چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

از شمس تبریزی در اساس خود خدای خورشید دیرین شهر تبریز مراد بوده است


از شمس تبریزی در اساس خود خدای خورشید دیرین شهر تبریز مراد بوده است

متعاقب بررسی اساس بقعه صاحب الامر تبریزـ شناسایی شمس تبریز مرموزـ مراد مولوی آسان شد

آیا مراد از شمس تبریزی همان ایزد خورشید مهر که در تبریز پرستش میشده مراد نبوده است؟

نظر به وجود بقعه خانقاهی (خونگاهی= خورشید کده) کهن و معروف صاحب الامر (ایزد مهرموعود) که اسطوره گاو قربانی معبد وی نیز در تبریز حفظ شده است مسلم می نماید که از محمد شمس تبریزی افسانه ای (=سئوشیانت ایزد خورشید مهر) که مولانا خود را عاشق و مرید وی می شمرد خود ایزد مهر موعود میانی ایرانیان یعنی هوشیدر ماه (دانای درخشان بزرگ) یا همان اوخشیت نمنگهه (پرورنده نماز درخشان = محمد) منظور بوده است که مولوی به کنایه ولی بسیار پر شور و عاشقانه از وی سخن رانده است یعنی مولوی نیز نظیر حافظ، مهرپرستی صوفی گرایانه را به عنوان مسلک خویش انتخاب نموده بود. برای آشنایی با افسانه هایی که در افواه در باب شمس تبریزی اساطیری ناپدید شده (در واقع ایزد جاودانی مهر محبوس در غار و منتظر رستاخیز) پدید آمده بوده است، مقاله تحقیقی غلامحسین دلیر پور در اینجا از سایت هفت نامه بوشهری نسیم جنوب نقل می نمائیم:

شمس تبریزی، و اسرار فاش نشدنی (از غلامحسین دلیرپور)

چون حدیث روی شمس الدین رسید

شمس چارم آسمان رو در کشید

شمس تبریزی که نور مطلق است

آفتاب است وزانوار حق است

این نفس جان دامنم بر تافته است

بوی پیراهان یوسف یافته است

من چه گویم یک رگم هشیار نیست

شرح آن یاری که او را بار نیست

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

شمس تبریزی رندی عالم سوز، شوریده ای از شوریدگان عالم، نادره دری در میان خرابه های تن خاکی، سراسر زندگی اش خاصه قبل از رسیدن به مولانا به کلی از نظرها برون است. اگر چه توانست شخصی چون مولانا را منقلب کرده دگرگون سازد اما به جرأت می توان گفت شهرت و آوازه ی او به خاطر دیدارش با مولانا جلال الدین و تأثیر در این قطب بزرگ زمان بوده است و اگر این ملاقات رخ نمی داد هرگز این همه بزرگی و شکوه در در نظر خلق جلوه نمی کرد .اما با این که به خاطر تأثیر عمیقش بر جلال الدین ،هزاران مرید را به جوش وخروش واداشت تا او را بشناسند و بدانند کیست وکجایی است؟ هرگز اسرارش فاش نشد. حتی مرگش نیز در پرده ی ابهام مانده، آیا کشته شد وبه چاه افکنده شد؟ و یا درگاه مرگ چون مسیح مجرد بسوی ملکوت پروازکرد. تنها آنچه درباره اش می توان به جرأت گفت آنکه گوهری بود والا که هیچ گوهرشناسی جز مولانا نتوانست او رابشناسد وبر او ارج نهد.

● نام وزادگاه

نام اومحمد بن علی بن ملک داد تبریزی ،که اوراشمس تبریزی- وگاهی کامل تبریزی، سیف تبریزی، پرنده و آفاقی می خواندند. درمورد تولد و مکان وسال تولدش – همچون بقیه زندگانی او- اطلاعی دردست نیست ،اما ازانجا که ملاقات اوبا مولوی درسال ۶۴۲ (هـ ق) اتفاق افتاده و در آن زمان حدود۶۰سالگی بوده، تولدش رامی توان درحدود ۵۸۲ یاچیزی حدود( ۵۸۵-۵۸۰) در نظر گرفت و نیز در کتاب مناقب ،سن او بالحنی ۶۰سالگی گفته شده که بیشتراین امکان میدهد که حداقل سن او۶۰ سال بوده،چنانکه ۶۰ سال واندی نیز گفته شده است. محل تولد او را اکثرا تبریزگفته اند وخود نیز درچند جا ی به این نکته اشارت دارد مانند :« آنجا (تبریز) کسانی بوده اند که من کمترین ایشانم ومرا بیرون انداخته اند .»

از نسب واجداد او نیز هیچ اطلاع کاملی در دست نیست واز آنجا که هیچ کدام از تذکره نویسان نتوانسته اند به درستی از پدر و مادرش یاد کنند و نیز چنانچه از گفتار خودش بر می آید: «پدرم را گفتم تو همچون مرغی که درزیر پایش تخم اردک گذاشته باشند » و یا «پدرم در کارم حیران بود.» پدرش از طایفه مشهور علما وفضلا نبوده و اجدادش نیز معلوم نیست که از بزرگانی باشد .بعضی گفته اند فرزند علاءالدین ازنسل کیا ازملاحده رودباربوده که به تبریز مهاجرت کرده است. عد ه ای اورا ازتبریزمیدانند ومی گویند پدرش بزازبوده وهمچنین گفته اند اصل آن خراسان ومحل تولدش تبری‍‍‍‍ز:« تازمان خداوندگارمولوی هیچ آفریده رابرحال اواطلاعی نبود و الحاله هیچ کس رابرحقایق اسرار او وقوف نخواهد بود،پیوسته ازخلق خودراپنهان داشتی .» سپهسالارص ۱۲۳

● دوران کودکی ‍‍‍‍‍‍‍‍‍

شمس کودکی پیش رس واستثنایی بوده :«مراگفتند به خردی :چرا دلتنگی، مگر جامه ات می باید یاسیم؟ گفتم: ای کاش این جامه نیز که دارم بستندی.»

ازهمسالان خود کناره می گرفته، تفریحات آنها دلش راخوش نمی داشته است، مانند کودکان دیگربازی نمیکرده ،به وعظ ودرس روی می آورده است«هرگزکعب نباختمی نه به تکلف الاطبعا» ویا «دستم به هیچ کارنرفتی هرجا وعظی بودی آنجا رفتمی.»خواندن کتاب را به شدّت دوست میداشته وازهمان کودکی شرح حال مشایخ بزرگ صوفیه رامطالعه می کرده است «من به وقت کودکی حکایتی درکتابی خواندم که... .»

شمس به زودی امکان روشن بینی استعداد وکشف بینشمندی ودرک امورغیبی رادرخود احساس می کند.تنها وی درآغاز می پندارد که کودکان دیگرنیز همانند اویند .لیکن به زودی به تفاوت وامتیاز خود نسبت به انها پی می برد «من کودک بودم ،خدا را می دیدم ملک را می دیدم مغیبات اعلی واسفل رامشاهده می کردم .گمان می بردم جمله مردمان همچنان می بینند ، آخرمعلوم شد که نمی دیده اند.»حتّی دربرابر شگفتی پدرش ازدگرگونی خویش می گوید «همچون مرغی هستی که تخم اردک زیر پایش باشد وچون تخم بچه شود ناگاه در آب شنا کند....»

پس از سپری شدن دوران کودکی ،شمس در بلوغ نوجوانی یک دوره ی سی چهل روزه ی بی اشتهایی شدید را می گذراند :«سی چهل روز که هنوز بالغ نبودم از این عشق ‌‍‌‌‍‍‍‍‍[عرفانی] آرزوی طعام نکردمی و اگر سخن طعام گفتندی من سر باز کشیدمی»

شمس ممکن است در ابتدا همراه شیخ بهاالدین زکریا ،شیخ فخرالدین عراقی وامیر حسین هروی در خدمت باباکمال خجندی بوده که در این صورت خرقه ی ارادت او به امام هشتم امام رضا (ع) منتهی می شود .اما بنا بر گفته ی افلاکی شمس را از نوجوانی به زنبیل بافی عارف (ابوبکر سله باف تبریزی ) در زادگاهش تبریز می سپارند :«مرا شیخی بود ابوبکر نام جمله ولایت ها از او بیافتم». مولوی نیز در باره ی او میگوید: «شمس الدین در علم کیمیا نظیر نداشت ودر دعوت کواکب و قسم ریاضیات والهیات وحکمیات ونجوم ومنطق او را بی نظیر می خواندند اما چون با مردان خدا مصاحب شد همه را در جریده ی لا ثبت فرموده مجرد شد .»شمس خود گوید :«اگر ربع مسکون یک طرف باشند جمله ومن سوئی هر مشکلشان که باشد جواب دهم وهیچ نگریزم واز شاخ به شاخ نجهم وسخن نگردانم.»

پس از این که در می یابد که ابوبکر از تربیت او عاجز است در پی پرورشگری بزرگتر به سیر و سفر می پردازد ودر پی گمشده ی خود شهر به شهر می گردد پس از آن در بغداد خدمت شیخ اوحدالدین کرمانی دریافت و گویند آن گاه که مولوی در دمشق مشغول تحصیل بوده او را دیده . در حال شمس گمشده ی خویش را در مولوی می یابد :«در من چیزی بود که شیخم (بوبکر)آن را در من نمی دید، هیچ کس ندیده بود. آن چیز را مولانا دید.»

● رسیدن شمس به مولانا

شمس در سال ۶۴۲(هـ ق) در قونیه به مولوی می رسد (ممکن است قبلا در دمشق نیز او را ملاقات کرده باشد) و در آن هنگام شمس حدود ۶۰ساله و مولوی ۳۸ سال داشته وقرب ده هزار مرید اطراف او بوده اندکه همه از اکابر وبزرگان بوده اند :

زاهد کشوری بدم واعظ منبری بدم

کرد فضای دل مرا عاشق کف زنان تو

گویند سه ماه تمام (شمس ومولانا) در حجره ی خلوت نشستند و اصلا بیرون نیامدند وبه کلی حضرت مولانا از تدریس وتذکیر فارغ گشته به تقدیس قدیس اعظم (شمس) مشغول شد وتمام اکابر وعلمای قونیه به جوش وخروش آمده که این چه حال است و کیست واز کجاست که او را از دوستان قدیم بریده به خود مشغول داشته است؟.بدیع الزمان در مورد مولوی گوید که «مولوی از ۳۸ سالگی شعر را آغاز کرده وقبل از آن هیچ گونه آثاری از شعر نداشته ودر مسجد و مدرسه تدریس میکرده واین انقلاب به خاطر رسیدن وتاثیر شمس در اوست.همچنان افلاکی می گوید :«مولوی طریق پدر داشت.مگر سماع نمی کرد تا به فرمان شمس سماع آغاز کرد» شمس به رقص وسماع علاقه ای وافر داشته چنان که آن را در حد نماز و روزه واجب دانسته و می گوید: «هفت آسمان و زمین همه در رقص آیند آن ساعت که صادقی به رقص در آید» حتی در زمان او هفته ای یک بار برای بانوان رقص می گذاشته اند. مولوی که تا قبل از رسیدن شمس ازسماع بی بهره بود ،موسیقی می آموزد و حتی رقص چرخان (که تا آن روز معمول نبود) را نیز به شمس می آموزد.

روزی مولانا در باب او می گوید :«علمای ظاهر واقف اخبار رسولند وحضرت مولانا (شمس) واقف اسرار رسولند.» ولد به پیش شمس رفته می گوید امروز پدرم اوصاف عظمت شما را بسیار کردند .گفت من از دریای عظمت پدرت یک قطره بیش نیستم اما هزار چندانم که فرمود .چون این با مولانا گفت مولانا فرمود او خود را ستود وعظمت خود را نمود وصد چندان است که فرمود. ونیز در وصف او گوید«این مردمان گویند که ما شمس الدین تبریزی را دیده ایم. ای خواجه ما او را دیده ایم .کجا دیدی؟ یکی بر سر بام اشتری را نمی بیند می گوید که من سوراخ سوزن را دیدم ورشته گذرانیدم!.شمس نیز شیفته مولاناست«ازآن ما این ساعت عمر است که به خدمت مولانا آییم،این ساعت در عالم قطب اوست.» مزاحمت های دیگران را با نهایت بردباری نادیده گرفته در قالب داستانی چنین گوید:«جایگاه آن بهتر که آدمی را مونسی باشد اگر در قعر زمین باشد آن بهتر و اگر در سوراخ موشی باشد بهتر آن است .

● حسد حسودان ورفتن شمس

شمس مولانا را ازخواندن کتاب و وعظ وتدریس باز داشت وچون مولانا کتاب پدر می خواند گفت دیگر سخنان پدرت مخوان وبعد فرمود که با کس سخن مگوی ....و بدین علت روح اهل صفا به یکبارگی تشنه ماند واز حسرت ایشان به مولانا چشم زخم رسید . واما چون اذیت وآزار فزونی یافت به خاطر حسد حسودان در آخر شوال ۶۴۳از قونیه خارج شد وحدود یازده ماه بعد او را در دمشق یافتند .رفتن او مولوی را در بستر بیماری انداخت وهر روز تب او شدت می یافت تا عاقبت سلطان ولد رابا بیست نفر به طلب شمس فرستاد . گویند چون سلطان ولد آماده رفتن شد مولوی از بستر برخاسته کیسه ای زر ولد را داد که چون او را یافتی در کفش شمس الدین بریز و نیز غزلی با این مطلع نوشته او را داد:

بروید ای حریفان بکشید یار ما را

به من آورید حالی صنم گریز پا را

اگر او به وعده گوید که دم دگر بیایم

همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را...

سلطان ولد به دمشق رفته اورا می یابد وزرها درون کفش وی می ریزد شمس می گوید ما را به سیم وزر چه فریبد؟ ما را طلب مولانا کفایت است .وسپس همراه سلطان ولد به قونیه بازگشت اما دیری نپایید که چون توجه مولانا به شمس فزونی یافت و عشق او بیش از اول گشت باز مریدان حسدورزی کرده گستاخی از حد گذراندند واین حسدورزی ها چنان فزونی یافت که به مرگ شمس انجامید:

باز گستاخان ادب بگذاشتند

تخم کفران و حسدها کاشتند

خویش را کشتند وگشتند از طریق

آنچ کشتند آنچنان برداشتند‌‌‌

گویند روزی با هم مجالست می کردند صدایی از بیرون آمد شمس گفت به کشتنم می طلبند مولانا گفت مصلحت است . چون بیرون رفت هفت نفر در کمین بودند با کاردی او را زدند . برخی گویند او را درون چاهی انداختند . تاریخ ناپدید شدنش را ۶۴۵(هـ ق) ذکر کرده اند .

پس از رفتن شمس، دوری مولانا از مریدانش بیشتر شد چنانکه باعث پشیمانی آن ها گردید. پس از چهلم روز دستار دخانی بر سر نهاد ودیگر دستار سفید نبست.

قدر غم گر چشم سر بگریستی

روز وشبها تا سحر بگریستی

شمس تبریزی برفت و کو کسی

تا برآن فخرالبشر بگریستی .

بر گرفته از : خط سوم، دیوان شمس، مقدمه ای بر مثنوی، ارزش میراث صوفیه، ولد نامه، مناقب العارفین.

علی مفرد