جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
آن جا كه او بود خاطراتی از پدرم
اسم پدرم كلوی ریموند كارور بود. خانوادهاش او را ریموند صدا میزدند و دوستانش كاف. را. اسم مرا ریموند كلوی كارورِ پسر گذاشتند. از آن پسرش بدم میآمد. وقتی كوچك بودم پدرم «وزغ» صدایم میزد كه عیبی نداشت. اما كمی بعد، مثل دیگر اعضای خانواده، شروع كرد مرا «پسر» صدا بزند. و همینطور مرا به این نام صدا میزد تا سیزده یا چهارده ساله شدم و اعلام كردم كه دیگر به این نام پاسخ نخواهم داد. ازین رو شروع كرد مرا «داك» صدا بزند. از آن زمان تا تاریخ مرگش در هفدهم ژوئن ۱۹۶۷ مرا «داك» صدا میزد یا «پسرم».
وقتی او مرد، مادرم به زنم تلفن كرد و خبر را داد. من در آن هنگام از خانوادهام دور بودم، برایم دورهای انتقالی بود، سعی میكردم در مدرسه علوم كتابداری دانشگاه آیوا اسم بنویسم. وقتی زنم تلفن را جواب داد، مادرم بیمقدمه گفته بود، «ریموند مرده!» زنم برای لحظهای فكر كرده بود كه مادرم به او میگوید من مردهام. آن وقت مادرم روشن كرده بود كه دربارهٔ كدام ریموند حرف میزند و زنم گفته بود «خدا را شكر. فكر كردم ریموند مرا میگویید.»
پدرم پیاده، سوار ماشین این و آن، یا ماشینباریهای خالی از آركانزاس به ایالت واشینگتون به دنبال كار رفته بود در سال ۱۹۳۴. مطمئن نیستم كه وقتی به واشینگتون مهاجرت میكرد آیا رویایی را دنبال میكرد یا نه. شك دارم. فكر نمیكنم چندان اهل رویا بود. به اعتقاد من او فقط دنبال كار دائم و درآمد مكفی بوده. كار دائم كار با معنایی به حساب میآمد. برای مدتی سیب میچید و بعد شغلی به عنوان كارگر ساختمانی در سدّ گراندكولی پیدا كرد. پس از آنكه كمی پول كنار گذاشت، ماشینی خرید و با آن به آركانزاس بازگشت تا به پدر و مادرش، پدربزرگ و مادربزرگ من، كمك كند تا بار و بندیل خود را برای حركت به غرب ببندند. بعداً گفت كه آنها در آنجا از گرسنگی مشرف به موت بودهاند؛ و این به هیچ وجه گفتاری استعاری نبود. در آن دوران كوتاه در آركانزاس بود، در شهری به نام لئوئیا، كه مادرم چشمش در پیادهرو به پدرم افتاد كه از میخانهای بیرون میآمد.
مادرم میگفت:«او مست نبود. نمیدانم چرا گذاشتم با من حرف بزند. چشمانش برق میزد. كاش یك كرهٔ بلور مخصوص غیبگویان داشتم.» یك بار یكدیگر را دیده بودند، حدود یك سالی پیش از آن، در یك مجلس رقص. مادرم به من گفت كه پدرم پیش از او دوست دخترهایی داشته. «بابات همیشه دوست دختر داشت، حتی پس از آنكه ازدواج كردیم. او اولین و آخرین مرد من بود. هرگز مرد دیگری به خود ندیدم. اما چیزی هم از دست ندادم.»
روزی كه میخواستند به طرف واشینگتون حركت كنند آنان را یك امین صلح به عقد یكدیگر درآورد، این دختر درشت اندام روستایی با یك كارگر سابق مزرعه كه حالا كارگر ساختمان شده بود. مادرم شب عروسیاش را با پدر و خانوادهٔ او گذراند، همهٔ آنها كنار جادهای در آركانزاس اردو زده بودند.
در شهر اوماك واشینگتون، پدر و مادرم در جای كوچكی كه از یك كلبهٔ چوبی بزرگتر نبود زندگی میكردند. پدربزرگ و مادربزرگم در كلبهٔ پهلویی زندگی میكردند. پدرم هنوز روی سدّ كار میكرد و بعدها، وقتی توربینهای بزرگ مولد برق به راه افتادند و آب حدود صد میل به طرف كانادا پس رانده شد، او در میان جمعیت ایستاده بود و نطق افتتاحیهٔ فرانكلین دی روزولت را میشنید.
پدرم میگفت: «او اصلاً ذكری از مردانی نكرد كه حین ساختن سدّ كشته شده بودند.» بعضی از دوستانش آنجا جان باخته بودند، مردانی از آركانزاس، اوكلاهما و میسوری.
آن وقت او كاری در یك چوببُری در كلاتسكانی اورگون، شهر كوچكی كنار رودخانهٔ كلمبیا، گرفت. من در آنجا متولد شدم، و مادرم عكسی از پدرم دارد كه جلو دروازهٔ كارخانهٔ چوببری ایستاده و مغرورانه مرا بالا گرفته است تا برابر دوربین قرار بگیرم. كلاه بچهگانهام یك بر شده و نزدیك است بیفتد. او كلاهش را عقب سر گذاشته و لبخندی گسترده بر لب دارد. آیا میخواسته سر كار رود، یا تازه نوبت كارش را تمام كرده؟ مهم نیست. در هر صورت، كاری داشته و خانوادهای. این روزهای طلایی او بود.
در سال ۱۹۴۱ به شهر یاكیمای واشینگتون نقل مكان كرد، پدرم به عنوان ارهتیزكن سر كار رفت، مهارتی فنی كه در چوببری كلاتسكانی آموخته بود. وقتی جنگ شروع شد، به او معافیت دادند چون كارش برای تلاشهای جنگی ضروری به حساب میآمده. نیروهای مسلح به الوار پرداخته نیاز داشتند، و او ارهاش را چنان تیز نگه میگذاشت كه با آن میشد موی بازو را تراشید.
پس از اینكه پدرم به یاكیما منتقل شد، خانوادهاش را هم به همان نواحی منتقل كرد. تا نیمهٔ دههٔ ۱۹۴۰ بقیهٔ خانوادهٔ پدر - برادرش، خواهر و شوهر خواهرش، همچنان كه عموها، عموزادهها، برادرزادهها و بیشتر خانوادهٔ گسترده و دوستان آنها - از آركانزاس آمده بودند. مردان برای كار به بویزكسكید، آنجا كه پدرم كار میكرد، میرفتند و زنها در كارخانهٔ كنسروسازی سیبها را بستهبندی میكردند. و در مدت خیلی كوتاهی، به نظر میرسید - بنا به گفتهٔ مادرم - كه وضع همه از پدرم بهتر است.
مادرم میگفت: «پدرت پول نگه دار نبود، پول جیبش را میسوزاند و سوراخ میكرد. هر كاری از دستش برمیآمد برای دیگران میكرد».
اولین خانهای كه به روشنی به یاد دارم خانه شماره ۱۵۱۵، در خیابان ۱۵ شهر یاكیما بود، كه مستراح آن در هوای آزاد بود. شبهای هالووین، یا هر شب دیگر، بچههای ده دوازده سالهٔ محله، برای تفریح آن را میكشیدند و نزدیك جاده رها میكردند. پدرم باید یكی را پیدا میكرد كمكش كند مستراح را به خانه برگرداند. یا اینكه بچهها مستراح را میبردند در حیاط پشتی كسی دیگر میگذاشتند. یك بار آن را عملاً آتش زدند.
اما خانهٔ ما تنها خانهای نبود كه مستراحی در هوای آزاد داشت. وقتی من هم به سن آنان رسیدم، و دیگران را میدیدم كه به درون مستراح میروند، بنا میكردم سنگ به آن پرتاب كنم. اسم این كار را گذاشته بودیم بمباران مستراح. هر چند، بعد از مدتی همه لولهكشی داخلی كردند، و ناگهان مستراح ما تنها مستراح هوای آزاد منطقه شد. هیچ وقت فراموش نمیكنم چه خجالتی كشیدم وقتی آقای وایز، معلم كلاس سوم ابتداییام یك روز میخواست با ماشین مرا به خانه برساند. از او خواهش كردم مرا یك خانه جلوتر پیاده كند و به دروغ گفتم كه خانهٔ ما آنجاست.
وقتی كوچك بودم یك بار كتك مفصلی از پدرم خوردم. وقتی مرا دید كه روی ریلهای راهآهن راه میروم كمربندش را بیرون كشید و به جان من افتاد. همانطور كه مرا شلاق میزد گفت: «من بیشتر از تو دردم میآید.» حتی در همان هنگام، با همهٔ كوچكی و حماقتم، میدانستم كه این حرف درست نیست. شاید این تكرار حرف پدرش در موقعیتی مشابه بود.
یادم میآید یك شب چه اتفاقی افتاد وقتی پدرم دیروقت به خانه آمد و دید كه مادرم همهٔ درها را به روی او قفل كرده است. سیاهمست بود، و همچنان كه درها را تكان میداد، حس میكردیم همهٔ خانه میلرزد. وقتی توانست یكی از پنجرهها را بشكند و خواست وارد خانه شود مادرم با آبكش به پیشانیاش كوفت و او را نقش زمین كرد. میتوانستیم او را ببینیم كه روی چمن افتاده است. تا سالها بعد، این آبكش را برمیداشتم - كه به سنگینی غلتك خمیرگیری بود - و سعی میكردم پیش خود مجسم كنم كه اگر با چیزی چون آن ضربهای به صورت آدم بخورد چه حالی دارد.
طی همین دوران بود كه یادم است پدرم مرا به اتاق خواب برد، مرا روی تختخواب نشاند، و به من گفت كه شاید مجبور باشم بروم مدتی با عمهٔ لاوون زندگی كنم. نمیتوانستم بفهمم چه خطایی از من سر زده كه باید از خانه دور شوم. اما این نیز - علتش هر چه بود - منتفی شد، به هر حال اجرا نشد، چون همه با هم ماندیم، و مجبور نشدم با عمه یا هر كس دیگری زندگی كنم.
مدتی در اواخر دههٔ ۱۹۴۰ ما ماشین نداشتیم. هر جا میخواستیم برویم پیاده میرفتیم، یا با اتوبوس میرفتیم كه ایستگاه آن نزدیك همان جایی بود كه بچهها مستراح ما را میبردند. نمیدانم چرا ماشین نداشتیم، هیچ جور ماشینی، اما نداشتیم. من كه اصلاً ككم نمیگزید كه ماشین نداریم. كمبود آن را حس نمیكردم. یعنی ماشین نداشتیم دیگر. آن وقتها حسرت چیزهایی را كه نداشتیم نمیخوردم. وقتی از مادرم پرسیدم گفت: «پولمان به ماشین نمیرسد. تقصیر بابای تو است. همه را عرق كرد و سركشید.»
اگر میخواستیم ماهیگیری كنیم، پدرم و من پیاده به بركههایی میرفتیم كه یكی دو میل بیشتر فاصله نداشت، یا به رودخانه یاكیما، كه كمی دورتر از بركهها بود. چه ماشین داشتیم و چه نداشتیم آخر هفتهها ماهیگیریمان ترك نمیشد. اما گاه و گداری پدرم نمیخواست از رختخواب بیرون بیاید. مادرم میگفت: «حالش بد است. تعجبی ندارد. بهتر است كاری به كارش نداشته باشی.»
یادم میآید كه ویسكیهای او را توی چاهك فاضلاب میریخت. گاهی همهاش را میریخت و گاهی، از ترس آنكه مچش باز شود، فقط نصف آن را میریخت و سر بطری را با آب پر میكرد. یك بار وسوسه شدم و از ویسكی او چشیدم. چیز وحشتناكی بود، و نمیدانستم چطور كسی میتواند آن را بنوشد.
وقتی سرانجام ماشین خریدیم، در سال ۱۹۴۹ یا ۱۹۵۰، ماشینمان یك فورد ۱۹۳۸ بود. اما در اولین هفتهای كه آن را داشتیم یاتاقان سوزاند، و پدرم ناچار داد موتورش را پایین بگذارند.
مادرم میگفت: «ما سوار كهنهترین ماشین شهر میشدیم. با پولی كه صرف تعمیر آن كردیم میتوانستیم یك كادیلات بخریم.» یك بار ماتیك كس دیگری را كف ماشین پیدا كرد، همراه با یك دستمال توری. به من گفت: «میبینی؟ یكی از آن قرشمالها این را جا گذاشته.»
یك بار دیدم كه قابلمه آب گرمی را به اتاقی میبرد كه پدرم در آن خوابیده است. دست پدر را از زیر پتو درآورد و توی آب گذاشت. من دم در ایستاده بودم و تماشا میكردم. میخواستم بدانم جریان چیست. مادر به من گفت كه این كار باعث میشود كه توی خواب حرف بزند. چیزهایی بود كه مادرم میخواست بداند، چیزهایی كه مطمئن بود پدر از او پنهان میكند.
پدر بزرگ و مادربزرگم هر دو در سال ۱۹۵۵ مردند. در سال ۱۹۵۶، كه قرار بود من از دبیرستان فارغالتحصیل شوم، پدرم كارش را در كارخانهٔ چوببری یاكیما رها كرد و كاری در چستر گرفت، چستر شهرك كارخانههای چوببُری در شمال كالیفرنیا بود. دلایلی كه در آن زمان برای این كار ارائه شد دستمزد ساعتی بیشتر و نوید حقوق بیشتر بود، هنگامی كه دو سه سال بعد جانشین سر ارهكش در این كارخانهٔ تازه میشد. اما به نظر من، بیشتر پدر بیقرار شده بود و فقط میخواست بخت خود را جای دیگر بیازماید. در یاكیما همهچیز برایش عادی و پیشبینی شدنی شده بود. همچنین مرگ پدر و مادرش، در فاصلهٔ شش ماه، در این تصمیم دخیل بود.
اما درست چند روز بعد از فارغالتحصیلی من، وقتی من و مادر بار و بندیل بسته بودیم كه به چستر برویم، نامهای مدادی از پدر رسید كه چندی است حالش خوب نیست. نوشته بود نمیخواهد ما را دلواپس كند، اما دستش را با اره بریده بود. شاید برادهٔ فولادی به دستگاه گردش خونش وارد شده بود. به هر حال، به گفتهٔ او، اتفاقی افتاده بود و او ناگزیر از كار معاف شده بود. همراه با آن نامه كارت پستال بیامضایی از كسی رسیده بود كه اطلاع میداد پدرم مشرف به موت است و به خوردن ویسكی دستساز افتاده است.
وقتی به چستر رسیدیم پدرم در كانتینری كه متعلق به شركت بود زندگی میكرد. من بلافاصله او را نشناختم. برای لحظهای حدس زدم كه نمیخواستم او را بشناسم. پوست و استخوان و رنگ پریده بود و مبهوت به نظر میرسید. شلوارش از كمرش میافتاد. شكل پدرم نبود. مادرم زد زیر گریه. پدرم بازویش را به دور او حلقه كرد و گیج و ویج به پشت او میزد، مثل اینكه او هم نمیدانست كه قضیه از چه قرار است.
سهتایی با هم زندگی در كانتینر را شروع كردیم و حتیالمقدور سعی كردیم از او پرستاری كنیم. اما پدر حالش بد بود، و خوب نمیشد. آن تابستان و بخشی از پاییز را با او در چوببری كار كردم. صبحها پا میشدیم و تخممرغ و نان برشته میخوردیم و به رادیو گوش میدادیم، و آنگاه با چاشنیبندی خود بیرون میرفتیم. سرساعت هشت از دروازهٔ كارخانه به درون میرفتیم، و من دیگر تا ساعت خروج از كارخانه او را نمیدیدم. در ماه نوامبر به یاكیما برگشتم تا به دوست دخترم نزدیكتر باشم. دختری كه تصمیم گرفته بودم همسر آیندهام شود.
منبع: فصلنامهٔ زندهرود شمارهٔ ۱۰ و ۱۱
ریموند كارور
برگردان: احمد میرعلائی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
غزه روسیه جنگ مجلس شورای اسلامی نیکا شاکرمی دولت سیزدهم روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت
ایران هواشناسی تهران بارش باران آتش سوزی قوه قضاییه پلیس شهرداری تهران سیل آموزش و پرورش سازمان هواشناسی دستگیری
قیمت خودرو سهام عدالت بازار خودرو قیمت طلا قیمت دلار قیمت سکه خودرو دلار حقوق بازنشستگان سایپا بانک مرکزی ایران خودرو
سریال کتاب نمایشگاه کتاب مسعود اسکویی فضای مجازی تلویزیون سینمای ایران سینما دفاع مقدس
اسرائیل رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه حماس نوار غزه چین ترکیه اوکراین انگلیس نتانیاهو ایالات متحده آمریکا
فوتبال استقلال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ برتر رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ
هوش مصنوعی کولر گوگل اپل آیفون همراه اول تبلیغات اینستاگرام ناسا
خواب فشار خون دیابت کبد چرب کاهش وزن بیمه