یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

سنّت قطع


سنّت قطع

این منگی ِ حادّ, چندان هم بی سابقه نیست البته نه آن چنان که بتوانی مزمن اش بنامی و این البته به همان خوش بینی ذاتی و شاید ساده لوحانه ی من مربوط است یعنی گریز از یاس ِ در بُهت ماندن , که من یکی با همه ی لذتی که از آن برده ام, همیشه از آن هراس داشته ام, شاید از آن رو که وقتش را ندارم این وقت لعنتی ِ همیشه در بحران یا خدا یا خرما

دوست عزیز!

این منگی ِ حادّ، چندان هم بی‌سابقه نیست؛ البته نه آن‌چنان که بتوانی مزمن‌اش بنامی؛ و این البته به همان خوش‌بینی ذاتی و شاید ساده‌لوحانه‌ی من مربوط است: یعنی گریز از یاس ِ "در بُهت ماندن"، که من یکی با همه‌ی لذتی که از آن برده‌ام، همیشه از آن هراس داشته‌ام، شاید از آن رو که وقتش را ندارم: این وقت لعنتی ِ همیشه در بحران: یا خدا یا خرما!

لزوم و دشواری به‌کارگیری ِ زبان ِ ازوپی را، لنین (همان‌طور که خود، در مقدمه‌ی کتاب "دولت و انقلاب"‌اش گفته) بهتر از هر کس دیگری می‌دانست: چه آن زمان‌ که کتاب‌هایش را در چاپخانه‌های تزاری حرف‌به‌حرف برمی‌رسیدند، و چه آن‌وقت‌ها که دیگر خودش هم یک تزار شده‌بود و نوشته‌های دیگران را حرف‌به‌حرف برمی‌رسید: در لفّافه چه‌ها که نمی‌توان گفت! امّا وجود هر لفّافه‌ای به معنای یک بحران اساسی است: بحران در رابطه‌ها، در نگاه‌ها، در فهمیدن‌ها.

و این‌روزها بیش از همیشه آن بحران را حس می‌کنم برادر. هر چند که دیگر امیدی به حسّ‌های تو هم ندارم، امّا راستش را بخواهی، علی‌الحساب و تا اطلاع ثانوی کسی را نمی‌شناسم که این نامه را برایش بنویسم جز تو.

ببین! می‌دانی که قطع امتداد ِ طبیعی ِ سنّت، یعنی طرد و "به‌فراموشی‌سپردن"‌اش،‌ کار هرروزه‌ی "منوّرالفکر"های مفلوک شرقی است: بیش از صد سال است که چیزی از آن‌سوی آب‌ها شنیده‌ایم: بویی، کلامی، خبری، نویدی؛ و فهمیده و نفهمیده، شنیده و نشنیده (هم‌چون تنسی تاکسیدو و دوست شیرماهی ابله‌اش که هنوز کلام آقای ووپی تمام‌نشده به انجام‌اش برمی‌خاستند و فاجعه خلق می‌کردند)، برخاسته‌ایم به ویران‌کردن و ساختن. خودمان هم بارها گفته‌ایم و نوشته‌ایم که بدون داشتن و ساختن زمینه‌، نمی‌توان با زمانه پیش رفت؛ و همیشه مانده‌ایم: نه عقب نه جلو: جایی در میانه‌ی همه‌ی داده‌ها و داشته‌ها: در سنّت ِ قطع!

سنّت قطع، تنها سنّتی است که ناخواسته و شاید ندانسته، به آن وفادار مانده‌ایم. ما، همیشه در حال قطع‌کردن و قطع‌شدن‌ایم. ما همیشه در حال فراموش‌کردن و فراموش‌شدن‌ایم. به همین نسل‌بندی‌های ادبی‌مان نگاه کن! انگار که حتمن باید "جایی"، یا "نقطه‌ای" باشد که در آن، نسل‌ها از هم جدا می‌شوند. ما در ادامه‌ی خودمان نیستیم. اصلن انگار ادامه‌ی هیچ گذشته‌ای نیستیم. مثل یک کارمند شلخته‌ی ثبت احوالی، گذشته‌های‌مان را پرت می‌کنیم لای پوشه‌ها و زونکن‌ها تا جز غبار و موریانه و احتمالن یک بازرس (مثلن یک مستشرق!)، کسی سراغ‌شان را نگیرد. ما عاشق ِ این فراموشی و انقطاع‌ایم. ما، مرض ِ انقطاع داریم: خودآزاری ِ "گره‌ کور زدن ِ لحظه‌ها".

هیچ متوجه شدی که همین چند وقت پیش، با پخش چند تکّه از دفاعیات خسرو گلسرخی از تلویزیون، چه شور و حیرتی فرای‌مان گرفت؟ هیچ دیده‌ای که با پخش هر از گاهی ِ حرکت یا حرف ِ خلاف‌آمد رویّه‌ی معمول ِ رسانه‌های رسمی، چه‌قدر تفسیر و تحلیل می‌کنیم و ذوق‌زده می‌شویم؟ کرگدن ِ اوژن یونسکو را که حتمن خوانده‌ای.

امّا فرویدی‌ها هم چه به خال زده‌اند!: بله، ما از گذشته‌مان متنفّریم، و ناخودآگاه، آن گذشته‌ی تاریک ِ ملعون را به فراموشی می‌سپاریم: پس مرتّب، و دمادم اشتباه می‌کنیم، و چون بر اشتباه‌مان آگاه شدیم، آن را هم فراموش می‌کنیم، چرا که هر اشتباهی، فارغ از دوری یا نزدیکی ِ زمانی به ما، در گذشته روی داده، و راحت‌ترین شیوه‌ی برخورد با گذشته، فراموش‌کردن آن است.

فکر می‌کنی چند درصد خیل داستان‌نویسان جوان! ما، "دن کیشوت" را خوانده‌اند؟ مگر بدون خواندن تولستوی و بالزاک و دیکنز و تورگنیف، می‌توان مثل پل استر یا فونه‌گات یا بارتلمی نوشت؟ چند درصد خیل شاعران جوان! ما، بودلر و الیوت را می‌شناسند و خوانده‌اند؟

اصلن به قول رولان بارت، چگونه کسی می‌تواند از حال و هوایی خردمندانه برخوردار باشد، بی‌آن‌که به موضوع خردمندانه‌ای بیندیشد؟!

پرت‌شده‌گی به آینده. ماشین زمان. فارنهایت‌ها. پریدن از روی تاریخ، یا بهتر بگویم پرانده‌شدن از روی تاریخ. ما اسیر آن حلقه‌های گم‌شده‌ی پریده‌شده‌ایم. ما بیمار آن لقمه‌های هضم‌نشده‌ایم. یاد آن اصطلاح معروف عوامفریبان ِ چپ‌نمای شرقی، یا آن کاسه‌های داغ‌تر از آش غربی افتادم: "راه رشد غیر سرمایه‌داری"! پرواز مستقیم و بی‌توقف از عمق دوران برده‌گی یا ارباب‌رعیتی ِ نیم‌بند شرقی، به اوج سوسیالیسم غربی!

این‌که ناگهان کسی مثل دکتر شریعتی گل می‌کند و خوانده و بلعیده می‌شود، جز از عوارض آن سوءهاضمه نیست. ما هم مثل آن راهزن اسطوره‌ای یونانی، تخت‌خواب‌مان را پهن ِ راه کرده‌ایم و هر که و هر چه را می‌بینیم، بر آن می‌اندازیم و با آن "میزان" می‌کنیم: یا آن‌قدر می‌کِشیم‌اش تا اندازه‌ی آن شود، و یا آن‌قدر پا و گردن‌اش می‌زنیم، تا ایضن، اندازه‌ی آن شود. در جمع فراموشکاران، عوام‌فریبان سالارند؛ و میان‌مایه‌گان، قَدَربخشی و قَدَرستانی می‌کنند.

همین چند جایزه‌ی کوچک ادبی‌مان را نگاه کن: خودمان به گندشان می‌کشیم و خودمان هم پیف‌پیف می‌کنیم. می‌شنوی ناله‌های اساتید را در باب حق‌ناشناسی جوانان (کدام جوانان؟) و دادهای "سلیقه‌سالاری" و "دوست‌‌بازی" و "نوچه‌پروری‌"شان را؟ اصلن شما کجای جهان‌اید؟

مراد فرهادپور راست می‌گوید: حیاتی‌ترین ِ کار، امروز، ترجمه است. ما به اصل آن سرچشمه‌ها نیازمندیم، ما باید بیاموزیم، و از آغاز بیاغازیم. باید بخوانیم: سرچشمه‌ها را بخوانیم. و تو چه خوب می‌دانی که بیشینه‌ی "تالیفات" ِ همین چند چهره‌ی آبرومندی هم که داریم، رونوشت ِ نیم‌برابر اصل آن متن‌های اصلی است که نخوانده‌ایم و نفهمیده‌اند.

هیچ دقّت کرده‌ای که به چه راحتی یک اثر خوب ادبی نادیده‌ گرفته‌می‌شود و یک نوشته‌ی دست‌چندم، تنها به اتّکا و اعتبار ناشربازی و تبلیغات‌چی‌گری، برکشیده‌ می‌شود؟ فکرش را بکن که ناشران، بخواهند به کتاب‌ها جایزه بدهند!

و از آن‌سوی دیگر: چهچه‌ی کلاغ! انگار که دکتر واتسون مهربان امّا احمق و خنگ، شرلوک هولمز را از داستان بیرون‌کرده‌؛ در حالی‌که قرار بود تنها کار واتسون، شرح الکن ِ فصاحت ِ نبوغ ِ هولمز باشد و بس.

ما خیلی فقیریم. و دست‌مان خالی‌ست. چه‌قدر خوب است که هدایت و صادقی و ساعدی هم در این‌جا نفس کشیده‌اند. و چه‌قدر خوب است که نیما و فروغ هم ایرانی بوده‌اند.

از آیه‌ی یاس‌ خواندن بیزارم. و از ردّ همه‌چیز و همه‌کس، بیزارتر. سنگ بزرگ، نشانه‌ی نزدن است و من همان‌طور که بالاتر برایت نوشتم، همیشه از یاس "در بهت ماندن" گریخته‌ام.

می‌خواستم بگویم که عیب از جای دیگری است، و نتوانستم بگویم.

خدا ازوپ را بیامرزد.

آمین...

خالد رسول‌پور