جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

برف در چِلم


برف در چِلم

چلم روستای احمق ها بود احمق های جوان و پیر یک شب کسی تصویر ماه را در بشکه آبی دید

چلم روستای احمق‌ها بود؛ احمق‌های جوان و پیر. یک شب کسی تصویر ماه را در بشکه‌ آبی دید....

مردم چلم فکر کردند ماه افتاده آن‌تو. در بشکه را گذاشتند و سفتش کردند تا نتواند در برود. روستایی‌ها صبح که در بشکه را باز کردند و دیدند ماه آنجا نیست، به این نتیجه رسیدند که ماه دزدیده شده است وقتی با پیگیری پلیس دزد پیدا نشد، احمق‌های چلم گریه و زاری راه انداختند. بین همه‌ احمق‌های چلم، مشهورترین‌ها ۷ بزرگ شهر بودند. آنها چون پیرترین‌ها و احمق‌ترین‌های شهر بودند، بر چلم حکم می‌راندند. این ۷ نفر به‌خاطر فکر کردن خیلی زیاد ریش‌شان سفید و پیشانی‌شان بلند شده بود.

در شب عید حنوکا، تمام عصر برف آمد. برف عین یک رومیزی نقره‌ای کل چلم را پوشاند. ماه می‌درخشید، ستاره‌ها چشمک می‌زدند، برف مثل مروارید و الماس برق داشت.

آن روز عصر ۷ بزرگ شهر نشسته بودند و فکر می‌کردند و حین فکر کردن پیشانی‌های‌ بلندشان را چروک می‌انداختند. روستا نیاز به پول داشت و آنها نمی‌دانستند از کجا باید پول بیاورند. ناگهان پیرترین آنها، گرونام احمق بزرگ، فریاد زد «برف از نقره است؟»

یکی دیگر داد زد: «من که در برف مروارید می‌بینم!»

سومی هوار کشید: «من هم الماس می‌بینم.»

بزرگان چلم فهمیدند از آسمان گنجی برایشان فروافتاده است.

اما خیلی زود نگرانی‌هایشان شروع شد. مردم چلم پیاده‌روی دوست داشتند و خیلی احتمال داشت که گنج شهر را لگدمال کنند. چه‌کار می‌شد کرد؟ «تودراس» ابله فکری داشت.

«بیایید پیکی بفرستیم که برود تمام پنجره‌های شهر را بزند و به مردم خبر بدهد باید خانه‌هایشان بمانند تا اینکه تمام نقره‌ها، تمام مرواریدها، تمام الماس‌ها با خیال راحت جمع شوند.»

بزرگان شهر مدتی را راضی و خوشحال بودند. در موافقت با این فکر هوشمندانه دست‌هایشان را به هم مالیدند. اما بعد «لکیش» خنگ آشفته و مبهوت گفت: «اینطوری خود پیک گنج را لگدمال می‌کند.»

بزرگان متوجه شدند لکیش راست می‌گوید و باز در تلاش برای حل مشکل پیشانی‌های‌ بلندشان را چروک انداختند. «شمرل» ابله فریاد زد «فهمیدم»

بزرگان خواهش کردند «به ما هم بگو، به ما هم بگو.»

«پیک نباید با پاهایش راه برود. باید روی یک سطحی او را ببرند تا پاهایش به برف عزیز و قیمتی‌مان ندارد.»

همه از راه‌حل شمرل ابله دلشاد شدند و بزرگان ــ که حالا داشتند دست می‌زدند ــ فرزانگی خودشان را تحسین کردند.

بزرگان یکی را فرستادند به آشپزخانه پی «گیمپل»، پسر پیغام‌بر و او را روی یک سطح گذاشتند. حالا کی قرار بود سطح را حمل کند؟ از بخت‌شان «تریتل» آشپز، «برل» سیب‌زمینی‌پوست‌کن، «یوکل» سالادهم‌زن و «یونتل» که مسوول بُزها بود، توی آشپزخانه بودند. به چهار نفرشان دستور دادند سطحی را که گیمپل رویش ایستاده بود، بلند کنند. گیمپل روی سطح ایستاد با چکشی چوبی در دست که با آن به پنجره‌های روستایی‌ها قرار بود بزند. رفتند بیرون.

گیمپل با چکش تک‌به‌تک پنجره‌ها را کوبید و داد زد: «امشب نباید هیچکس از خانه بیرون بیاید. از آسمان گنج باریده و پا گذاشتن روی آن ممنوع است.»

مردم چلم از تصمیم بزرگانشان اطاعت کردند و تمام شب را در خانه‌هایشان ماندند. هم‌زمان خود بزرگان هم نشستند و سعی کردند بفهمند بعد از اینکه گنج جمع شد، چطور باید بهترین استفاده را از آن ببرند.

«تودراس» ابله پیشنهاد کرد گنج را بفروشند و با پولش غازی بخرند که تخم طلا می‌گذارد. این‌طوری جامعه‌شان می‌توانست درآمدی ثابت برای خودش داشته باشد.

«لکیش» خنگ فکر دیگری داشت. چرا عینک‌هایی نخرند که چیزها را برای همه‌ ساکنان چلم بزرگ‌تر نشان می‌دهد؟ این‌طوری خانه‌ها، خیابان‌ها، مغازه‌ها، همه بزرگ‌تر به‌نظر می‌آمدند و خب معلوم است که اگر چلم بزرگ‌تر به‌نظر بیاید، پس واقعا بزرگ‌تر هم خواهد بود. آن‌وقت یعنی دیگر روستا نیست بلکه یک شهر بزرگ است.

فکرهای همین‌قدر هوشمندانه‌ دیگری هم بود، اما بزرگان داشتند طرح‌های مختلفشان را می‌سنجیدند که صبح شد و خورشید بالا آمد. از پنجره بیرون را نگاه کردند و دیدند برف‌ها لگدمال شده است. پوتین‌های سنگین حمل‌کننده‌های سطح، گنج را نابود کرده بودند.

بزرگان چلم ریش‌های سفیدشان را چنگ انداختند و رو به همدیگر اقرار کردند که اشتباه کرده‌اند. آنها روزها بحث می‌کردند آیا احتمالا بهتر نبود چهار نفر دیگر، ‌ سطحی را که گیمپل پیغام‌بر رویش بود، حمل می‌کردند؟

بعد همفکری‌های طولانی، بزرگان به این نتیجه رسیدند اگر سر عید حنوکای بعدی دوباره از آسمان گنج پایین آمد، کاری که خواهند کرد دقیقا باید همین باشد.

گرچه روستایی‌ها بدون گنج ماندند اما سرشار از امید به سال بعد بودند و بزرگان‌شان را می‌ستودند؛ بزرگانی که آنها می‌دانستند همیشه می‌توانند برای یافتن راه‌حل آنها حساب کنند، اهمیتی هم نداشت مشکل چقدر سخت باشد.

● با نویسنده آشنا شوید

ایزاک بشویس سینگر، نویسنده‌ای لهستانی است که در سال ۱۹۰۴ در رادزمین یکی از شهرهای این کشور به دنیا آمد و سال‌های پر تنشی را در کشورش در دوران جنگ جهانی اول و دوم پشت سر گذاشت و در نهایت در سال ۱۹۳۵ به آمریکا مهاجرت کرد. در آمریکا سردبیر روزنامه «فوروارد» شد و بیشتر داستان‌های خود را اولین بار در این روزنامه چاپ کرد. بشویس سینگر به دلیل داستان‌های کوتاه و بلند و کتاب‌های داستانش که دارای زوایای پرشور و تخیل خارق‌العاده‌ای بود، توانست در سال ۱۹۷۸ برنده جایزه ادبیات نوبل شود. مهم‌ترین آثار وی کتاب «مدرک»، «دشمنان: یک داستان عاشقانه» و «جادوگر لوبین» است. سینگر در سال ۱۹۹۱ درمیامی فلوریدا در گذشت. شهرت اصلی ‌او به دلیل داستان‌های کوتاهش است.

آیزاک بشویس سینگر