شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

بخارست بوی گل و کتاب می دهد.



      بخارست بوی گل و کتاب می دهد.
شهرام پرستش

اکنون از بخارست تنها تصویری که در یاد من باقی مانده است بوی گل و کتاب می دهد. زیرا اولین چیزی که نگاه هر بیگانه ای را بخود می کشاند پیرزنان، زنان و دختران پرشماری بودند که بر سر هر گذرگاهی دسته های گل خود را به تو تعارف می کردند، آن هم در شهری که گلباران باغچه ها و میدان ها و بلوارها و پارک ها است. این زنان تو را به یاد رمان "کولی ها" ی زاهارایا استانکو نویسنده دوران کمونیستی رومانی می اندازند و همگی شان با روسری های خود از دیگران متمایز می شوند. انگار آنها با گلهای خود می خواهند خنده را بر لب های مردمی حکاکی کنند که سالها بود آنرا فروخورده بودند. اما این مردم هرگز نمی توانستند خاطره آن زمستانهای سخت دیکتاتوری کمونیستی چائوشسکو را از حافظه خود پاک نمایند و شاید هم نمی خواستند که تاریخ خودشان را به حاشیه های خاموشی بکشانند و گرنه دلیلی وجود ندارد که قریب به اتفاق آنها به داشتن کتابخانه های شخصی در خانه هایشان علی رغم همه نیازهای دیگر همچنان علاقه داشته باشند. چائو شسکو همان دیکتاتوری است که در پاییز سال 1368 درست یک هفته پیش از تیرباران شدنش به ایران آمد و من او را در میدان هفت تیر سوار بر ماشین شوم تشریفات دیدم. آن سالها دانشجوی علوم سیاسی بودم و خوب به یاد دارم که پس از این واقعه بود که غوغایی در دانشکده حقوق بر پا شد و نمایندگان سفارتخانه ایران بخاطر بی خبری از جنبش مردم رومانی مورد بازخواست قرار گرفتند. تیرباران دیکتاتور و همسرش رومانی را یکمرتبه از تاریکخانه تاریخ و شمار کشور های پشت دیوار آهنین بدرآورد. رومانی اکنون کشوری بود که با ما شباهت داشت نه فقط بخاطر نفت بلکه بخاطر همین انقلاب و شورش مردمی که با دگرگونی بنیادی نظام سیاسی همراه شده بود. به هر تقدیر آن سالیان گذشت و بار دیگر غبار فراموشی آرام آرام بر سر این کشور نشست. اما با رفتنم به بخارست همه چیز از نو زنده شد. مردمانش را دیدم که مرا بسیار به یاد مردمان خودمان می انداختند. در این میان دانشگاه بخارست بسیار خاطره انگیز بود با آن ساختمان های قدیمی و خیابان های اطرافش که پر بود از دکه های کتاب فروشی. این دکه ها بیشتر شبیه قفسه هایی بودند که به دیوار دانشگاه چسبیده و درونشان را انبوه کتاب های کهنه و دست چندم پر کرده بود. به هنگام عصر وقتی که فروشندگان این دکه ها با آن قیافه های فکورانه خود درب های قفسه ها را می بستند حضور نمادین دانشگاه در چشم های حتی خواب آلوده رهگذران می نشست. چرا که خودشان را می دیدند که در کنار داستایوسکی، سارتر، کامو، کافکا، و ده ها نویسنده و شاعر دیگر قدم می زدند. اگر چه این بزرگان اکنون تصاویری بودند بر پشت درب های بسته آن دکه های کتابفروشی. آری، بخارست بوی گل و کتاب می دهد با مردمی مهربان که شهرشان را کمونیسم و کاپیتالیسم به نوبت اشغال کرده اند. رفت و آمد پر شمار قطارهای شهری قدیمی از سالهای سوسیالیسم حکایت می کند که مردم را مقدس می دانست و رویش پاساژهای مدرن با انواع نمایندگی های مشهور بازارهای جهانی به نظام سرمایه داری اشاره دارد که آزادی را شعار خود قرار داده است. در این بین مردم بخارست در حالی از پاساژهای بزرگ شهر گذر می کنند که تنها دقایقی پیشتر در ایستگاه قبلی از قطارهای برقی پیاده شده اند. آنها با لبخند ی بر لب و دسته گلی در دست بی اعتنا به هردوشان کتاب می خوانند و به زندگی خود ادامه می دهند.