ها هراسان از خواب می‌پریدم، به خیالم كه آمده‌اند مرا بكشند. همهٔ این‌ها چقدر دور و محو شده…! همیشه همان آدم‌ها، همان خوراك‌ها ، همان اطاق آبی كه تا كمركش آن كبود است.

« دو ماه پیش بود یك دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شكسته شكم خودش را پاره كرد، روده‌هایش را بیرون كشیده بود با آن‌ها بازی می‌كرد. می‌گفتند او قصاب بوده، به شكم پاره كردن عادت داشته. اما آن یكی دیگر كه با ناخن چشم خودش را تركانیده بود، دست‌هایش را از پشت بسته بودند. فریاد می‌كشید و خون به چشمش خشك شده بود. من می‌دانم همهٔ این‌ها زیر سر ناظم است:

« مردمان این‌جا همه هم این‌طور نیستند. خیلی از آن‌ها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلاً این صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار می‌خواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار می‌مالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله می‌داند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقی خودمان است كه می‌خواست دنیا را زیر و رو بكند و با آن‌كه عقیده‌اش اینست كه زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید كشت، عاشق همین صغرا سلطان شده بود.

«همهٔ این‌ها زیر سر ناظم خودمان است. او دست تمام دیوانه‌ها را از پشت بسته، همیشه با آن دماغ بزرگ و چشم‌های كوچك به شكل وافوری‌ها ته باغ زیر درخت كاج قدم می‌زند. گاهی خم می‌شود پائین درخت را نگاه می‌كند، هر كه او را ببیند می‌گوید چه آدم بی‌آزار بیچاره‌ای كه گیر یك دسته دیوانه افتاده. اما من او را می‌شناسم. من می‌دانم آن‌جا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چكیده. یك قفس جلو پنجره‌اش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربه‌ها به هوای قفس بیایند و آن‌ها را بكشد.

«دی‌روز بود دنبال یك گربهٔ گل باقالی كرد: همین‌كه حیوان از درخت كاج جلو پنجره‌اش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش كه بپرسند می‌گوید مال مرغ حق است.

« از همهٔ این‌ها غریب‌تر رفیق و همسایه‌ام عباس است، دو هفته نیست كه او را آورده‌اند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را پیغمبر و شاعر می‌داند. می‌گوید كه هر كاری، به خصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است.

هر كسی پیشانیش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، كارش می‌گیرد و اگر علامهٔ دهر باشد و پیشانی نداشته باشد به روز او می‌افتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم می‌داند. روی یك تخته سیم كشیده به خیال خودش تار درست كرده و یك شعر هم گفته كه روزی هشت بار برایم می‌خواند. گویا برای همین شعر او را به این‌جا آورده‌اند، شعر یا تصنیف غریبی گفته:

«دریغا كه بار دگر شام شد،

سراپای گیتی سیه فام شد،

همه خلق را گاه آرام شد،

مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.

جهان را نباشد خوشی در مزاج،

بجز مرگ نبود غمم را علاج،

ولیكن در آن گوشه در پای كاج،

چكیده‌ست بر خاك سه قطره خون »

دیروز بود در باغ قدم می‌زدیم. عباس همین شعر را می‌خواند، یك زن و یك مرد و یك دختر جوان به دیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه می‌آیند. من آن‌ها را دیده بودم و می‌شناختم، دختر جوان یك دسته گل آورده بود. آن دختر به من می‌خندید، پیدا بود كه مرا دوست دارد، اصلاً به هوای من آمده بود، صورت آبله‌روی عباس كه قشنگ نیست، اما آن زن كه با دكتر حرف می‌زد من دیدم عباس دختر جوان را كنار كشید و ماچ كرد.

«تا كنون نه كسی به دیدن من آمده و نه برایم گل آورده‌اند، یك سال است. آخرین بار سیاوش بود كه به دیدنم آمد، سیاوش بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم به دارالفنون می‌رفتیم و با هم بر می‌گشتیم و درس‌های‌مان را با هم مذاكره می‌كردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق می‌دادم. رخساره دختر عموی سیاوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما می آمد. سیاوش خیال داشت خواهر رخساره را بگیرد. اتفاقاً یك ماه پیش از عقدكنانش زد و سیاوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوال‌پرسی‌ش رفتم ولی گفتند كه حكیم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همین جواب را دادند. من هم پاپی نشدم.

«خوب یادم است، نزدیك امتحان بود، یك روز غروب كه به خانه برگشتم، كتاب‌هایم را با چند تا جزوهٔ مدرسه روی میز ریختم همین كه آمدم لباسم را عوض بكنم صدای خالی شدن تیر آمد. صدای آن بقدری نزدیك بود كه مرا متوحش كرد، چون خانهٔ ما پشت خندق بود و شنیده بودم كه در نزدیكی ما دزد زده است. ششلول را از توی كشو میز برداشتم و آمدم در حیاط ، گوش بزنگ ایستادم، بعد از پلكان روی بام رفتم ولی چیزی به نظرم نرسید. وقتی كه برمی‌گشتم از آن بالا در خانهٔ سیاوش نگاه كردم، دیدم سیاوش با پیراهن و زیر شلواری میان حیاط ایستاده. من با تعجب گفتم:«سیاوش تو هستی؟»

او مرا شناخت و گفت:

«بیا تو كسی خانه‌مان نیست.»

«صدای تیر را شنیدی؟»

صادق هدایت


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.