پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

فاشیسم جاودان


فاشیسم جاودان

در آوریل ۱۹۴۵ پارتیزان ها میلان را تصرف کردند دو روز بعد به شهر کوچکِ محل سکونتِ من در آن زمان رسیدند لحظه ی شادی بود میدان اصلی شهر پر از جمعیتی بود که با به اهتزاز درآوردنِ پرچم ها آواز و سرود می خواندند, و همه به صدای بلند میمو, فرمانده ی پارتیزان های این منطقه را فرامی خواندند

در ۱۹۴۲، زمانی که ده ساله بودم نخستین جایزه ی محلیِ Ludi Juventiles (مسابقه ای داوطلبانه، الزامی برای جوانانِ فاشیست ایتالیا– یعنی همه ی جوانانِ ایتالیا) را دریافت کردم. من به شکلی ظریف و ماهرانه به این موضوع پرداخته بودم که «آیا می بایست برای سربلندیِ موسولینی و سرنوشتِ جاودانیِ ایتالیا جان دهیم؟». پاسخ من مثبت بود. من پسری هوشمند و با استعداد بودم.

دو سال از سال های ابتدایی عمرم را در میان اس اس ها، فاشیست ها، جمهوری خواهان و پارتیزان ها در تیراندازی به یکدیگر سر کردم، و آموختم چگونه از مقابل گلوله ها جاخالی بدهم. تمرینات خوبی بود.

در آوریل ۱۹۴۵ پارتیزان ها میلان را تصرف کردند. دو روز بعد به شهر کوچکِ محل سکونتِ من در آن زمان رسیدند. لحظه ی شادی بود. میدان اصلی شهر پر از جمعیتی بود که با به اهتزاز درآوردنِ پرچم ها آواز و سرود می خواندند، و همه به صدای بلند میمو، فرمانده ی پارتیزان های این منطقه را فرامی خواندند. میمو، یک مارشالِ سابق از واحد کارابینیری۲، به طرفدارانِ ژنرال بادوگلیو، جانشین موسولینی پیوست و در نبرد با بازماندگانِ نیروهای موسولینی یکی از پاهایش را از دست داد. میمو روی بالکن شهرداری ظاهر شد. رنگ پریده، در حالی که روی چوبِ زیربغل اش تکیه داده بود، کوشید با یک دست جمعیت را به سکوت فرابخواند. منتظر سخنرانی بودم، چرا که همه ی کودکی های من با سخنرانی های بزرگ و تاریخیِ موسولینی پر شده بود، سخنرانی هایی که نکاتِ کلیدی و جملاتِ قصار آن در مدارس از بَر می شد. سکوت. میمو با صدایی گرفته، که به زحمت شنیده می شد، به سخن گفتن پرداخت. او گفت: «شهروندان، دوستان، پس از این همه ایثار و ازخودگذشتگی های دردناک... بالاخره موفق شدیم. افتخار بر آنان که برای رهایی به خاک افتادند.» همین. او به داخل ساختمان بازگشت. جمعیت فریاد شادی کشید، پارتیزان ها لوله ی سلاح هایشان را رو به هوا گرفتند و شادان تیر هوایی شلیک کردند. ما بچه ها دویدیم تا پوکه ها را جمع کنیم، کالاهایی گرانبها. اما در کنار اینها آموختم که آزادی بیان یعنی رهایی از لفاظی.

چند روزی بعد اولین سربازان امریکایی را دیدم. آنها سیاهپوست بودند. اولین یانکی ای که دیدم، سیاهپوستی بود به نام جوزف، که مرا با عجایبِ دیک تریسی۳ و لیل آبنر۴ آشنا کرد. کتاب های مصورش به طرزِ خیره کننده ای رنگ آمیزی شده و خوش بو بودند.

یکی از افسران (سرگرد یا سرهنگ مودی) در ویلای خانواده ای که دو دخترش با من هم کلاس بودند، مهمان بود. سرهنگ مودی را در باغِ خانه در حالی دیدم که چند نفر از بانوان او را دوره کرده بودند و می کوشیدند به فرانسه با اوصحبت کنند. سرهنگ مودی هم چند کلمه ای فرانسه بلد بود. این اولین تصویرم از امریکاییِ رهایی بخش – بعد از همه ی چهره های رنگ پریده ی پیراهن سیاه- بود، سیاهپوستی با فرهنگ که یونیفورمی زرد و سبز به تن داشت و می گفت: «Oui, merci beaucoup, Madame, moi aussi j’aime le champagne…»۵ متاسفانه شامپاینی در کار نبود، اما سرهنگ مودی اولین آدامس نعناییِ زندگی ام را به من داد و من هم تمامِ روز سرگرم جویدن اش بودم. شب جویده ی آدامسم را توی لیوان آب گذاشتم، که برای روز بعد تازه بماند.

در ماهِ مِی شنیدیم که جنگ تمام شده است. صلح به من احساس غریبی داد. به من گفته شده بود که شرایطِ مداومِ برای جوانِ ایتالیایی جنگِ مداوم است. در ماه های بعد فهمیدم که جنبش مقاومت پدیده ی مختص تنها منطقه ی ما نبوده، بلکه در سراسر اروپا وجود داشته است. واژه های نو و مهیجی همچون شبکه، نهضتِ مقاومت فرانسه۶، ارتش سری، گروهِ سرخ۷، گتوی ورشو را آموختم. اولین عکس های مربوط به هالوکاست را دیدم، چیزی که موجب شد که معنای این واژه را پیش از این که چیزی از آن بدانم درک کنم و فهمیدم از چه چیزی رهایی یافته‌ایم.

در کشور من امروزه کسانی هستند که در مورد نقشِ اثرگذار مقاومت در جریان جنگِ تردید دارند. برای نسلِ من این سئوال حتی جای طرح ندارد. ما معنای روانی و درس اخلاقیِ مقاومت را به فوریت درک کردیم. برای ما عامل غرور و افتخار بود که اروپائی ها منتظر نشدند که کسی به نجاتشان بیاید. و برای امریکایی های جوانی که آزادی بازیافته ی ما را با خون خود ابیاری می کردند، این معنای چیزی برای دانستن داشت که در پسِ خطوطِ آتش، اروپائیان پیشاپیش بدهی خود را پرداخت کرده اند.

در کشور من امروزه هستند کسانی که می گویند حماسه ی مقاومت هم یکی از دروغ های کمونیست هاست. حقیقتی است که کمونیست ها از تاریخ مقاومت، چون خود نقش بسیار موثری در آن به عهده داشته اند، همچون ملک شخصی خود سوء استفاده کرده اند ؛ اما به یاد دارم پارتیزان هایی با دستمال گردن هایی به رنگ های دیگر دیده ام. شب هایم را چسبیده به رادیو، در حالی که پنجره های بسته و خاموشی مطلق فضای کوچک اتاق را همچون سالنی عظیم و پر نور می نمایاند، به پیام هایی که رادیو لندن برای پارتیزان ها می فرستاد گوش می کردم. پیام های رمزی و در عین حال شعرگون (خورشید همچنان می درخشد، رُز ها می شکفند) و بیشتر آنها «messaggi per la Franchi» (پیامی برای فرانکی) بودند. کسی برایم پنهانی گفته بود که فرانکی رهبرِ قدرتمندترین شبکه ی مقاومت در شمال غربیِ ایتالیاست، مردی با شجاعتی مثال زدنی. فرانکی از آن پس قهرمان من شده بود. فرانکی (که اسم واقعی اش ادگاردو سونیو بود) سلطنت طلب بود، به حدی ضد کمونیست بود که پس از پایان جنگ به افراطی ترین جریان راستِ گروید و بعدها هم به سبب شرکت در یک توطئه ی کودتای ارتجاعی محکوم شد. خوب که چه ؟ سونیو همچنان قهرمان رویاهای دوران کودکی من است. رهایی کنش مشترک افرادی با عقاید و رنگ های متفاوت بود.

در کشور من امروزه کسانی هستند که می گویند جنگِ رهایی بخش دوره ی تراژیکی از جدایی و انشقاق است، و نیاز همه ی ما آشتی ملی است. خاطرات آن سال های سیاه می بایست پس زده شوند، refoulée, verdrangt. اما Verdrangung موجبِ روان رنجی می شود. اگر آشتی به معنای شفقت و احترام برای همه ی آنانی که نبردِ خود را با ایمان و اعتقاد خود پیش بردند باشد، بخشش معنای فراموشی ندارد. من حتی می توانم بپذیرم که آیشمن صمیمانه به رسالتِ خود باور داشته است، اما نمی توانم بگویم، « خوب باشه، برگرد و یک بار دیگر این کار را ادامه بده». ما اینجا هستیم تا به یاد آوریم چه بر ما گذشت و قاطعانه بگوییم «آنها» دیگر نباید این کار را بکنند.

● اما آنها کیستند ؟

اگر هنوز دولت های توتالیتری که در سال های پیش از جنگ دوم جهانی بر اروپا حکمرانی می کردند را در نظر آوریم، به سهولت می توانیم بگوییم که ظهور مجدد این دولت ها در همان هیئتِ پیشین در شرایط تاریخی متفاوت دشوار خواهد بود. اگر فاشیسم موسولینی بر ایده ی حاکمی فرهمند۸ ، اشتراکی گرایی، ناکجاآبادِ۹ تقدیرِ رمِ شکوهمند، عزمِ امپریالیستیِ تسخیرِ سرزمین های نو، ناسیونالیسمی خشن، ایده آلِ به صف کردنِ کلِ یک ملت در صفوفِِ پیراهن سیاهان، طردِ دمکراسیِ پارلمانی، ضدیت با یهودیان استوار بود، به آسانی می پذیرم که امروزه اتحاد ملی۱۰ایتالیا (که بر پایه های حزب فاشیست پس از جنگ ، یعنی جنبش ملی ایتالیا ۱۱ ،بنا شده و یقینا یک حزب دست راستی است) نسبت زیادی با فاشیسم کهن ندارد. به همین منوال، اگرچه عمده ی نگرانیِ من متوجه جنبش های متفاوت شبه نازی است که در اینجا و آنجای اروپا، از جمله روسیه سربرافراشته اند، اما گمان نمی کنم که این نازیسم، در فرم و هیئتِ اصلیِ خود، در شرایطِ ظهور دوباره به مثابه جنبشی فراگیر در سطح ملی باشد.

با این همه، هرچند که رژیم های سیاسی را می توان سرنگون کرد، و ایدئولوژی ها می توانند نقد شده و کنار گذاشته شوند، در پسِ هر رژیم و ایدئولوژی اش همواره نحوه ای از اندیشیدن و احساس کردن، مجموعه ای از عادات و اخلاقیات فرهنگی، از غرایز پیچیده و ناشناخته عمل می کنند. آیا هنوز شبح دیگری اروپا را درمی نوردد (در مورد نقاط دیگرِ جهان چیزی نمی گویم) ؟

[اوژن] یونسکو زمانی می گفت: «تنها کلمات می مانند و باقی همه وراجی است.» عاداتِ زبانی غالبا نمایش گرِ عارضه های مهم احساساتِ نهفته اند. بنابراین جا دارد بپرسیم چرا نه فقط تنها جنبش مقاومت، بلکه جنگِ دومِ جهانی عموما در سراسرِ جهان به عنوان نبرد علیه فاشیسم شناخته شده است. اگر زنگ ها برای که به صدا درمی آیند همینگوی را خوانده باشید، متوجه می شوید که رابرت جوردن دشمنانش را فاشیست می داند، حتی زمانی که به فالانژیست۱۲ های اسپانیا فکر می کند. و از نظر فرانکلین دی روزولت «پیروزی مردم امریکا و متحدین آنها معرفِ پیروزی بر علیه فاشیسم و مرده ریگ استبداد خواهد بود.»

طیِ جنگِ دومِ جهانی، امریکایی هایی که در جنگِ اسپانیا شرکت کرده بودند «آنتی فاشیست های پیش رس» خوانده می شدند- به معنای این که این نبرد علیه هیتلر در دهه ی چهل وظیفه ای برای همه ی امریکایی های شریف بود، اما نبرد علیه فرانکو در دهه ی سی به نظر بسیار زود می آمد، چون عمدتا توسط کمونیست ها و دیگر چپ گرایان انجام شده بود، کمی ترش مزه به نظرشان می آمد... چرا امریکایی های رادیکال دهه ی سی و بعد از آن اصطلاحی همچون خوکِ فاشیست را برای اشاره به پلیسی که مزاحمِ عاداتِ دود و دمِ آنها می شد به کار می بردند ؟ چرا نمی گفتند: خوکِ کاگولار۱۳، خوکِ فالانژ، خوکِ اوستاشی۱۴، خوکِ کیسلینگی۱۵، خوکِ نازی‌؟

نبرد من۱۶ مانیفستِ کامل برنامه ای سیاسی است. نازیسم مبتنی بر نظریه ای نژادپرستانه و برتری نژاد آریایی، مفهومی دقیق از هنر مالیخولیایی، entartete Kunst۱۷، یک فلسفه ی تمایل به قدرت و به Ubermensch۱۸. نازیسم آشکارا ضد مسیحی و لامذهب بود، در حالی که ماتریالیسم دیالکتیکِ استالین (روایتِ رسمی شوروی ها از مارکسیسم) به نحو زننده ای مادی گرا و ضد مذهب بود. اگر توتالیتاریسم معنای رژیمی را دارد که همه ی حرکاتِ فرد را منوط و مقید به حکومت و ایدئولوژی آن می کند، پس نازیسم و استالینیسم هر دو رژیم های توتالیتر حقیقی اند.

فاشیسم ایتالیایی بی تردید نظامی دیکتاتوری بود، اما کاملا توتالیتر نبود، نه به خاطر اعتدال آن، بلکه به خاطر ضعفِ فلسفیِ ایدئولوژی اش. برخلافِ عقیده ی عمومی، فاشیسم در ایتالیا هیچ فلسفه ی ویژه ای نداشت. مقاله ی در باره ی فاشیسم به امضای موسولینی در Treccani Encyclopedia توسط جیوانی جنتیله نوشته شده بود، یا لااقل ایده ی اصلی اش متعلق به او بود، اما نمایش گر مفهومی فراهگلی از مطلق و حکومتِ اخلاقی بود، که هرگز به طور کامل توسط موسولینی عملی نشد. موسولینی فلسفه ای نداشت: او تنها مجهز به فن سخنوری بود. او در ابتدا فعالی ضدمذهب بود و بعدها با کلیسا توافق نامه ای امضا کرد و کشیش هایی را که پرچم های فاشیسم را مقدس می داشتند خیرمقدم گفت. بر پایه ی افسانه ای جالب، در سال های اولیه ی ضدمذهبی اش، یک بار از خدا می خواهد برای این که موجودیت خود را به او بقبولاند، او را از نقطه ای که هست به پایین پرتاب کند. دیرترها، موسولینی همواره نام خدا را در سخنرانی هایش تکرار می کرد و از این که مرد خدا نامیده شود، نگرانی ای به خود راه نمی داد.

فاشیسم ایتالیایی نخستین دیکتاتوریِ راستِ افراطی بود که بر کشوری اروپایی مسلط شد، و همه ی جنبش های مشابه که در سال های بعد شکل گرفتند در رژیم موسولینی نوعی سرمشق یافته اند. فاشیسم ایتالیایی در استقرار نوعی آئین نظامی نخستین بود، یک فولکلور، حتی با پیراهن های سیاه، نوعی لباس پوشیدن بسیار تاثیرگذارتر از آرمانی، ورساچی و یا بنتون۱۹. تنها در سال های دهه ی سی بود که جنبش فاشیستی، با موسلی۲۰ در بریتانیای کبیر، در لاتویا، در استونی، لیتوانی، لهستان، محارستان، رومانی، بلغارستان، یونان، یوگسلاوی، اسپانیا، پرتغال، نروژ و حتی در امریکای جنوبی پدیدار شد. فاشیسم ایتالیایی بود که بسیاری از رهبرانِ لیبرالِ اروپایی را قانع کرد که رژیم جدید حاملِ رفرم های اجتماعی جالب توجهی است، و می تواند بدیلِ انقلابیِ اعتدالی ای در مقابلِ خطر کمونیسم معرفی کند.

با این همه، به گمانِ من اولویت تاریخی دلیلی کافی برای توضیح این که چرا واژه ی فاشیسم به چنین واژه ی توضیح گری بدل شده، نیست ؛ واژه ای که برای هر نوع جنبشِ توتالیتری می تواند مورد استفاده قرار بگیرد. این نه به این خاطر که فاشیسم در خود، اگر که اصیل ترین حالت آن مورد نظر باشد، حاملِ عناصرِ همه ی اشکالِ توتالیتاریسمِ سال های بعد بود. برعکس، فاشیسم فاقد هرگونه جوهر و ریشه بود. فاشیسم توتالیتاریسم مبهم و چندارزشی۲۱ بود، چل تکه ای از فلسفه های متفاوت و ایده های سیاسی مختلف، کندویی از تناقضات. آیا جنبشی حقیقتا توتالیتر که قادر باشد نظام سلطنتی را با انقلاب ادغام کند، ارتش سلطنتی در کنار نیروهای شبه نظامی۲۲ شخصی موسولینی، حقوق ویژه ی گسترده برای کلیسا در کنارِ نظام آموزشیِ تمجیدگرِ خشونت حکومتی، کنترلِ مطلقه ی حکومتی در کنارِ بازارِ آزاد، حتی به ذهن کسی هم خطور می کند ؟ حزب فاشیست با لافِ این که حاملِ نظم انقلابیِ نوینی است زاده شد ؛ اما منابع مالی آن از طریق محافظه کارترین زمیندارانِ که از او انتظار داشتند که نقشی ضدانقلابی به عهده بگیرد تامین می شد. فاشیسم در ابتدا جمهوری خواه بود. با این حال دوره ای بیش از بیست سال مدعی وفاداری به خاندانِ سلطنتی ماند، در حالی که دوچه (رهبرِ معظم و بلامنازع) بازو در بازوی شاه بود، شاهی که توسط دوچه ملقب به امپراطور شده بود. اما وقتی شاه در سال ۱۹۴۳ موسولینی را اخراج کرد، حزب دو ماه بعد با حمایت آلمان ها، و این بار با استاندارد یک جمهوریِ «اجتماعی»، با بازیابیِ متونِ کهنه ی انقلابی اش، که با لحنِ تقریبا ژاکوبنی هم غنی تر شده بود، ظاهر شد.

تنها یک معمار نازی و تنها یک هنر نازی وجود داشت. اگر معمار نازی آلبرت شپیر بود، دیگر جایی برای میِس وان دِر روهه۲۳ نبود. مشابه همین امر تحت حاکمیت استالین دیده می شود: اگر نظرات لامارک صحیح بود، دیگر جایی برای داروین نبود. در ایتالیا یقینا معمارهای فاشیست وجود داشتند، اما در کنار به اصطلاح استادیومِ ورزشی۲۴ آنان بسیاری بناهای جدیدِ الهام گرفته از راسیونالیسم مدرنِ گروپیوس۲۵ خودنمایی می کرد.

ژدانفِ فاشیستی وجود نداشت که خطوطِ قاطع فرهنگیِ ترسیم کند. در ایتالیا دو جایزه ی مهم هنری وجود داشت.Premio Cremona تحتِ کنترلِ روبرتو فاریناچی۲۶ فاشیستِ فناتیکِ بی فرهنگ بود، که از هنر به مثابه وسیله ای تبلیغی برای پروپاگاند استفاده می کرد. (به خوبی به یاد دارم نقاشی هایی دیده ام با تیترِ «گوش کردن به سخنرانی دوچه در رادیو» یا «حالات روحیِ خلق شده توسط فاشیسم») جایزه ی Premio Bergamo از حمایتِ فاشیستِ بافرهنگ و نسبتاً روادار جوزپه بوتای۲۷ بهره می برد، که از هر دو مفهوم هنر برای هنر وبسیاری از هنرهای پیشرو، که در آلمان به عنوان هنر منحط و یا هنرکمونیستیِ پنهان ممنوع بودند، حمایت می کرد.

شاعر ملی دانونتزیو۲۸ بود، ژیگولویی که در آلمان و یا روسیه حتما به جوخه ی آتش سپرده می شد. به علتِ ناسیونالیسم و کیشِ قهرمان پروری اش- که در واقع به طرز گسترده ای با تاثیراتِ انحطاطِ آخرقرنِ۲۹ فرانسوی مخلوط شده بود-، در جایگاهِ شاعر رژیم قرار گرفته بود.

مثلا فوتوریسم را در نظر بگیریم. می توان آن را به مثابه نمودی از هنرمنحط۳۰ در کنارِ اکسپرسیونیسم، کوبیسم و سورآلیسم در نظر گرفت. اما فوتوریست های پیشین ایتالیا، ناسیونالیست بودند؛ آنها به دلایلِ زیباشناختی طرفدار شرکت ایتالیا در جنگِ اول جهانی بودند؛ آنها سرعت، خشونت و خطر را به ستایش می کردند، همه ی چیزهایی که به نشر می رسد آنها را به کیشِ جوانانِ فاشیست پیوند می داد. در همان زمان که فاشیسم هویتِ خود را به امپراطوری رم و رسوم بازیافته ی روستایی نسبت می داد، مارینتی۳۱ (کسی که مدعی بود که اتومبیل بسیار زیباتر از مجسمه Victory of Samothrace۳۲ است و قصد کشتنِ نورِ مهتاب را داشت) بهر صورت به عضویتِ آکادمی ایتالیا درآمده بود، همان آکادمی ای که از نورِ مهتاب با احترام و ستایش یاد می کرد.

بسیاری از مبارزین و روشنفکران بعدی حزب کمونیست تحصیلاتِ خود را در GUF، انجمن دانشجویان فاشیست، که گویا می بایست گهواره ی فرهنگ نوین فاشیستی باشد، طی کرده بودند. این انجمن ها تبدیل به نوعی ظرفِ روشنفکری شده بود که ایده ها و عقاید بدون محدودیتی در آن حرکت می کردند و بیان می شدند. درواقع این طور نبود که اعضای حزب درمقابل اندیشه های رادیکال مدارا کنند، بلکه هیچ کدامشان مایه ی روشنفکرانه ی لازم برای کنترل آن را در اختیار نداشتند.

طی این بیست ساله، شعر مونتال و نویسندگان دیگرِ همبسته با گروهِ موسوم به Ermetici واکنشی بود به استیلِ پرطمطراق و لاف زنِ رژیم. این شاعران مجاز به تکوین ادبیاتِ اعتراضی خود از جایگاهی بودند که در دیده ی بسیاری برج عاج به نظر می آمد. خلقیاتِ شاعرانِ ارمتیچی کاملا در جهتِ خلافِ کیشِ فاشیستیِ خوش بینی و قهرمان پروری بود. رژیم این مخالفت آشکار اگرچه اجتماعا نامحسوس، آنها را تحمل می کرد، صرفاً به این دلیل که فاشیست ها توجهی به چنینِ لحن و گفتار اسرارآمیزی ندارند.

این ها همه به این معنا نیست که فاشیسم ایتالیایی روادار بوده است. گرامشی تا آخر عمرش به زندان افکنده شد؛ جیاکومو ماتئوتی رهبر اپوزیسیون و برادرانِ روسلی به قتل رسیدند؛ مطبوعات آزاد تعطیل، اتحادیه های کارگری برچیده، و مخالفینِ سیاسی به جزایرِ دورافتاده تبعید شدند. قوه ی قانون گزاری تبدیل به پنداری واهی شد و قوه ی مجریه (که قوه ی قضائیه و همینطور وسایل ارتباط جمعی را تحت کنترل داشت) خود به تدوین قوانین جدید اقدام می کرد، از جمله قانونِ موسوم به صیانتِ نژاد (صورت ایتالیاییِ تقلید و حمایت از آنچه که بعدها به هالوکاست انجامید.)

تصویر متناقضی که من ارائه کردم نه حاصل رواداری و شکیبایی بلکه حاصلِ آشفتگی ای سیاسی و ایدئولوژیک است. اما درهم ریخته گی ای صلب و انعطاف ناپذیر، سردرگمی ای ساختاری. فاشیسم از نظر فلسفی خارج از موضوع بود، اما از نظر احساسی قاطعانه به برخی بنیان های ازلی چسبیده بود.

پس به نکته ی دوم من می رسیم. تنها یک نازیسم موجود بود. ما نمی توانیم نشانِ نازیسم بر فالانژیسم کاتولیکِ افراطی فرانکو بزنیم زیرا نازیسم بنیادا لامذهب، چندخدایی و ضدمسیحی است. اما بازی فاشیستی در اشکال متفاوتی می تواند انجام شود و نام بازی تغییر نمی کند. مفهوم فاشیسم بی شباهت به مفهوم بازی نزدِ ویتگنشتاین۳۳ نیست. بازی ممکن است رقابتی باشد یا نباشد، برای شرکت در آن می بایست صاحب برخی مهارت ها بود یا نبود، ممکن است پول در میان باشد یا نباشد. آن طور که ویتگنشتاین طرح می کند بازی ها فعالیتی متفاوت اند که تنها برخی «شباهت های خانوادگی» را به نمایش می گذارند. دنباله های زیر را درنظر بگیرید:

فرض کنید چند گروه سیاسی هستند که در میان آنها گروه شماره ی یک با خصوصیاتی چون abc مشخص می شود، و گروه شماره دو خصوصیاتی معادلِ bcd دارد و به همین ترتیب الی آخر. گروه شماره ی دو مشابه گروه شماره ی یک است، چرا که صاحبِ دو ویژگیِ مشترکند؛ به همین دلیل گروه سه مشابه گروه دو خواهد بود و شماره چهار با گروه شماره سه. توجه کنید که شماره سه نیز با یک مشابه خواهد بود (چرا که آنها در ویژگی C با هم مشترکند). عجیب ترین مورد در رابطه با گروه شماره چهار خواهد بود، مسلما مشابه با شماره ی سه و دو، اما بدون هیچ خصوصیتِ مشترکی با یک. با این وصف به سببِ سریِ بی وقفه ی نزولیِ مشابهت ها میان یک و چهار، توسط نوعی تراگذری خیالی، نوعی مشابهتِ خانوادگی میان چهار و یک مستقر می شود.

فاشیسم به واژه ای همه منظوره تبدیل شد، چون هر کسی می تواند یک یا چند خصوصیتِ رژیمی فاشیست را حذف کند، و این رژیم همچنان به عنوان رژیمی فاشیستی قابل شناسایی باشد. خصوصیت امپریالیستی را از فاشیسم حذف کنید، و همچنان فرانکو و سالازار را خواهید داشت. استعمارگری را از آن حذف کنید و همچنان فاشیست های اوستاشیِ بالکان را خواهید داشت. به فاشیسم ایتالیا ضدیت رادیکال با سرمایه داری را بیفزائید (چیزی که هرگز به اندازه ی کافیِ موسولینی را مسحور خود نکرد) و می شوید ازرا پاوند۳۴. یک کیش اسطوره ای سلتیک و راز و رمز گرال۳۵ به آن بیفزائید (چیزی که کاملا با فاشیسم رسمی بیگانه است) و صاحبِ یکی از معتبرترین مرشدهای فاشیسم خواهید شد، جولیوس اِوُلا۳۶.

اما با وجودِ همه ی این ابهام ها، گمان می کنم می توان فهرستی به دست داد از ویژگی هایی نمونه وار آنچه من مایلم آن را فاشیسمِ جاودانه بنامم. این ویژگی ها را نمی توان در یک سیستم متشکل کرد ؛ بسیاری از آنها با دیگری در تضاد و اختلافند، و نیز خصلتِ نمونه وار اشکال دیگری از استبداد و یا فناتیسم هستند. اما تنها کافی است که یکی از آنها وجود داشته باشد تا که [غده ی] فاشیسم پیرامون آن رشدکند.

۱) نخستین ویژگیِ فاشیسم جاودان کیشِ سنت است. البته سنت گرایی بسیار کهن تر از فاشیسم است. این خصیصه نه تنها ویژگیِ اندیشه ی کاتولیکِ ضدانقلابی پس از انقلابِ فرانسه است، بلکه پدیداری آن در سال های موخرِ دورانِ هِلِنی، به مثابه واکنشی به راسیونالیسمِ کلاسیکِ یونانی بود. در حوزه ی آبگیرِِ مدیترانه، پیروان مذاهبِ مختلف (که بیشتر آنها از سرِ اغماض و چشم پوشی توسطِ معبدِ خدایانِ روم پذیرفته شده بودند) شروع به رویابافی در بابِ الهامی کردند که در طلیعه ی تاریخ بشریت فرارسیده بود. این الهام، بنا به خصلت رازِگونه گی سنت گرایی، برای مدتی طولانی زیر پوششِ زبان های فراموش شده – در هیروگلیف های مصری، در رونِ۳۷ سلتیک، در تومارهای مذاهب ناشناخته ی آسیا- پنهان مانده بود.

این فرهنگِ نوین می بایست که سنکرتیستیک۳۸ باشد. سنکرتیسم فقط آن طور که لغت نامه ها می گویند «تلفیقی از اشکال متفاوت اعتقاد یا رفتار» نیست ؛ چنین تلفیقی می بایست شکیبا و پذیرنده ی تناقضات و اختلافات باشد. هر یک از پیام های اصیل حاویِ طلای حکمتی است، و هر زمانی که به نظر می رسد که چیزی متفاوت و یا متناقض گفته اند تنها علت آن این است که همه به زبانِ تمثیلی در بابِ یک حقیقتِ آغازین سخن می گویند.

اومبرتو اِکو

برگردان : سیامند


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.