جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

حراج کودکی, در همین نزدیکی


حراج کودکی, در همین نزدیکی

دست های نحیف و استخوانی اش را زیر رگبار آفتاب می گذارد و گرمای نیمروز, به چشم های عابران خندان خیره می شود

دست های نحیف و استخوانی اش را زیر رگبار آفتاب می گذارد و گرمای نیمروز، به چشم های عابران خندان خیره می شود.

خیلی زود پای به دنیای آدم بزرگ ها گذاشته است و حالا نفس کشیدن اش در این شهر شلوغ و خشن به معجزه و اقبال گره خورده است. بی رمق ، ثانیه های کودکی اش را دود می کند و امروز به جای خندیدن و فوتبال بازی کردن در کوچه ها، ساقی فال ها و اشعاری شده است که حتی نمی داند چه کسی آن ها را سروده است!

چراغ سبز می شود و من دیگر می توانم به سمت اش بروم. می گویم خبرنگارم و آمده ام با هم دوست شویم اما خسته تر از آن است که بخواهد بین آدم ها، تمیز قایل شود. بلافاصله می گوید: «آمده ای فال بخری؟» سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم و خوشحال می شود که از شر یک فال دیگر هم خلاص شده است. سطح شانه های مان حداقل ۵۰ سانتی متر با یکدیگر فاصله دارند و این یعنی که من چند برابرش سن دارم. می گوید اسمش سعید است و هر دو در گوشه پیاده رو می نشینم و او تا ۱۲۰ ثانیه مانده به قرمز شدن چراغ راهنما از روزگارش می گوید: «پدرم چاه کن است و مادرم هم مجبور است از دو خواهر کوچک تر از خودم مراقبت کند. صبح ها ساعت هشت می آیم سر چهارراه و هوا که تاریک می شود، فقط خودم به تنهایی با اتوبوس به خانه می روم.»

وقتی با آن لحن معصومانه می گوید: فقط خودم به تنهایی به خانه می روم، انگار می خواهد به من بفهماند که دیگر بزرگ شده و استخوانی ترکانده است. من نیز هم سازش جلو می روم و می گویم که ماشاءالله برای خودت مردی شده ای و معلوم است که باید فقط خودت به تنهایی به خانه بروی. اما وقتی می گوید که هشت سال بیشتر سن ندارد و امسال هم مدرسه را رها کرده است، از پایه فرو می ریزم و در کوششی ناموفق سعی می کنم خودم را معمولی نشان دهم. اما اسب چموش اندوهم رام شدنی نیست و انگار سعید از چهره ام همه چیز را می خواند: «خیلی ناراحت نشو آقا. امسال پدرم قول داده مرا به مدرسه بفرستد. تازه تابستان هم می خواهیم با پدر و مادرم به کنار دریا برویم.»

این جای گفت وگو را خیلی دوست داشتم. نه به خاطر قول های راست یا شاید دروغی که پدر سعید گفته بود، بلکه به این خاطر که سعید با آن قد و قواره کوچک اش گویی احساس وظیفه می کرد که به من دلداری بدهد تا مبادا ناراحت از کنارش بروم. در آرامشی سنگین و بی اعتنا به صدای مهیب اتومبیل های آهنی، سعید را در آغوش می کشم و در همین لحظه فرصت ۱۲۰ ثانیه دوستی مان تمام می شود. رفیق کوچکم باید سر کارش برگردد تا مبادا مادرش مجبور شود سفره را برای نان سفره بفروشد!

چند چهارراه پایین تر می روم و بوی مطبوع اسپند گواهی می دهد که این جا هم چند کودک کار، دوران شیرینی کودکی را به بهای خرجی امروز به حراج گذاشته اند.

نزدیک تر که می شوم، دخترک خردسال به یکباره برمی آشوبد و با اضطراب می گوید: «پلیس هستی؟» تا لبخند می زنم و پولی برای اسپندش می دهم، تازه خیالش راحت می شود و روی چمن های بلوار می نشینیم. مریم ۹ سال دارد و با برادر شش ساله اش در میان اتومبیل ها می گردند و اسپنددود می کنند. پدر مریم سال هاست آن ها را رها کرده است و اصلا نمی دانند که پدرشان زنده هست یا نه! مادرشان هم در خانه قالی بافی می کند. می گویم کسی هم این جا اذیت تان می کند؟ مریم به نحوی که انگار جلوی دوربین نشسته باشد، با مظلومیت خاصی روسری کوچک و وصله دارش را درست می کند:«دو بار من و برادرم را با یک ماشین بردند یک جایی که اولش خیلی گریه کردیم ولی بعد به ما غذا و کلی خوراکی خوب دادند. گفتند که دیگر در خیابان کار نکنیم و برویم درس بخوانیم اما مادرم می گوید که اگر پول نداشته باشیم، صاحب خانه بیرون مان می کند.»

دانه های درشت عرق روی پیشانی برادر مریم می غلتد و روی گونه هایش می ریزد. تکه ای سیب سرخ دستش گرفته و بی آن که علاقه ای به گفت وگوی من و خواهر خردسالش نشان دهد، با ولعی دردآور به سیبی گاز می زند که شاید عابران به او هدیه داده اند.

حالا مریم اسپندهای نو را بر روی دانه های کهنه می ریزد و دست در دست برادرش، میان کندوی انسان و ماشین غرق می شوند. چقدر زود چشمم آن ها را میان جمعیت پرشمار، گم می کند. همان گونه که مادر بی وفای خوشبختی، سال هاست این کودکان اش را میان جنگل آسفالت گم کرده است.

لحظه ای مکث می کنم و ناآگاه به یاد می آورم که بسیاری از کودکان کاری که در خیابان ها دست فروشی می کنند، از اتباع کشور افغانستان هستند که شرایط سخت پناهندگی در کشوری دیگر، موجب شده است که کودکان آن ها نیز دستخوش فقر و تنگدستی شوند.

برای یافتن این کودکان و غیربومی، مسیر زیادی نمی پیمایم. دو کودک بازیگوش با لهجه محلی شان با یکدیگر بلند بلند حرف می زنند و دو جعبه آدامس زرد رنگ، تمام سرمایه آن روز آن هاست. سه نفری آدامسی می خوریم و مسابقه باد کردن آدامس ها هم صمیمیت مان را چند برابر می کند. شیرمحمد ۱۱ ساله و احمد ۱۰ ساله، پسر عمو هستند و پدر هر دوی آن ها کارگر ساختمان است که به قول خودشان با فروش این آدامس ها می خواهند برای خانه کمک خرجی در بیاورند. با وجود آن که والدین احمد متولد افغانستان اند ولی احمد اصلا خاک افغانستان را ندیده است و در ایران به دنیا آمده است. برخلاف شیرمحمد که کم حرف و ساکت است، روابط عمومی احمد، دست کمی از یک خبرنگار ندارد و با تسلطی جالب بر کلمات می گوید: «شاید خنده تان بگیرد ولی آرزوی من خریدن دوچرخه و کامپیوتر و این جور چیزها نیست. من فقط آرزو دارم که بتوانم شناسنامه بگیرم. آخر خیلی دوست دارم به مدرسه بروم ولی می گویند به من شناسنامه نمی دهند. درست است که الان تابلوی همه مغازه ها را می خوانم و حتی می توانم بعضی از کلمات را بنویسم اما اصلا مدرسه نرفتم. با پسر همسایه مان که مدرسه می رود، دوست هستم و حتی بعضی وقت ها با هم تمرین های کتاب اش را حل می کنیم.»

به شیرمحمد می گویم تو هم بلدی تابلوی مغازه ها را بخوانی؟ با فروتنی تمام می گوید: «من به اندازه احمد باهوش نیستم. او از من کوچک تر است ولی بیشتر از من می فهمد. فقط اسمم را می توانم بنویسم.»

شیرمحمد انگشتان لاغرش را روی پیاده رو می کشد تا اسمش را با تلی از خاک های انباشته بر روی زمین بنگارد. چقدر دلم می خواست این انگشتان ضعیف، به جای لمس سنگ فرش های پیاده رو، گچ های کلاس درس را می فشرد. احمد و شیرمحمد از کنار مجسمه میدان فردوسی تهران برایم دست تکان می دهند و می روند. امروز دیگر بیشتر ایمان می آورم که دنیای همه کودکان، از هر رنگ و دیاری چقدر پاک و مشابه یکدیگر است.

حالا مجنون وار گمان می کنم دیگر سرهر چهار راه باید منتظر کودک کاری باشم که با التماس هم شده می خواهد همچنان نان آور خانواده باقی بماند. سعید و مریم و احمد تنها خردسالانی نیستند که کودکی شان به تاراج رفته است. مطابق گزارش های سازمان آمار ایران، درحال حاضر نزدیک به دو میلیون و ۵۰۰ هزار کودک خیابانی و مطابق آمارهای غیررسمی هم بالغ بر هفت میلیون کودک کار در سراسر کشور وجود دارد.

البته بدیهی است که بسیاری از این کودکان کار، طعمه باندهای مخوفی می شوند که به اشکال مختلف آن ها را استثمار می کنند. بسیاری از ما داستان کودکان کاری که هر روز با سرویس آن ها را سر چهارراه ها پیاده کرده و در زمان مشخصی هم آن ها را برمی گردانند شنیده ایم. اما نمی توان چشم ها را بر روی حقایق بست و همه این کودکان کار را عضوی از باندهایی به شمار آورد که با تحریک احساسات مردم، پول کلانی به جیب می زنند. بسیاری از این کودکان واقعا نان آور کوچک خانواده هستند و برای گروه و دسته خاصی کار نمی کنند.

به بیان دیگر، وجود باندهای مختلفی که از کودکان به عناوین مختلف بهره کشی می کنند، توجیه خوبی برای کم کاری دستگا ه های مسئول در امر حمایت از کودکان خیابانی نیست. زیرا با کمال تاسف، بارها شنیده ایم که عنوان می شود بسیاری از این کودکان اصلا به حمایت های دولتی نیاز ندارند زیرا بسیاری از آن ها توسط باندهای پرنفوذ حمایت می شوند. حال درجواب باید گفت که اتفاقا وجود همین باندها باید خود کاتالیز ری باشد که مقام های ذی ربط، نسبت به پدیده زشت (کودکان کار) حساس تر باشند و درصدد انهدام یا حداقل تضعیف چنین گروه های غیرانسانی برآیند. در واقع وجود چنین گروه هایی، هیچ ربطی به کودکان معصومی ندارد که بازیچه امیال شیطانی باندهایی سودجو شده اند و حمایت مطلق از این کودکان (اعم از این که به جای خاصی وصل هستند یا نیستند) از وظایف اصلی دولت به شمار می آید.

همچنین در حال حاضر شاهد هستیم که معضل کودکان خیابانی بین نهادهای بهزیستی، شهرداری و گاه پلیس اجتماعی پاس کاری می شود و ارگان خاصی، مسئولیت اصلی سر و سامان دادن به این خردسالان قربانی شده را برعهده نمی گیرد.

متاسفانه، شرایط به گونه ای پیش رفته است که بین نهادهای مسئول در این حوزه، موازی کاری و تداخل شدید وظایف مشاهده می شود. هرساله و به خصوص در فصل گرما که تعداد کودکان خیابانی افزایش می یابد، بسیاری از این کودکان توسط شهرداری وگاه نیروی انتظامی از سطح معابر جمع شده و به بهزیستی تحویل داده می شوند؛ اما بهزیستی به دلیل نداشتن بودجه کافی وگاه به دلیل ضعف مدیریتی، پس از چند روز این کودکان را دوباره به خانواده هایشان برمی گرداند! از آن جا که خانواده های فقیر این کودکان، همچنان نیازمند دست های کوچک کودکان شان هستند، دوباره اطفال خود را به معابر عمومی سرازیر کرده و این سیکل باطل مدام تکرار می شود.

حال سؤال اصلی این جاست که اگر قرار است پس از چند روز ماندن در اقامت گاه ها، دوباره کودکان کار به خانواده های فقیر یا بدسرپرستشان تحویل داده شوند، پس اصلا چرا نهادهای مسئول به خود زحمت می دهند و با صرف بودجه ای چشمگیر، کودکان کار را از سطح معابر جمع می کنند؟

علاوه بر این چرخه معیوب که هر ساله بارها و بارها تکرار می شود، در اجرای طرح جمع آوری کودکان کار نیز نقایص فراوان دیده می شود. مشاهدات متعدد خبرنگاران و همچنین میزان ترس این کودکان از متولیان طرح جمع آوری کودکان کار، خود قرینه واضحی است که گاه با این کودکان به مثابه یک مجرم برخورد می شود!

پدیده کودکان کار، معلولی است که از دل صدها علت رنگارنگ برخاسته است. نبود شغلی پایدار و امن برای سرپرستان خانواده، فقر مادی بسیاری از خانواده های دارای کودکان کار، توزیع ناعادلانه ثروت ملی وعدم فرهنگ سازی در این حوزه، از جمله علت هایی هستند که معلولی به نام کودک کار را می آفریند. هر لحظه ای که یک سرپرست خانوار، به هر علتی شغل اش را از دست بدهد، آنگاه پتانسیل بالقوه ای برای اضافه شدن یک کودک کار دیگر به خیابان ها ایجاد می شود. بواقع وجود رابطه مستقیم بین امنیت شغلی سرپرست خانواده و عدم حضور کودکان خیابانی، رابطه ای غیرقابل انکار است.

حمید حسینی زاده، کارشناس جامعه شناسی و پژوهشگر اجتماعی در گفت وگو با کیهان معتقد است: «استخوان بندی و سنگ بنای یک جامعه سالم، به نحوه ارتباط گروه های مختلف جامعه و تعامل آن ها با یکدیگر وابسته است. در جامعه ای که به هر دلیلی، یک گروه خاص خود را منفک از سایر گروه های جامعه بداند، آنگاه باید به بنیان های انسانی آن جامعه شک کرد. به طور مثال، فرض کنید یک گروه مرفه و یا یک گروه خاص در جامعه، احساس کند که هیچ وظیفه ای نسبت به رفع مشکلات کودکان کار ندارد. حال در چنین شرایط انفعال و بی مسئولیتی، خیلی سخت است که بتوان یک اراده جمعی و عمومی را برای ریشه کن کردن پدیده کودکان خیابانی تحقق بخشید.»

حسینی زاده در ادامه به یکی از مشکلات نوظهور در حوزه کودکان کار اشاره می کند و می گوید: «بدبختانه شرایطی پیش آمده است که بسیاری از افرادی که ادعای فعالیت در راستای احقاق حقوق کودکان کار را دارند، تنها برای شهرت و نام و نشان وارد این عرصه می شوند. به دلیل سال ها فعالیت در حوزه کودکان کار، شاهد هستم که بیشتر افرادی که در بسیاری از انجمن های غیردولتی فعال هستند، تنها به این دلیل که به آن ها بگویند «فعال حقوق کودکان» در جلسات و نشست های مختلف شرکت می کنند اما اگر واقعا در مقام انتخاب قرار بگیرند و مجبور شوند که بین شهرت شان و رفاه واقعی کودکان کار، یکی را انتخاب کنند، آنگاه مطمئن باشید به راحتی کودکان خیابان را زیر پا له می کنند تا مبادا وجهه و اعتبارشان خدشه دار شود.»

این کارشناس علوم اجتماعی، راه حل کمک رسانی عملی به این دسته از کودکان بی پناه را در تأسیس فوری «مرکز جامع رسیدگی به کودکان کار» می داند و تصریح می کند: «تا وقتی که یک نهاد رسمی، شجاعانه پای به میدان نگذارد و تمام مسئولیت های کودکان کار را برعهده نگیرد، وضع به همین منوالی که می بینید باقی خواهد ماند. شوخی که نیست، وقتی درحال حاضر چند میلیون کودک کار داریم، یعنی این که مشکل کودکان کار دارد رفته رفته به یک بحران ملی تبدیل می شود. در هیچ کجای جهان، مسئولیت رفع یک بحران ملی را بین ده ها اداره با ربط و بی ربط تقسیم نمی کنند. بلکه باید وظیفه رفع این بحران را به یک سازمان خاص واگذار کرد و یا حتی می توان یک سازمان جدید برای رفع این بحران سنگین تأسیس کرد تا مبادا روزگاری وضعیت هشداردهنده کودکان خیابان در ایران، به مرحله غیرقابل کنترل منتهی شود و آنگاه همه از عمق فاجعه، انگشت حیرت بگزیم.»

به هر روی، نباید فراموش کنیم که شور بختانه آینده درخشانی هم برای بسیاری از این کودکان کار به انتظار ننشسته است. نمی گوییم که همه کودکان کار در آینده به دام ارتکاب جرایم گرفتار می شوند اما تصور کنید وقتی جامعه ای کودک کارش را سالیان سال به حال خود رها کرده و برای او ارزشی قائل نشده است، دیگر نباید توقع داشت که همان کودک در سن بزرگسالی برای همین جامعه بی احساس دل بسوزاند و یا اصلا کوچک ترین انگیزه ای برای خدمت رسانی داشته باشد. تردیدی نیست که رها کردن کودکان کار در دنیای تیره و تارشان، همچون پرتاب بومرنگی است که عواقب اش دیر یا زود به سوی خودمان برمی گردد!

امین امیری