دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
پیشكش
چیز زیادی به یادم نمانده است، جز آن كه در عطش قطرهای آب میسوختم... دستهایم را به هر سویی بلند میكردم و تا آنجا كه نفس داشتم تشنگیام را فریاد میزدم.
او از مقابلم میگذشت. درست شبیه به هالهای زیر مهتاب... سرگردان و مضطرب، اما نه دستهایم به او میرسید و نه فریادم به گوشش.
چشمهایم را میبستم و میگشودم، اما هنوز كابوس ادامه داشت... اگر كابوس نبود، شاید یك رویا بود...!؟ در آن رویا من، بر بال پرستویی جا خشك كرده بودم. شاید هم تشك ابری بود كه مرا بالا و پایین میپراند. ناگهان دردی بیامان از پهلو به شكم و تا پشت كمرم مثل تیری كه در بدنم كمانه كرده باشد، مرا از جا پراند.
كمكم انگار همهچیز را میشنیدم و احساس میكردم... داشتم راستی راستی ضجه میزدم، نالههای جانكاه من دلم را میشكست.
وقتی درد لحظه به لحظه شدت میگرفت، بالاخره هاله خیالاتم دنیای واقعیات را در نوردید... و پرستار مضطرب، دستی بر بازویم زد. سوزن پوستم را گزید و دقایقی بعد رگهای بازو و سر و بدنم یخ زدند...
جریان زندگی را كه در اندامم به گردش در میآمد با همه وجود احساس میكردم و رفته رفته كه اثر بیهوشی از سرم میپرید، یادم میآمد كه از امروز عضوی از من، زندگی را به دیگری پیوند زده است.
هیچ وقت باورم نمیشد كلیهام را به آدمی بفروشم و به ازای آن پول نقد یا چك رمزدار تضمینی درخواست كنم. این درخواست از روی نیاز نبود اگر چه بینیاز نبودم. پیشكشی بود برای احساسی كه باورش داشتم و میخواستم او نیز به ایمانش برسد. ماجرای پیچیدهای نبود. «لیلی» را سه، چهار سالی بود كه میشناختم. هر دو بیشتر روزها و ساعتهای چهارسال گذشته را با هم و در كنار جمعی از همسن و سالانمان زیر سقف دانشكده مهندسی سپری كرده بودیم. هر دو كامپیوتر میخواندیم، هر دو كله شق بودیم و یكدنده و انگار كه مرغ هر دوی ما یك پا بیشتر نداشت. او مرا قبول نداشت و من او را. خیلیها میدانستند با وجود او در جمع، من گریزانم و برعكس. خیلیها میدانستند اگر فرصتی دست میداد، بدمان نمیآمد بهانهای برای پیچاندن یكدیگر بر سر چهار راه بحث و جدل پیدا كنیم و البته بعضیها هم اگر چه اندك اما می دانستند و باور داشتند كه همه درگیریهای ما فقط یك سیاه بازی بود و بس.
نه اینكه بخواهم نقش بازی كنیم، نه! همهاش از سر خودخواهی بود... شاید هم از سر یكرنگی... هر چه بود یخ ما وقتی آب شد كه رقیبی در مقابلم دیدم؛ كسی كه دیگر مثل من با لیلی بحثهایش بینتیجه قطع نمیشد. آنها همیشه خوب از هم میشنیدند و خوب به هم پاسخ میدادند، باورم نمیشد به دیدگاه مشتركی دست یافته باشند اما حقیقت داشت و این نقطه آغاز یك جنگ بود؛ جنگی پنهان اما آشكارا و باوركردنی!
اهل جنگ نبودم... هیچ وقت هم نمیتوانستم باور كنم... مرد اینجور میدانها باشم. رقابت از هر نوعش برایم مشمئز كننده بود. حتی فكرش، مرا یاد دو شیر نر میانداخت كه بر سر شیر ماده، جنگل را به هم میریزند.
اما این خیالات سیاه و سفید،كمكم با حضور «مازیار» كه با چهره آرام و باوقار خاص طبقه مرفه و البته دست به جیب بودنش معقولتر و پذیرفتنیتر از من كه نماد منحصر به فرد طبقه سنتگرا بودم، راه برای مقابله هموارتر میشد.
میخواستم بر خلاف جریان فشار حركت كنم، اما آدمی كه گوشت و پوست و استخوان و رگ و ریشهاش از همین جنس است، به راحتی نمیتواند طور دیگری فكر كند و طور دیگری زندگی كند.
بالاخره به مرحلهای رسیدم كه دستیابی به لیلی هر چقدر هم بعید و دور از ذهن، دغدغه اصلیام به حساب میآمد.
شاید اول ماجرا به حد لج و لجبازی بود، اما كمكم روایت به گونهای به جریان در آمد كه قبول كردم باید به وسط میدان رفت.
-خانم سلمانیپور، بر و بچههای گروه سا?ه دارن میآن توی تالار كنسرت، شما تشریف نمیآرین؟
-نه خیر... چندان علاقهای ندارم.
-چطور؟ گروه «سا?ه» كه خیلی طرفدار داره؟ تقریبا نصف دانشگاه الان توی تالار جمعن...
-گفتم كه از موزیك پاپ خوشم نمیآد.
-بهتون نمیآد اهل موسیقی سنتی باشین... جدیدا مده آدم باكلاس، موسیقی سنتی گوش كنه...؟
-آقای ارفع شما خودتون میدونین چی میگین؟
-من میدونم چی میگم خانوم... یه پیشنهاد دوستانه كردم، من میدونستم ممكنه دیر از كلاس آخرتون برگردین و بلیت كنسرت تموم بشه، واسه همینم دو تا بلیت گرفتم... همین!
-خب دستتون درد نكنه، اما همون طوری كه بهتون گفتم من واقعا علاقهای به موسیقی پاپ ندارم. از این گروه پاپ هم اصلا خوشم نمیآد. بیشتر كارشون تقلید، درست مثل اجراهاشون.
-پس قصد شما اینه كه منو كنف كنین دیگه؟ منظورتون همینه... لیلی كه تا آن لحظه آرام آرام قدم بر میداشت، ایستاد... نگاه تندی با آن چشمهای عسلیاش به من انداخت كه تقریبا احساس كردم با آن نگاهها ذوب شدم. عجیب به نظر میرسید اما حقیقت داشت زیرا تا آن روز هیچ وقت آن طور با دقت و احساس عمیق به او نگاه نكرده بودم، آن قدر كه رنگ چشمهایش را تشخیص دهم.برای لحظاتی داغ شدم... دهانم خشك شده بود، با دست راستم بند كیف دستیام را روی شانه چپم جابهجا كردم. انگار او هم متوجه رفتار تعمدی من شده بود. چون از رفتن باز ماند. دوباره به او خیره شدم.
-حرف دیگهای هم دارین آقا...؟ من عجله دارم.
-نخیر... منظورم اینه كه... می خواستم عرض كنم...
-بله بفرمایین...
-میخواستم عرض كنم... یعنی ببخشین، مگه باز كلاس دارین؟ آخه... آخه من تقریبا چندتایی از بچهها رو بعد از كنسرت به شام دعوت كردم، شما هم جزوشون هستین...
-متشكرم... مناسبتی داشته؟!
-خب... نه... یعنی خب... چرا... راستش من... امشب تولدمه...ناگهان برقی در چشمانش درخشید. لبخندی زد. كمی این پا و آن پا كرد... بعد گفت:
-نگفته بودین... مبارك باشه... نمیدونستم بالاخره بعد از اون همه كلكل كه با هم تا حالا داشتیم، منم جزو دار و دسته دوستان شما به حساب میآم و شب تولدتون دعوت بشم...
دستپاچه شده بودم... حس میكردم تنفسم تند شده، سری تكان دادم و از آنجایی كه نمیدانستم چه جوابی بدهم انگشتانم را لای موهایم كردم و سرم را خاراندم. خودم هم نمیدانستم چرا همچنین دورغ شاخ داری از دهانم پریده بود. من هیچ تجربهای در برخورد با دخترها نداشتم جز آن كه یك خواهر شش ساله حساس داشتم و مادری كه بیشتر وقتش را برای كمك به گذراندن امورات زندگی و مخارج تحصیل من و خواهرم پشت میز چرخ خیاطی قوز میكند. روز تولد حقیقی من هفتم اسفند است كه اصلا هیچ ربطی به مرداد ماه ندارد. نمیدانم چرا چنین بهانهای به ذهنم خطور كرد؟ اما مطمئن بودم هر چه بود، میخواستم به هر طریقی شده او را با خود همراه كنم.
-خب پس حالا میآین؟
-راستش من گفتم اهل موسیقی پاپ نیستم. در ضمن الان یه جلسه مهم مربوط به نشریه داخلی دانشكده مهندسی داریم... توی سالن كتابخونه... خیلیها منتظرم هستن...
-یعنی...
-خب من از دعوتتون ممنونم...
كمی مكث كرد و ادامه داد...
-اگه اجازه بدین... میرم جلسه، بعدش قول میدم بیام... شما با بچهها كجا قرار دارین...
دستپاچه و مضطرب گفتم... ولیعصر... خیابان ولیعصر... درست بالاتر از میدون، سمت راست، یه رستورانه...
-باشه میآم. چه ساعتی اونجا هستین؟
-ساعت هشت شب.
نگاهی به پلاكارد ورودی تالار انداخت و گفت؟
-ولی كنسرت كه تا ساعت هشت ادامه داره!؟
-ما تا آخرش نیستیم... آخرش اجرای تكراری...
-باشه... باشه، بازم ممنون...
-منم از شما ممنونم...
به نظر میرسید هنوز تردید دارد... دو قدم برداشت و باز ایستاد و به طرفم برگشت.
-خیلی عجیبه؟! من خیال میكردم شما از من بدتون میآد... خیال میكردم كه...
-كه چی؟
-هیچی... هیچی... ساعت هشت...
او رفت و من رفتنش را تماشا میكردم. قضیه ساده بود، من از اول تا آخرش را دروغ گفته بودم، نه بلیت كنسرت داشتم، نه با بچهها قرار شام در رستوران داشتیم و نه در اصل تولدم بود. فقط میخواستم نگذارم كه او به سالن كتابخانه برود... من از آن نشریه دانشجویی خوشم نمیآمد، میدانستم مازیار هم جزو كسانی است كه این نشریه را به راه انداختهاند. نشریه تند و تیز و در اصل انتقادنامه بود. نمیتوانستم سر در بیاورم چرا مازیار مرفه و شكم پر با آن تیپ و قیافه، دنبال این طور چیزها رفته است و بدتر آن كه نمیفهمیدم چرا لیلی به این جور چیزها علاقهمند است؟!
برای گذراندن وقت كمی از كنسرت را دیدم و بعد از ساعت هفت به طرف میدان ولیعصر به راه افتادم. از این كه دروغ بیسر و تهی درباره روز تولدم گفته بودم حسابی اعصابم بهم ریخته بود.
در رستوران، گارسن دائم سر میزم میآمد و نگاهی از گوشه چشم به من میانداخت و میگفت:
-بالاخره نیومد؟
و من با لبخند، او را راهی میكردم.
راس ساعت هشت شب لیلی رسید... چیزی در دست داشت... درست متوجه نشدم. وقتی مرا تنها دید... با تعجب خشكش زد...
-پس بچهها كجا هستن؟
-اونا دیرتر میرسن، آخه میخواستن تا آخر كنسرت بشینن...
-كه این طور.
ابروهایش را بالا گرفت و پشت میز مقابل من نشست.
حرفی نداشتم كه بزنم. میترسیدم او پی به حماقت و ترس و دستپاچگیام ببرد:
-جلسه خوب بود...؟
-ای بد نبود...
-مگه شما اهل این چیزا هستین؟
-چه چیزی؟
-همین نشریه... از این جور چیزا...؟
-مگه بده، آره... علاقه دارم.
-كه اینطور...؟!
-چی شد شما تصمیم گرفتین منو دعوت كنین...؟
-خب راستش... من... اون قدرها هم كه شما فكر میكنین آدم بدی نیستم.
-منظورتون رو نمیفهمم. كی گفته من یه همچین فكری راجع به شما كردم؟
-خب آخه به نظرم شما از من بدتون میآد...
-راستی؟! اونوقت شما خودتون به این نتیجه رسیدین؟
-مگه اینطور نیست؟
-نه خیر... اصلا... اتفاقا بر عكس... از این كه مثل پسرایی نیستید كه ظاهرا خودشونو همجهت و همفكر با یه دختر نشون میدن و بهخاطر همراهی با كسی، حاضرن واقعیتهای خودشونو پنهان كنن؛ واقعا تحسینتون میكنم. شما هم به اندازه من یكدنده هستین. ناگهان گرم شدم. از نظر من این یك تعریف درست و حسابی بود.
-متشكرم... پس به نظر شما صداقت چیز با ارزشیه، بله؟
-خب معلومه... خیال میكنم برای همه اینطور باشه، مگه شما كسیرو میشناسین كه از دروغ خوشش بیاد؟
-خب... نه ولی راستش گاهی وقتا آدم مجبور میشه دروغ بگه...
-كه اینطور... یعنی مصلحت... پس شما طرفدار مصلحت اندیشی هستین. آدم باید شهامت قبول رفتار و افكارش رو داشته باشه و بهخاطرش مبارزه كنه.
در یك لحظه بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و دلم را به دریا زدم.
-اگه اینطوره امیدوارم شما هم تا آخرش همینطور باشین.
-شما اصلا شبیه به مردادیها نیستین...
-شبیه چه كسانی هستم؟ (و به او خیره شدم)
ناگهان رنگش سرخ شد... لبهایش میلرزید...
-شبیه خودتون...
-شما چی...؟ شما شبیه چه كسی هستین؟
-من؟
-بله؟
-شما چی فكر میكنین؟
-به نظرم شما فقط لیلی هستین... خیلی وقت كه میخوام اینو بهتون بگم... اما غرور، شایدم ترس نمیزاره... من متولد مرداد نیستم... من یه اسفندی هستم، یه بچه كارگر كه باباش مرده و مادرش با خیاطی خرج زندگی رو در میآره... یه آدم ساده كه اهل نشریه و اینجور چیزا نیست... نه اهل تئاتر رفتنه، نه كنسرت موسیقی سنتی... همه آدما رو دوست داره مگه اونایی كه احساس كنه میخوان بهش رودست بزنن... یا واسش كلاس بزارن... میخواستم همین حرفا رو بگم و بگم كه بهتون علاقه دارم... بجز این بلد نیستم حرفامو جور دیگهای بزنم. منو ببخشین، اگه ناراحت نمیشین با هم شام بخوریم. باید بگم... بچههایی در كار نیستن... یعنی در اصل هم كسی رو دعوت نكردم.
لیلی لبخند شرینی بر لب داشت، بستهای را كه دستش بود در داخل كیفش قرارداد و بعد یك شاخه گلسرخ را از داخل كیفش در آورد و روی میز گذاشت:
-پس هدیه تولدتون میمونه واسه اسفند كه بهتون بدم. بهجاش این مال شماست، بهتره با مادرتون بیاین و این حرفا رو برای پدر و مادرم بگین... البته پدرم حالش خوب نیست، من مدتهاست براش دنبال یه كلیه هستم... اما پولش رو نداریم. چون حتی پول نداریم تا قرضهای مردم رو بابت خرج بیمارستان و دكتر و دوایی كه تا حالا دادیم، پس بدیم.زندگی به نظرم خیلی ساده است و همه پیچیدگیهاش، در اصل مربوط به پیچیدگیهای ما آدمهاست.
گروه خون من به درد پدر لیلی نمیخورد، اما كلیهام برای بیمار دیگری كه پول هم داشت تا بهای خوبی بپردازد مناسب بود. راه دیگری به فكرم نرسید تا به آن متوسل شوم. حالا لیلی روبهروی من كنار در اتاق ایستاده و لبخند میزند. درد هنوز در پهلو و شكمم مثل مار میپیچید. لبخند لیلی انگار آبی بر روی آتش است. اگر همه چیز به خوبی پیش برود، ماه آینده قبل از شروع ترم آخر دانشگاه ازدواج میكنیم...
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست