سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
بازیگر زن خانه دار هم باید باشد
● کسی نمیتواند جلوی تقدیر بایستد
چند ماهی است که خبر بیماری خانم «مهین شهابی»، هنردوستان و هنرمندان را نگران کرده است. مردم هنردوست ایران دست به دعا برداشتهاند تا هر چه زودتر حال عمومی این بازیگر محبوب و پیشکسوت سینما و تلویزیون ایران بهبود یابد. خبرها حاکی از آن است که مهین شهابی در حال حاضر بستری است. او با شنیدن صدای نوهاش عکسالعمل نشان داده، چشمانش را باز میکند؛ اما نمیتواند سخنی بر زبان آورد و با او حرف بزند.
این مصاحبه زمانی انجام شد که خانم شهابی در سلامتی کامل به سر میبردند. هنگامی که صدای پیشین مهین شهابی را میشنوم بغض راه گلویم را میگیرد. به یاد میآورم که این زن همچون نقشهای مادری که بازی میکرد چقدر مهربان و صمیمی بود. وقتی به او پیشنهاد مصاحبه دادم با آن که خسته بود، با روی باز پذیرفت. میگفت: همیشه سرنماز شما جوانها را دعا میکنم تا خدا حفظتان کند که آلوده نشوید. آرزو کرد که: کاش این قدر داشتم که هرچه بچه فقیر بود را سیر میکردم و بچههای ندار را به مدرسه میفرستادم. او تاکید میکرد: فوت همکاران عزیزم تلخترین خاطره است. وقتی خواست پروردگار باشد، باید رفت. کسی نمیتواند جلوی تقدیر بایستد.
مهین شهابی بازیگر پیشکسوت فیلمهای گاو، بیتا، پاییزان، دو نیمه سیب و سریالهای باز هم مدرسهام دیر شد، آیینه و... است. او در سال ۱۳۱۵ در تهران به دنیا آمد.
● شوهرم آهنگساز بود
از بچگی خیلی به بازیگری علاقه داشتم. هر زمان فیلمی میدیدم، آن شخصیت را در خودم حس میکردم و در خانه با حس آن نقش، راه میرفتم. تئاتر هم خیلی میدیدم.
پدر من افسر ارتش و خانواده ما یک خانواده نیمه سنتی بود. مادرم از نوادگان قاجار و خیلی هنردوست بود. او مشوق ما در کارهای هنری بود. من با یک آهنگساز ازدواج کردم. فامیلی شوهرم شهابی بود و آن فامیلی روی من ماند. چند وقتی سردبیر رادیو هم شده بود. یک روز گفت گروهی به نام «اسکوییها» آمدهاند که هم درس میدهند و هم تئاتر کار میکنند. من تا قبل از ازدواج در مدرسه تئاتر کار میکردم. در گروه «اسکوییها» هم چند نمایش بازی کردم، من رشته تئاتر را با اسکوییها گذراندم. همزمان کار هم میکردیم. کار و کار و کار و عاشقانه کار.
بعد به اداره هنرهای دراماتیک آمدم. با همکاران اداره برای اجرای تئاتر به سفرهای شهرستان میرفتیم. سریالی در کار نبود، بیشتر تئاتر صحنه بود. هفتهای یک بار چهارشنبه شبها نمایش زنده داشتیم.
● فامیل اصلی من نیک طبع است
بعد از ازدواج، فامیلی شوهرم روی من ماند. او مشوق من بود. من که نقاشی میکردم، تشویقم میکرد. هر وقت تابلو نمیکشیدم، غر میزد و میگفت چرا وقتت را بیهوده میگذرانی. من عاشق هنر بودم. به نقاشی و توری بافی خیلی علاقه داشتم. یکی دو تا برنامه خوانندگی هم با شوهرم داشتم که البته در خانه ضبط کردیم و ترانههایش جایی منتشر نشد.
● به ما نگویید بازیگران قدیمی
چند سال است که از کارهای هنری کنار کشیدهام. بعد از فوت شوهرم دچار مریضی «زونا» شدم و چند ماه نمیتوانستم کار کنم. دو سه تا پیشنهاد داشتم که دو تا از آنها در اصفهان بود. نتوانستم بروم، از این دو تا و دیگری فیلم بود یکی سریال. شاید هم خودم قصور کردهام. چند وقت پیش زنگ زدند و گفتند شما بیایید ما بازی تان را ببینیم. چند تا عکس هم با خودتان بیاورید. گفتم ببخشید. چهل سال است که عکسها و خودم را دیدهاید. چه عکسی برایتان بیاورم؟
به ما نگویید بازیگران قدیمی. ما قدیمی نیستیم. اسم قدیمی را که میآورید، آدم یاد دوران قاجار میافتد. بگویید زنهای چند سال پیش. (میخندد)
● در جوانی نقش پیرزن داشتم
سینمای امروز ما، بیش از اندازه به بازیگران جوان میپردازد. بعضی از قدیمیها گوشه نشین شدهاند. برای من این گوشه گیر شدن تا حدودی اتفاق افتاده است. به هر حال الان مسئله تجربه و هنرمند بودن، زیاد مطرح نیست. الان بیشتر به چهره توجه میکنند. نمیبینند چقدر تجربه و خلاقیت دارید. اینها مهم نیست. من دو سال پیش سریال «پای پیاده» را کار کردم. آن جا دیدم آن چه برای برخی جوانها مهم نیست، بازیگری است. مرتب میگفتند من را این طور کنید تا خوشگل شوم. این لباس را بدهید تا خوش تیپتر شوم. ما هم جوان بودیم . من زمانی که کارم را با اداره هنرهای دراماتیک شروع کردم، مدام نقش «پیرزنها » را بازی میکردم. یک دفعه یک کارگردان از من پرسید، تو چه عشقی داری که مرتب نقش پیرزنها را بازی میکنی؟ من گفتم :من هنوز به این سن نرسیدهام. اگر بتوانم این سن را بازی کنم، میتوانم یک هنرپیشه شوم.
● وسایل صحنه را هم از خانه میبردم!
درست یادم نیست اولین دستمزدم چقدر بود. آن قدر عاشقانه کار میکردم که اگر وسایلی هم از خانه، میخواستند میبردم. دو تا تابلو گران قیمت نقاشی روی صحنه بردم. اصلا در فکرش نبودم که اینها مال مادرم است. بعد گفتند تابلوهایت گم شده، گفتم عیبی ندارد فدای هنر و نمایش فکر میکنم. اولین حقوقمان از اداره دراماتیک حدود ۴۰۰ تومان بود. آن موقع با ۲۵۰ تومان میشد یک خانه خیلی قشنگ اجاره کرد.
● گلها جواب سلامم را میدهند
من یک کلبه کوچولو در شمال کشور دارم. عیدها میروم آن جا... تویش گل و درخت کاشتهام. شوهرم ناراحتی قلبی شدید داشت. گفتند نباید تهران بماند. آن جا را گرفتیم. هر وقت میروم آن جا با درختها و گلها سلام و علیک میکنم، میروم و میبوسمشان.
گلها جواب سلامم را میدهند. جواب گلها آن تکانی است که نسیم به آنها میدهد. با گلها حرف میزنم. یک وقتها که نیستم وقتی برمیگردم میبینم پژمرده شدهاند. دومین روز که با آنها حرف میزنم، شکفته میشوند. دخترم میگوید، مادرشان را دیدهاند شاداب شدهاند.
● دلم برای بچههای گلفروش میسوزد
من هیچ وقت برای پول آرزو نکردهام. یک وقت میگفتم کاش این قدر داشتم که هرچه فقیر بود سیر میکردم و بچههای ندار را به مدرسه میفرستادم. مخصوصا این بچه کوچولوها که گل فروشی میکنند. این قدر دلم برایشان میسوزد.
● عشق با خودش تپش قلب میآورد
اولین باری که روی صحنه رفتم ترسیدم. آدم پایش را که روی صحنه میگذارد دلهره دارد. الان هم دارم، عشق است دیگر. عشق هم با خودش تپش قلب میآورد.
● نوهام میکروبیولوژی میخواند
خوشبختانه شوهرم به من در کارهای خانه کمک میکرد. زمانی که من کار میکردم، او به بچهها میرسید. سه تا بچه دارم. یکی شان به پیش پروردگار رفت، او در جوانی سکته کرد. هر سه فرزندم در انگلیس درس خواندند. فرزندانم وارد سینما نشدند. دخترم که اسمش آرزوست، در انگلیس رشته نورپردازی و طراحی صحنه خواند. اما از تحصیلاتش استفادهای نکرد. ترجیح داد خانهداری کند. من را مادربزرگ کرد و برایم یک نوه آورد. نوهام رشته میکروبیولوژی خواند. دخترم را زود بردند و ما را نوه دار کردند. آرزو آمد ایران که کار کند. در این جا یک سری بی انضباطیها دید که خیلی توی ذوقش خورد. گفت این جا اصلا نمیشود کار کرد. من میخواستم او را به چند نفر معرفی کنم. دیدم خودش نمیخواهد. اسم پسر دیگرم هم پورنگ است.
● دست مادرم را میبوسیدم
بچههای این دوره و زمانه به نسبت قبلیها خیلی فرق کردهاند، خیلی زیاد. من وقتی دست مادرم را میبوسیدم میگفتم مادر از ما که گذشت، شاید نسل بعد از ما این کار را تکرار نکند. البته بچههای خودم خیلی خوب و با محبتاند. بچههای الان باهوشتر شدهاند. با این دستگاههای ارتباط جمعی و کامپیوتر شما میخواهید باهوش نشوند؟ به شرطی که زیاد پفک نخورند!
● زندگی شیرین
بعضی از خانمها حقوقشان را برای خودشان خرج میکنند. من حتی یک ده شاهی هم از شوهرم قائم نکرده بودم. همیشه سر یک سفره مینشستم و هر چه در میآوردم، برای زندگی خرج میکردم. مسئله این است که الان توقعها بالا رفته. زن میگوید چرا شوهر من فلان ماشین را ندارد. من جلوی دوستم خجالت میکشم. شوهر تو یک حقوق بگیر است. آخه از کجا بیاورد؟ اگر به آن چه داریم قانع باشیم، زندگیمان شیرین میشود. آن موقع من حدود ۴۰۰ تومان از اداره حقوق میگرفتم و راضی هم بودم.
● بازی پسرهابچهها را به هم میزدم!
در دوران کودکی زیاد شیطنت نمیکردم. من با برادر و پسر عمهام بازی میکردم. میخواستم بگویم چیزی از شما کم ندارم. اگر الک دولک بازی میکردند، میگفتم من هم هستم. اگر راه نمیدادند من هم بازی شان را به هم میزدم. الان هم معتقدم یک زن به هیچ عنوان از مرد کمتر نیست. زنها مثل مرد کار میکنند و زحمت میکشند و تازه خانه را هم اداره میکنند. یک وقتهایی میگفتند، پسر برای ما دکتر و مهندس میشود و اسم میآورد. الان ماشاا... بیشتر دانشجویان دخترند. خیلی هم خوب درس میخوانند. الان پولی که قرار بوده آقایان دربیاورند، خانمها همه در میآورند و به آقایان میدهند. چه فرقی میکند؟
● پدرم خیلی سختگیر بود
پدرم خیلی سختگیر بود. مدام به ما میگفت چطور بنشینید، چطور راه بروید و چطور حرف بزنید. تربیت درست خیلی خوب است. الان خیلی بچهسالاری مد شده. آن وقت پدر و مادر سالاری بود. من یادم میآید وقتی پدرم در میزد ما جلوی پایش بلند میشدیم تا داخل خانه شود، نه اینکه بترسیم، بلکه احترام میگذاشتیم. اعتقادات مذهبی هم بود. پدرم از در که میآمد صورت بچهها را میبوسید و میگفت، حضرت علی(ع) گفتهاند با بچهها مهربان باشید.
● بازیگر زن باید خانهدار هم باشد
یک بازیگر زن باید خانهدار خوبی هم باشد. به اعتقاد من، یک زن بازیگر، وقتی داخل خانه میشود، در را که میبندد، دیگر زن خانه دار است. باید به مشکلات خانه و بچهها فکر کند. اگر قرار باشد در خانه هم حواسش به نقش باشد به کارهای بچهها نمیرسد.
● عاشق کلمه مادر هستم
خیلی زیاد نقش مادر را بازی کرده ام. در زندگی واقعی هم سعی کردم نقش یک مادر را بازی کنم. زمانی که یک بچه شیرخوار داشتم، نقش یک مادر مسن را ایفا کردم. با گریم مرا پیر کردند و مادر پرویز کاردان شدم.
همه این نقشها را دوست دارم. عاشق کلمه مادر هستم. هیچ چیزی مقدستر از مادر نیست. در زندگیام مادر یک چیز دیگری بود. پدرم نظامی بود. مرتب به سفر میرفت. مادرم برای ما هم مادر بود و هم پدر. من همیشه دست مادرم را میبوسیدم، دستش برای من بوی عطر یاس میداد، هنوز بویش را حس میکنم.
هیچ وقت خدا به بندهاش غضب نمیکند. مگر اینکه چه کاری کرده باشد. تازه آن وقت هم میبخشد. اما خود بندهها همه چیز را ناجور میکنند. خدا همه چیزهایی را که خلق کرده دوست دارد.
علی نیکخواه
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
سیدابراهیم رئیسی سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور رئیسی سقوط بالگرد رئیسی ایران بالگرد حسین امیرعبداللهیان شهادت رئیسی دولت سیزدهم شهادت سید ابراهیم رئیسی مجلس شورای اسلامی
کنکور هواشناسی تهران امتحانات نهایی تعطیلی مدارس پلیس هلال احمر سیل قوه قضاییه بارش باران سیل مشهد آموزش و پرورش
بورس قیمت خودرو قیمت دلار یارانه قیمت طلا یارانه نقدی خودرو دلار بازار خودرو ایران خودرو حقوق بازنشستگان بازنشستگان
جمهوری اسلامی ایران تلویزیون هنرمندان سینما آیت الله سید ابراهیم رئیسی سینمای ایران شعر لیلا حاتمی زری خوشکام رسانه ملی
کنکور ۱۴۰۳ قرآن تجهیزات پزشکی دانشگاه پیام نور تلسکوپ فضایی هابل
رژیم صهیونیستی اسرائیل ترکیه امیرعبداللهیان روسیه فلسطین غزه آمریکا جنگ غزه چین حماس اوکراین
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ برتر باشگاه پرسپولیس فدراسیون فوتبال لیگ برتر انگلیس لیگ برتر ایران لیورپول بازی تراکتور منچسترسیتی
هوش مصنوعی سامسونگ مایکروسافت گوگل تبلیغات موبایل اپل نمایشگاه ایران هلث اینترنت آیفون
رژیم غذایی بارندگی آلزایمر طول عمر فشار خون استرس افسردگی کاهش وزن