جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

سفرنامه افغانستان (12) کابل: پایتختی باستانی



      سفرنامه افغانستان (12) کابل: پایتختی باستانی
امیر هاشمی مقدم

در کُت‌سنگی که از موتر (خودرو) بامیان پیاده شدم، اول زنگ زدم به حسن آقا تا خیالش آسوده شود که سالم به کابل رسیدم. بعد زنگ زدم به رفیع، میزبان کابلی‌ام تا آدرس را بگیرم. گفت با یک تاکسی بروم به چهارراه انصاری و از آنجا بهش زنگ بزنم. یک تاکسی دربست گرفتم که با 150 افغانی (8.750 تومان) مرا از کت‌سنگی ببرد به چهارراه انصاری. خلیفه (راننده) ریش بلندی داشت با کلاه عرق‌چین به سر. همین که سوار شدم، موبایلش زنگ خورد. همینطور که حرف می‌زد (در کابل اکثریت فارس‌زبان هستند و پشتونها هم به راحتی به فارسی سخن می‌گویند)، فهمیدم یکی از نزدیکانش می‌خواهد برود به بامیان و خلیفه همینطور که او را دعا می‌کرد که سفرش به سلامت باشد، به طالبان ناسزا می‌گفت. موبایل را که قطع کرد، بهش گفتم که من تازه از بامیان آمده‌ام و سرک (جاده) کوهستانی از میدان‌شهر ولایت وردک فعلاً امن است. این بار یکی دو تا فحش آبدار ناموسی حواله طالبان کرد و به رانندگی‌اش ادامه داد. ظهر بود و سرکها تقریباً شلوغ. کابل شهری است با حدود 3 میلیون جمعیت و به وسعت 275 کیلومتر مربع (کمی بزرگتر از اصفهان 250 کیلومتر مربعی) که بزرگترین شهر افغانستان به حساب می‌آید. گویا در کتاب «ریگ‌ودا» از رودخانه کابل به نام «کوبها» یاد شده. برخی از صاحبنظران هم «ویکده‌ته» در اوستا را همین کابل می‌دانند. اراتوستنس در سده سوم پ.م از شهری به نام «اورتسپانا» و بطلمیوس در سده دوم.م از کارورا و کابورا یاد کرده که بیشتر گمان به همین کابل می‌برند. در ادبیات پهلوی بندهش هم از کاول یاد شده و نهایتاً از هزارسال پیش به این سو، کابل خوانده می‌شد. سکه‌هایی از نزدیکی‌های کابل به دست آمده که مربوط به سده پنجم پ.م است. اما اعتبار اصلی این شهر به نظر می‌آید به معابد بودایی و مرکزیت بوداگرایی (به‌ویژه از سده نخست تا سوم.م) در آنجا باشد. البته شهر معروف به کابل بودایی احتمالاً در نزدیکی کابل امروزین قرار داشته و دقیقاً با مختصات جغرافیایی کابل کنونی همخوانی ندارد (احتمالاً در فاصله 8 تا12 کیلومتری جنوب شرقی کابل فعلی). دوره اوج کابل باستان، همزمان با پادشاهی کوشانیان بود. در واقع کوشانیان از اقوام آسیای میانه بودند که با قوم جنگجوی هون‌ها جنگ و گریزهای زیادی داشته و حدود نیم قرن پ.م به افغانستان امروزی رسیده و پس از شکست آخرین شاه یونانی منطقه (هرمایوس)، عقب راندن ساسانیان از غرب و ترکها از شرق، بگرام را پایتخت خودشان ساختند. می‌گویند در این دوره بود که «کوشانشهر» به سرزمینهای زیر سلطه کوشانیان تعلق گرفت (همانگونه که در همان دوران، «ایرانشهر» به سرزمینهای ساسانیان گفته می‌شد). شهر بگرام (که خودش در سده دوم پ.م به دست یونانیان بنا نهاده شد و اکنون به‌واسطه پایگاه نظامی بزرگ امریکائیان در آنجا مشهور است) پایتخت اصلی کوشانیان بود که در هشتاد کیلومتری شرق کابل قرار دارد. برای همین تا دوره‌ای که بگرام رونق داشت، کابل همیشه در حاشیه بوده است. دوره کوشانی دوره مهمی در زمینه فرهنگ، ادب، هنر و مذهب این سرزمین بود و مهمترین معابد و مجسمه‌های بودایی (همچون بزرگترین بتهای بودا در بامیان که شرحش در بخشهای پیشین نوشته شد) در این دوره ساخته شد. در اواخر این دوره، کوشانیان رو به ضعف و سستی نهادند و ساسانیان و ترکها از دو طرف دوباره پیش‌روی کردند. پس از کوشانیان، حکومتی از قوم «یفتلی» روی کار آمد. یفتلی‌ها احتمالاً از سده پنجم پ.م از آسیای مرکزی به بدخشان آمده و از آنجا به کل افغانستان امروزی گسترش یافتند که هنوز بازماندگان این قوم در ولایت بدخشان در شمال شرقی افغانستان زندگی می‌کنند. این پادشاهان تازه‌نفس موفق شدند ساسانیان غربی و ترکهای شرقی را عقب برانند (داده‌های تاریخی این بخش از کهزاد. 1387: 188-180 و 329-302 گرفته شده است). پس از اسلام و به‌ویژه در دوره گورگانیان، بابرشاه به کابل به‌عنوان پایتخت اولیه‌اش توجه خاصی کرد و بناهای متعددی در آن ساخت. پس از حمله نادرشاه به هند و شکست گورکانیان، این شهر به دست افشاریان افتاد. اما پس از مرگ نادر، «احمدشاه بابا» آنرا تصرف کرد و در زمان پسرش تیمورشاه، از سال 1159 خورشیدی، کابل پایتخت افغانستان بوده است. در جنگهای داخلی پس از بیرون کردن نیروهای شوروی تا روی کار آمدن طالبان، کابل بیش از سایر شهرها آسیب دید. چرا که فتح کابل به معنای پیروزی بود و بنابراین هر گروهی تلاش می‌کرد کابل را به هر قیمتی که شده (حتی مرگ ده‌ها هزار کشته‌شدگان این شهر) تصرف کند.

چهارراه انصاری در نزدیکی منطقه‌ای که به «شهرنو» معروف است قرار دارد. پیاده شده و دوباره زنگ زدم به رفیع. چند دقیقه بعدش آمد و با هم دست و روبوسی کردیم. خودش قشنگ‌تر از عکسی بود که روی couchsurfing داشت. خانه‌اش همان نزدیک و بَرِ خیابان بود. در واقع خانه‌اش در یک گاراژمانند قرار داشت که به جز خانه وی، سه خانه کوچک دیگر هم بود و چند ورکشاپ (کارگاه). خانه وی متشکل بود از یک هال کوچک (تقریباً 4*2.5) که در گوشه‌ای از آن یک سینک ظرفشویی و یک گاز کوچک گذاشته بودند به‌عنوان آشپزخانه، یک اتاق 3*4 و یک اتاقک 3*2.5 که حکم رختکن و پستو داشت و ورودی دستشویی و حمام هم آنجا بود. با وجودی که رفیع و برادرش تازگی خودشان رنگش کرده بودند (و بنابراین بوی رنگ می‌داد)، اما باز هم ظاهر چندان مناسبی نداشت. با این وجود کرایه‌اش ماهی 140 هزار افغانی (حدود 750 هزار تومان) بود. در کابل اجاره‌بها گران است. اتاق کوچک 3*2.5 را برای من آماده کرده بودند. رفیع نه تنها امروز منتظر من مانده و نرفته بود سر کار، بلکه ناهار هم برایم سفارش داده بود. وسایلم را گذاشتم توی اتاق، ناهار خوردم و چون رفیع هم باید می‌رفت سرِ کارش، با هم از خانه بیرون شدیم. یک تاکسی گرفت و تا بخشی از راه را با هم رفتیم. آدرس جاهایی که می‌خواستم بروم را از رفیع پرسیدم و قرار شد تا عصر که بر می‌گردد، من چند جایی را در شهر بازدید کنم. نزدیک سفارت ایران پیاده شدم (که البته تا چهارراه انصاری راه چندانی نبود). اما گویا سفارت تا ساعت 2 بعدازظهر تعطیل است. صف طولانی‌ای آنجا ایستاده و منتظر بودند. بنابراین رفتم به یک کافی‌نت سر کوچه مرغ‌فروشها. این کوچه یکی از معروف‌ترین کوچه‌های کابل برای گردشگران است. چرا که پر از مغازه‌های عتیقه‌فروشی و فرش‌فروشی. اما برای من بدترین محلی بود که در همه افغانستان دیدم. فروشگاه‌های پوست حیوانات و محصولاتی که از این پوستها تهیه می‌شود (همچون کلاه، شال، پالتو، کیف، کفش، کمربند و...) در اینجا به فراوانی دیده می‌شود. درون مغاره‌ها را که نگاه کنی، صدها پوست سمور، روباه، پلنگ، خرس و... روی هم انباشته است. درست است که بسیاری از این پوستها را از کشورهای دیگر (به‌ویژه چین که بسیاری از مردمانش با حیوانات، رفتارهای بی‌رحمانه‌ای دارند) می‌آورند؛ اما متأسفانه بسیاری از این پوستها هم به‌واسطه کشتار حیوانات در خود افغانستان به دست می‌آید؛ همان کشوری که آب و دانه دادن به پرندگان را فراموش نمی‌کند. سر نبش همین کوچه، یک کافی‌نت بود که رفتم آنجا و عکسهای دیروز و امروز را ایمیل کردم به دوستم. سپس دوباره برگشتم به طرف سفارتخانه که حالا باز شده بود. صف بسیار درازی جلوی آن ایستاده بود که همه‌شان منتظر گرفتن نوبت مصاحبه برای ویزه (ویزا) بودند. مرا چون ایرانی بودم و ویزه نمی‌خواستم، بدون نوبت فرستادند داخل. البته باید گوشی موبایل‌ات را تحویل یک اتاقک بیرون سفارت بدهی که 10 افغانی (550 تومان) اجرت امانت‌داریِ احباری می‌گیرد. بعد از یک گِیت امنیتی باید بگذری و یک جوان دیگر هم تو را جک می‌کند. رفتم طبقه بالا و آنجا با آقای غلامی، مسئول ایرانیان سفارتخانه درباره اینکه چگونه می‌توانم به‌عنوان یک ایرانی، برای دوستانی که در این چند روزه مزاحم‌شان بودم و دوست دارند بیایند ایران، دعوت‌نامه بفرستم و کار دریافت ویزه‌شان تیزتر (زودتر) انجام شود. توضیح دادند که وقتی برگشتم ایران، باید بروم وزارت امور خارجه و در آنجا مدارک زیر را تحویل بدهم: کپی گذرنامه مهمانانم به همراه افراد خانواده‌شان که همراهش می‌آیند، گواهی‌نامه‌ای مبنی بر شاغل بودن‌شان در ایران (که نشان بدهد نمی‌خواهند برای کار کردن در ایران بمانند)، و تعهدی از خودم مبنی بر پذیرش مسئولیت در این زمینه (و شاید سندی هم باید گرو بگذارم). برخورد کارمندان سفارت در کابل با من دست‌کم خیلی بهتر از برخورد کنسولگری هرات بود. از آنجا که بیرون آمده و گوشی‌ام را تحویل گرفتم، زنگ زدم به شعیب در هرات و حسن آقا در بامیان و به‌شان گفتم چه مدارکی را برایم بفرستند تا کارشان را پیگیری کنم. شب هم به رفیع و برادرش گفتم (اگرچه از وقتی آمده‌ام ایران، طرحی دیگر در این زمینه نوشته و تاکنون به چند نفر از مسئولین مربوطه داده‌ام که قرار است جلساتی از ماه آینده در این زمینه برگزار شود و شاید بتوان مشکل سختگیری‌های بیش از اندازه برای صدور ویزا برای افغانان را ریشه‌ای‌تر برطرف کرد).

بعد شروع کردم به چکر زدن (گشتن) در سرک (خیابان)های اطراف محله شهرنو. نمایشگاه‌های موتر (خودرو) اگرچه عمدتاً مدلهای مختلف تویوتا را به نمایش گذاشته بودند، اما می‌شد خودروهای دیگر، از آخرین مدل GMCهای غول‌پیکر گرفته تا موترهای دونفره کوچک را هم دید. همینطور که چکر می‌زدم، چشمم به کتابفروشی رسالت افتاد. وارد شده و تقریباً یک ساعت آنجا لابلای کتابها می‌گشتم. کتابهایی که در افغانستان یافت می‌شوند، بسیاری‌شان چاپ ایران و پاکستان هستند. بسیاری از منابع دانشگاهی‌شان هم همینطور. اما خودشان هم انتشاراتهای معروفی دارند. کتابهایی که داخل افغانستان منتشر می‌شود، عمدتاً روی برگه کاهی با کیفیت پایین است و صفحه‌آرایی چندان خوبی هم ندارد. بیشتر کتابها به زبان فارسی و برخی هم به زبان پشتون است. طبیعتاً کتابهایی که در ایران منتشر می‌شود فارسی و کتابهایی که در پاکستان منتشر می‌شود، پشتون است. اما بسیاری از کتابهای فارسی هم در پاکستان منتشر می‌شود. خود افغانستان هم اگرچه به هر دو زبان کتاب منتشر می‌کند، اما غلبه با کتابهای فارسی است. بهای کتابها ارزان‌تر از ایران است و اگر بخواهیم مقایسه کنیم، بین نیم تا سه-چهارم قیمت کتاب در ایران است. چند جلد کتاب در زمینه تاریخ افغانستان خریدم (کتاب به‌علاوه یک‌دست لباس، تنها خرید من از این کشور بود). فروشنده مردی تقریباً پنجاه ساله بود که عکس محمد مُرسی در پشت سرش قرار داشت و بنابراین به گمانم از پیروان اندیشه‌های اخوان‌المسلمین بود. از آنجا آمدم بیرون و دوباره به چکر زدن ادامه دادم. یک هوتل و یک پلازا (پاساژ) سر همان چهارراه انصاری قرار دارد که تدابیر امنیتی شدیدی برای ورود به آنها در نظر گرفته‌اند. بانکهای زیادی هم آن اطراف است که آنها نیز چنین وضعی دارند.

ساعت حدوداً 5:30 بود که رفیع زنگ و زد و گفت از سر کار برگشته خانه و چند نفر از دوستانش هم هستند. پیشنهاد کرد به خاطر هوای سرد، من هم بروم خانه. یک پاکت شرینی خریدم و رفتم خانه. توی گاراژ، یک سگ فهوه‌ای پشمالو هم داشتند که قیافه‌اش دقیقاً مانند شیر بود. برای همین بهش می‌گفتند شیری. اما برخلاف سگهای خانگی، چندان توجهی بهش نمی‌شد و چشمانش عفونت کرده بود. هر کسی وارد گاراژ می‌شد، کلی پارس می‌کرد؛ اما کافی بود برایش دست تکان بدهی تا بدود و بیاید هی خودش را بمالد به پاهایت. رفیع زیاد خوشش نمی‌آمد با شیری بازی کنم و دست به سر و رویش بکشم. البته خودشان بهش غذا می‌دادند و هوایش را داشتند. ولی به‌هرحال آنرا یک حیوان نجس می‌پنداشتند. وارد خانه شدم. رفیع و برادرش ذبیح بودند، به‌علاوه سه نفر دیگر. سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم دور هم. رفیع یک هرمونیه (سازی شبیه آکاردئون که به جای آویختن به گردن، آنرا روی زمین می‌گذارند و می‌نوازند) و طبله (دو طبل کوچک متصل به هم) داشت و دو نفر از دوستانش هم نوازنده بودند. بنابراین سازهایش را آورد و گذاشت جلوی‌شان تا به افتخار مهمان ایرانی‌شان بنوازند. همین که خواستند شروع کنند به نواختن، صدای اذان به گوش رسید. بنابراین صبر کردند تا اذان به پایان برسد و بعد شروع کردند به نواختن. زیبا می‌نواختند و آنکه هرمونیه می‌زد، آواز هم می‌خواند. بعد آنها رفتند؛ اما یکی دیگر از دوستان‌شان ماند. او هم مانند رفیع اهل جلال‌آباد بود؛ اما زبان یکدیگر را به سختی می‌فهمیدیم. اشاره می‌کرد به من، و به رفیع و ذبیح می‌گفت که این اصلاً بلد نیست فارسی حرف بزند! به نوعی هم راست می‌گفت. لهجه‌مان خیلی با هم فرق داشت و رفیع باید برای‌مان ترجمه می‌کرد. اما این را به شوخی گفته بود. کم‌کم بهمیدم که کلاً پسر خیلی شوخی است و همین که دهان باز می‌کرد، رفیع و ذبیح ریسه می‌رفتند از خنده. خاطرات جالبی هم تعریف می‌کرد. مثلاً یکبار رفته بود آب نیشکر بخورد. فروشنده گفته بود هر لیوان 10 افغانی. او هم یک لیوان خورد و بعد دو افغانی داد. در مقابل اعتراضِ فروشنده، مدعی شد که فکر کرده دو افعانی. فروشنده هم که کاری از دستش برنمی‌آمد، دو تا کشیده محکم خوابانده بود زیر گوش‌اش. بعد آمده بود و برای دوستانش تعریف می‌کرد که هر کسی نیشکر می‌خواهد، سر خیابان می‌فروشند هر لیوان به دو افغانی و دو تا کشیده. حالا هم ورکشاپ مخانیکی موتر (تعمیرگاه مکانیکی) دارد. از ایران فقط در همین حد می‌دانست که افغانستانی‌ها را خیلی اذیت می‌کنند. تلاش کردم برایش توضیح بدهم همه جا اینگونه نیست و گاهی هم بیش از حد مبالغه می‌شود. اما شوربختانه اینگونه دفاع‌ها ره به جایی نمی‌برد. با رفیع رفتیم بیرون تا کمی خرید کنیم. در راه فرصتی پیش آمد تا با هم بیشتر آشنا شویم. رفیع متولد 1355 و اهل جلال‌آباد (مرکز ولایت ننگرهار در شرق کابل و هم‌مرز با پاکستان) است. پدرش پشتون و مادرش فارس (اگر اشتباه نکنم تاجیک) است. از همان کودکی چون جنگ شد، رفتند پیشاور پاکستان و بنابراین اکنون هم فارسی را بلد است (در حدی که گلیمش را از آب بیرون بکشد)، هم پشتو و هم اردو. به جز شناسنامه افغانستانی، تابعیت پاکستان هم دارد و البته تابعیت انگلستان. چرا که زن و دو کودکش ساکن لندن هستند و خودش اینجا در موسسه‌ای دولتی اقتصادی کار می‌کند و پول می‌فرستد برای زن و بچه‌اش. خودش آخرین بار هشت ماه پیش رفت پیش‌شان و بنابراین فرزند دومش که شش ماه دارد را هنوز ندیده بود. برادرش ذبیح هم متولد 1368 است و در یک بانک کار می‌کند. پدر و مادرش الآن در جلال‌آباد ساکن‌اند. راستش شهر هده در 15 کیلومتری جلال‌آباد را هم دوست داشتم ببینم. این شهر از معابد و مراکز اصلی بودائیان بود که شاخه‌ای از این آیین به نام هینایانا در این شهر بنیاد گذاشته شد. مجسمه‌ها و اشیاء باستانی بسیاری از این شهر به دست آمده است.

به خانه برگشته، شام خوردیم و خوابیدیم.

صبح روز یازدهم ساعت 5:30 بیدار شدم. تا 7 یادداشت‌نویسی کردم و نگاهی هم به کتابهایی که دیروز خریدم انداختم. ساعت 7 صبحانه خوردیم و 7:45 با رفیع و ذبیح از خانه بیرون آمدیم. هرچقدر اصرار کردند که کلید خانه را همراهم داشته باشم تا ظهر بیایم خانه و استراحت کنم، نپذیرفتم. تا بخشی از راه را با هم رفتیم و بعد جدا شده و آنها با تاکسی و من پیاده رفتم. ابتدا رفتم به سرکی که پر از غرطاسیه‌فروشی بود و به دنبال نقشه کابل گشتم. چون صبح زود بود، هنوز خیلی‌ها باز نکرده بودند. بیشتر قرطاسیه‌فروشی‌ها هم نقشه کابل نداشتند؛ یا آن نقشه‌ای که من می‌خواستم نداشتند. نقشه‌شان به زبان انگلیسی و کلی بود و جزئیات و آثار تاریخی را در آن شرح نداده بود. سری زدم به کافی‌نت تا ببینم کسی از مزارشریف برای میزبانی‌ام پیدا شده یا نه. هنوز خبری نبود و یک نفر هم که چند روز پیش اعلام آمادگی کرده بود، به طرز مشکوکی گم و گور شده بود! رفتم به منطقه «دِه افغانان» برای بازدید از آرشیف (آرشیو) ملی. یک دستگاه برقی روی گاری‌ای گذاشته بودند که نی‌شکر را از یک طرف واردش می‌کرد و آب آن را می‌گرفت. هر لیوان بزرگ آب نی‌شکر که به رنگ سبز بود، 10 افغانی (550 تومان). یک لیوان خریده و خوردم. بعد هم وارد آرشیف شدم که ساختمانی قدیمی دارد و حدود 120 سال پیش به دستور امیر عبدالرحمان خان و توسط عده‌ای معمار بخارایی به‌عنوان کاخ و دفتر کار ساخته شد. جلوی ایوان باید کفشها را از پا در آورده و دمپایی‌های روفرشی به پا کرد. روی یک سنگ در ایوان نوشته: «این عمارت تاریخی که نمونه هنر معماری مردم مسلمان و هنرآفرین کشور ما در سده گذشته است پس از مرمت و بازسازی در سال 1356 خورشیدی به‌حیث آرشیف ملی افغانستان تأسیس شد. میراثهای فرهنگی پربهای کشور در فروغ ارزشهای فرهنگ اسلامی در اینجا مصون خواهد ماند و کتب خطی و اسناد تاریخی ارزشمند نگهداری خواهد شد تا تاریخ راستین و واقعی کشور در پرتو این اسناد فروزانتر و تابناکتر گردد». در همان ابتدا باید مشخصات‌ات را ذکر کنی تا در دفتر ثبت کنند. عکس گرفتن از درون آرشیف ممنوع بود؛ بنابراین تلاش کردم طرح ساختمان را برای خودم ترسیم کرده و از مهمترین اسناد یادداشت‌برداری کردم. تقریباً چهار سالن اصلی داشت به‌علاوه بخش اداری و نیز اتاقهای وسط که حکم راهرو و اتصال‌دهنده سالنها را داشتند. از درب ورودی، دو سالن در سمت چپ به اسناد تاریخی تعلق داشت و یک سالن سمت راست و یک سالن روبرو هم به نسخ خطی. به جز اسناد و نسخ، چند میز آرایش منبت‌کاری و تزئین‌شده هم در سالنها گذاشته بودند. در سالنهای اسناد تاریخی، به جز نامه‌ها و مکاتبات مهم، عکسهای تاریخی هم دیده می‌شد. چند نکته در این سالنها دستگیرم شد که از همه مهمتر، هم‌زمانی و شباهت فرایند مدرنیزاسیون در افغانستان و ایران بود. شاه امان‌الله که هم‌دوره با رضاخان بود، به بسیاری از کشورها سفر کرد و از جمله به ترکیه رفته و با آتاتورک دیدار داشت و تلاش کرد اصلاحاتی (همچون ساخت مدارس عالی و استخدام مستشاران خارجی و...) را در کشور پیاده کند. یکی‌اش همان برنامه کشف حجاب بود و مثلاً ملکه ثریا برای نخستین‌بار بدون حجاب در ملأ عام ظاهر شد (همین شد که سنت‌گراها مخالفش بودند و نهایتاً برکنارش کردند). آنها نیز همچون ما اعزام دانشجو به اروپا داشتند و... . بی‌تردید اگر در آن کشور حکومت را از ظاهرشاه نمی‌گرفتند و بعد هم جنگ با شوروی و بعدتر جنگهای داخلی در نمی‌گرفت، اکنون وضعیتی اگر نه جلوتر از ما، دست‌کم شبیه ما داشتند.

کلکسیون تمبرهای این کشور نشان می‌داد چهره‌هایی همچون سلطان محمود غزنوی، امیر علی‌شیر نوایی، عبدالرحمان جامی، ابوریجان بیرونی، سید جمال‌الدین افغانی، مولوی، خواجه عبدالله انصاری، بیدل دهلوی و... بر روی تمبرها ترسیم شده است.

در بخش نسخ خطی یک شعر از ملک‌الشعرای افغانستان، زنده‌یاد خلیل‌الله خلیلی دیده می‌شود که چند بیت از مرثیه‌ای است که در سوگ ملک‌الشعرای بهار سرود. چرا که بین او و شعرای ایران پیوند و دوستی تنگاتنگی بود؛

«ز آغـازِ تـاریـــخ، ایـران و افـــغـان        سرِ خوان دانش چو اخوان نشسته

سخنور نباشد به یک مرز منسوب       چو تاجی‌است بر فرق کیهان نشسته

مَلِک رخ به تهران نهفت و من اینجا       سـتایشگر وی به پـروان* نشسته»

 

(*پروان، ولایتی در افغانستان و در شمال کابل به مرکزیت چاریکار)

البته اصل شعر بسیار بلندتر است و در آن استاد خلیلی برای بسیاری از شعرای ایرانی مرثیه‌گویی می‌کند تا نهایتاً به استاد بهار می‌رسد. این شعر برای من خیلی تأسف‌بار بود که چرا اکنون ییوندها به این شکل استوار نیست.

در سالنهای نسخ خطی، کتابهای قدیمی و دیوان شعرا (مانند نفحات‌الانس جامی و مخزن‌الانشاء واعظ کاشفی به خط خودشان) و تعدادی قرآن دست‌نویس بود. البته عمدتاً کپی‌شان در اینجا نگهداری می‌شد و نسخه اصلی در جایی دیگر بود. مثلاً کپی قرآن‌هایی که بر روی پوست آهو نوشته شده و منسوب به حضرت علی، حضرت عثمان، امام حسن و امام حسین بود. اما نگارگری‌ها بیشتر مربوط به همین دو سده اخیر بود. در صفحه نخست یکی از قرآن‌ها، سوگندنامه داوودخان در سال 1355 نوشته شده بود و در دیگری، عهدنامه بعضی اقوام جنوب کشور. از آرشیف که آمدم بیرون، در کنار سرک، بلال و دوغ خریده و خوردم. البته بلال که می‌گویم، منظورم ذرت نیست. آنها به ذرت جواری (Jevari) می‌گویند و منظورشان از بلال، نوعی خوراکی شبیه سمبوسه است. نان لواش دایره را پیش از آنکه به صورت مثلث با اضلاع تقریبی 20 سانتی‌متر در بیاورند، درونش سبزی‌های خوراکی می‌ریزند و بعد درون روغن تقت می‌دهند و به‌صورت چرب و روغنی، می‌دهند ذست مشتری. هر بلال 10 افغانی و هر لیوان دوغ هم 10 افغانی. خوردم و راه افتادم به طرف مسجد جامع عبدالرحمان که همان نزدیک است. در کابل طی چندسال اخیر مسجد جامع‌های بسیاری درست کرده‌اند که هر یک از دیگری زیباتر است. مثلاً مسجد جامع عبدالرحمان کلاً به رنگ قرمز مایل به فسفری ساخته شده و دارای گنبد، مناره‌ها، حیاط و صحن بسیار بزرگی است. پس از باز شدن درب مسجد در نزیکی اذان، بخشی از حیاط را باید بروی و نهایتاً در میانه راه باید کفش‌هایت را در بیاوری. یک کفاش هم آنجا نشسته که هر کسی بخواهد کفش‌هایش را به او می‌سپارد تا پس از برگشتن از نماز، به ازای پرداخت 10 افغانی، کفش واکس‌خورده‌اش را تحویل بگیرد. از اینجا کلاً سنگ‌فرش مرمر کف حیاط تمیز است. حتی راهروی دستشویی‌ها را هم باید بدون کفش بروی و دمپایی، درون هر واحد دستشویی است. مردی جلوی دستشویی‌ها نشسته و هر کسی که خواست، چند عدد دستمال توالت بهش می‌دهد به 5 افغانی. از وسط وضوخانه باید گذشت تا وارد صحن اصلی مسجد شد. واقعاً بزرگ و زیبا بود. در مساجد اهل سنت، نماز جماعت را معمولاً نیم‌ساعت پس از اذان می‌خوانند. بنابراین نمازم  را به تنهایی خوانده و بیرون آمدم تا به بقیه جاها هم برسم. سوار تاکسی‌های دارالامان شدم تا به موزیم (موزه) و کاخ دارالامان بروم. در راه، مساجد جامع دیگری نیز دیده می‌شود (مانند مسجدجامع خاتم‌النبیین و مسجدجامع حضرت نبوی) که آنها هم بزرگ و زیبا هستند. موزیم ملی افغانستان در زمان امان‌الله خان بلدیه (شهرداری) بوده و سپس تبدیل به موزیم شده است. باید از نگهبانی بگذری که تو را تلاشی (بازرسی بدنی) می‌کند. ساختمان آن دو طبقه است. در طبقه اول باید تکت (بلیط) 20 افغانی (1100تومانی) و برای عکاسی هم به شرط آنکه فلاش نزنی، باید تکت جداگانه 40 افغانی تهیه کنی. طبقه اول آثار دوره‌های مختلف است که شامل کتیبه‌ها، سفالها، ظروف فلزی، جنگ‌افزارها، زیورآلات و... می‌شود. محفظه و ویترین اینها عموماً استاندارد بوده و از کشورهای دیگر وارد شده است. در نیم‌طبقه اول، سالن بزرگ اتنوگرافی (مردم‌نگاری) وجود دارد که در آن بیشتر پوشاک، زیورآلات و دیگر داشته‌های مادی فرهنگهای مختلف افغانستان نگهداری می‌شود. مثلاً زیورآلات و پوشاک زنان ترکمن، زیورآلات و پوشاک زنان نورستانی و... . برای من از همه جالبتر، مجسمه‌ها و ستونهای چوبی به دست آمده از نورستان بود. این ستونها عموماً در معابد خانگی نصب می‌شد. هرچند یکی از آرزوهایم این است که روزی بروم به منطقه نورستان و آنجا را خودم از نزدیک ببینم و اگر قرار است توصیف کنم، مستقیم باشد، اما فعلاً در همین حد توضیح بدهم که نورستان پیش از این نامش بلورستان بود و چون تا حدود یک سده پیش، اهالی‌اش باورهای دین باستانی‌شان که چندخداباوری و طبیعت‌گرایی بود را داشتند، مردمان دیگر به آنجا کافرستان می‌گفتند. برخی آنان را بازمانده‌های یونانی لشکر اسکندر می‌دانند و برخی دیگر نیز از آریائیان. هرچه که بود، منطقه جنگلی و صعب‌العبور نورستان (در شمال شرق افغانستان و پایین بدخشان) راه دسترسی و نفوذ را دشوار کرده بود. از همین رو لشکر اسلام، لشکر سلطان محمود غزنوی، لشکر تیمور، لشکر بابر و بسیاری دیگر نتوانستند آنان را به اسلام وادارند. عبدالرحمان‌خان نهایتاً موفق شد هزارسال پس از دیگر بخشهای افغانستان، مردم این منطقه را در سال 1274 خورشیدی به زور مسلمان کند. آن هم به بهای ترویج شایعاتی همچون اینکه آنان از نسل ابوجهل هستند و... . اما اکنون مسلمانان متعصبی هستند و نیز به دلیل حضور گسترده طالبان، امنیت پایینی دارد. هرچند بسیاری از باورهای سنتی هنوز در بین‌شان جاری است. به این افراد «کالاشا» هم می‌گویند و در آن سوی مرز (که درون خاک پاکستان قرار دارد) برخی از همین افراد هنوز با باورها و اعتقادات قدیمی خود زندگی می‌کنند که آنها هم به «کالاش» معروف‌اند. کالاش‌های پاکستان برخلاف کالاشاهای افغانستان، گردشگران بسیاری را به خود جذب می‌کنند و هتلها و تأسیسات بسیاری در منطقه‌شان ساخته شده است (اگرچه به بهای نابودی طبیعت و آسیب به فرهنگ‌شان. در این‌باره من در کتاب «انسان‌شناسی گردشگری» پاره‌ای توضیحات ارائه داده‌ام).

در طبقه دوم موزیم، به بودا و بوداگرایی در افغانستان پرداخته است. در این طبقه هیکل (تندریس)های بسیاری از بودا از سراسر افغانستان گردآوری شده است و توضیحات نسبتاً مفصلی در بخشهای مختلف درباره بودا نوشته شده است.

بیرون از موزیم و در حیاط، اولین لوکومتیو افغانستان (هرچند افغانستان شبکه ریلی ندارد و کاربرد قطار بسیار محدود بوده) و همچنین اولین موتر (خودرو)های پادشاهان  را برای بازدید گذاشته‌اند. اما چون هیچ دیوار یا محفظه‌ای ندارند، بسیار خاک روی‌شان نشسته و وضعیت مناسبی ندارند.

روبروی موزیم و در آن سوی سرک، کاخ دارالامان بر روی تپه‌ای دیده می‌شود. سرک را پیاده بالا رفتم تا بدانجا رسیدم. یک گروه فیلمبردار خارجی آمده و درون کاخ مشغول بودند. بنابراین به ما اجازه ورود نمی‌دادند. بیرون از کاخ کنار یک پولیس و پیرمردی ایستادم که بعداً فهمیدم از ابتدا در این کاخ کار می‌کرده است. نامش «باباکبیر» بود و دندان نداشت. خودش می‌گفت بیش از صدسال عمر دارد. تعریف می‌کرد که از جوانی و زمان امان‌الله خان اینجا بوده و دستگیری امان‌الله خان (1308) و کلی رویداد دیگر که در این کاخ رخ داده را با چشمان خودش دیده است. الآن هم باغبان آن کاخ است. البته همه درختان کاخ خشک شده است! جالب اینکه هر بچه‌ای که آنجا می‌ایستاد، بهش فحش می‌داد و می‌گفت که آنجا نایستد. گاهی هم کمین می‌کرد و همین که یکی از بچه‌ها می‌ایستاد، می‌پرید می‌گرفت و می‌زدش. بعضی بچه‌ها وقتی دور می‌شدند، فحش‌اش می‌دادند. او هم فحش‌های رکیک حواله‌شان می‌کرد و خط و نشان می‌کشید که گیرشان می‌آورد. بالاخره گروه فیلمبرداری خارجی آمدند بیرون و رفتند. باباکبیر هم رفت. من خواستم بروم داخل. چند سرباز و قومانده آنجا همیشه هستند. اجازه ندادند و گفتند امکان ندارد. بروم و یک روز دیگر بیایم. توضیح دادم که بیش از نیم ساعت است منتظر هستم تا خارجی‌ها بروند. اما گفتند نمی‌شود. بالاخره اعتراف کردم که ایرانی هستم و وقت چندانی ندارم. یکی از قوماندهان آمد و گذرنامه‌ام را دید. بعد هم لطف کرد و اجازه داد بروم داخل.

این کاخ به شکل U ساخته شده که در وسطش باغچه و حوض دارد. ساختمان سه طبقه دارد که ارتفاع هر طبقه 6 متر است. ستونهای ایوان، سنگی است و ورودی‌های اتاقها دارای سقف هلالی است. اما ستونهای داخلی آجری است. روی دیوارها کلی شعار همچون «اسلام پیروز است» نوشته شده که مربوط به دوران جنگ با شوروی یا جنگهای داخلی است. همه بدنه این کاخ پر از تیر و ترکش است و اصولاً مانند سایر آبدات (آثار) تاریخی این کشور، کاربردش در این دوره به‌عنوان سنگر بوده. بیشتر سالنهای اصلی و بزرگ تخریب شده، اما اتاقها سالم مانده است. در گوشه‌ها و وسط هر سالن، یک اتاق یا سالن بزرگ عمدتاً ستون‌دار قرار دارد. اما بقیه بخشها اتاقهای 3*5 متر هستند. از طرفین، دو راه‌پله برای رفتن به طبقات بالا دارد و از وسط هم یک راه‌پله مُدوّر و گِرد. یک آسانسور هم دارد. از طبقه سوم هم یک راه‌پله اضطراری دارد به نیم‌طبقه‌ای که بالای اتاقهای طبقه سوم است. این نیم‌طبقه ارتفاعش ار کف تا سقف دو و نیم است و نمی‌دانم چه کاربری‌ای داشته. در ساختمان از آهن و بتن هم زیاد استفاده شده است. دور تا دور تپه‌ای که این کاخ بر روی آن قرار گرفته، دیوار آجری مُشبّکی بوده که بخش زیادی از آن تخریب شده است. به فاصله یک کیلومتری این کاخ، کاخ دیگری دیده می‌شود به نام «تاج‌بیگ» که آنرا هم امان‌الله خان ساخته بود.

از کاخ بیرون رفته و با مینی‌باس تا باغ وحش رفتم که نزدیک کوه «شیردروازه» است. تکت ورودی 20 افغانی می‌شود. این باغ وحش در واقع ترکیبی است از باغ وحش حیوانات و باغ پرندگان که در آن حیواناتی مانند خرس، شیر، گرگ، شغال، جوجه‌تیغی، گورکن، آهو، شتر و...، و پرندگانی همچون عقاب، شاهین، لاشخور، جغد شاخدار، شترمرغ، بوقلمون، چند نوع طوطی و... نگهداری می‌شود. فضای قفس‌ها بسیار بزرگتر از فضای قفس‌ها در ایران بود (واقعاً آدم با دیدن قفس‌هایی که مثلاً در باغ وحش آمل، اندازه‌شان دو برابر جثه خرس است، شگفت‌زده می‌شود که وقتی نمی‌توانند، چه اصراری دارند بر آزار جانوران؟). یک بخش خزندگان و ماهی‌ها هم داشت که باید تکت جداگانه (10 افغانی) می‌گرفتی و البته چند نوع ماهی و مار داشت و به نظرم زیاد جالب نبود. از آنجا پیاده راه افتادم به طرف خانه رفیع. کوههایی که در میانه شهر کابل و یا اطرافش قرار گرفته‌اند، تا نوک‌شان خانه‌سازی شده است و این برایم جالب و عجیب بود. گویا بیشتر این خانه‌ها متعلق به قشر متوسط و فقیر است. روی کوه شیردروازه بخشی از دیوار قدیم کابل به‌صورت یک نوار دراز به چشم می‌خورد و هنوز سالم است. دیوارهای کابل که باقیمانده‌های‌شان هنوز به خوبی بر روی کوه شیردروازه در جنوب شهر و کوه «آسه‌مایی» دیده می‌شود را احتمالاً شاخه‌ای از پادشاهان کابل که به «رتبیل شاهان» معروف بودند، در برابر حمله اعراب بنا کردند. هرچند برخی‌ها می‌گویند پیش از این تاریخ ساخته شده بود.

در راه، از یک گاری «اسپیشل سوپ قورمه» خریدم که یک لیوان بزرگش را می‌فروخت 10 افغانی. خیلی تند و فلفلی بود. کمی موز و سمبوسه و چبلی (Chabali) که نوعی کباب شامی است خریده و رفتم خانه. کمی که استراحت کردم، قرار شد برویم بیرون و گشتی با موتر همان دوست شوخ‌طبع‌شان در شهر بزنیم. نیم‌ساعتی گشتیم و بعد آمدیم خانه. شام را خوردیم و ساعت حدود 10 بود که خوابیدیم.

 

برای دیدن تصاویر این سفرنامه، فایل پیوست را دانلود کنید.

ادامه دارد...

moghaddames@gmail.com

 

کهزاد، احمدعلی (1387)، افغانستان در پرتو تاریخ، کابل: مطبعه دانش.

بخش نخست این سفرنامه با عنوان «چرا افغانستان».

بخش دوم: «ورود به هرات یا کلیاتی درباره افغانستان».

بخش سوم: «هرات و افغانستان در گذر تاریخ».

بخش چهارم: «بادبادک بازهای هرات».

بخش پنجم: «فضای باز اجتماعی افغانستان».

بخش ششم: هرات، شهر عارفان

بخش هفتم: بازار و خرید شب عید

بخش هشتم: یک شبانه‌روز بازداشت به جرم جاسوسی

بخش نهم: بامیان: بوداگرایی دیروز، تحجرگرایی امروز، گردشگری فردا

بخش دهم: غلغله‌های خاموش بامیان

بخش یازدهم: در محاصره طالبان

بخش دوازدهم: کابل: پایتختی باستانی

بخش سیزدهم: کابل: شهر گورکانیان

بخش چهاردهم: مزارشریف نماد همبستگی شیعه و سنی

بخش پانزدهم: بلخ: مرکز تمدنهای زردشتی، بودایی و اسلامی

بخش شانزدهم: خدانگهدار سرزمین رویایی

پیوستاندازه
21612.pdf619.88 KB