چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

گذری کوتاه بر زندگی ولادیمیر ایلیچ لنین»


گذری کوتاه بر زندگی ولادیمیر ایلیچ لنین»

به مناسبت صد و سی و نهمین سالگرد تولد ولادیمیر ایلیچ لنین

اگر مجموعه‌ی عوامل و شرایط پیدایش پدیده‌ای ـ چه مثبت چه منفی ـ شناخته نشوند و وجودِ آن پدیده بر شرایطِ محیط‌َش تأثیرگذار باشد، طبیعی‌ست که برای توصیف‌ََش از واژه‌هایی مانند: غیرمترقبه، شگفت‌انگیز، فوق‌العاده، عجیب، باورنکردنی و از این‌دست استفاده شود. پدیده‌ی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و پیدایش اتحادجماهیر شوروی سوسیالیستی در ۱۹۲۲، برای بیش‌تر مردم جهان به‌همان اندازه غیرمترقبه بود که فروپاشی آن در ۱۹۹۱ـ ۱۹۹۰ آن‌ها را شگفت‌زده کرد. پیدایش اتحاد شوروی، از دیدگاه مردم جهانِ متأثر از آن، پدیده‌ای تأثیرگذار و تاریخی ارزیابی شد و فروپاشی آن نیز در روند حرکت تاریخی زندگی مدم به مثابه‌رویدادی شگفت‌انگیز تأثیر گذاشت.

از دهه‌ی گذشته تا به امروز و حتماً در آینده، با تحلیل‌ها و نتیجه‌گیری‌های بسیار گوناگونی مواجه بوده و هستیم که هدفِ همه‌ی آن‌ها پاسخ به این سؤال است: «چرا اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی فرو پاشید؟» هرقدر که این تحلیل‌ها و نتیجه‌گیری‌ها در پاسخ‌گویی به این پرسش به واقعیت و حقیقت نزدیک‌تر باشند، مفاهیمِ واژه‌های ذکر شده (عجیب، باورنکردنی، شگفت‌انگیز و...) برای توصیف پدیده‌ی فروپاشی شوروی بیش‌تر از محتوا تهی می‌شوند؛ در نتیجه، بستری فراهم می‌گردد که در آن می‌توان واکنش یا واکنش‌های متضمنِ مقصودی نسبت به این پدیده داشت.

هر تحلیل و نتایج حاصل از آن، برآمده از هرخاستگاه ایدئولوژیکی که باشد، دست‌کم گویای قسمتی از حقیقت موضوع مورد تحلیل است. اما مهم‌تر این است که نمی‌توان با شناخت جزیی از حقیقت، در مورد علتِ پدیده‌ای اظهار نظر کرد چرا که شناختِ جزیی، شرط لازم برای شناختِ علت است و نه شرط لازم و کافی. برای مثال نمی‌توان تنها از نفس کشیدن جانداری به انسان بودن آن پی برد چرا که علاوه بر انسان، بوقلمون نیز به سادگی چنین کاری را می‌کند! گرچه، شناختِ جزیی از حقیقت، برای آگاهی از علت یک پدیده امری لازم است، اما غفلت از کلِ آن، شخص را در مسیر مطلق‌نگری قرار می‌دهد. کسی که حقیقت را تنها از دیدگاه خودش تفسیر می‌کند، دیگر کاری ندارد تا بداند حقیقتِ پدیده‌ی موردِ بررسی چه بوده است.

جمعی براین باورند که استثمار انسان از انسان، در سرشت، جوهر و طبیعتِ بشر وجود دارد و هرکسی با آن درافتد، همآنند اتحاد شوروی ورخواهد افتاد. گروهی عدم درک صحیح از مفهوم جاافتاده‌ی «ماتریالیسم تاریخی» را علت‌العللِ شکست سوسیالیسم در روسیه و دیگر کشورهای به‌اصطلاح اقماری آن می‌دانند. بعضی‌ها برای مقوله‌ی جبر تاریخی، حسابی تقدیرگونه باز می‌کنند و فروپاشی را به‌صورت امری اجتناب‌ناپذیر می‌پذیرند. جمعی به‌عکس، اراده و شعور انسان را مطلق می‌انگارند و فروپاشی را به‌حساب فقدانِ خرد می‌گذارند. دسته‌ای عمل‌کردهای استالین را تابو کرده‌اند و نقش شخصیت را در تاریخ، خداگونه القا می‌کنند تا بگویند چرا اتحاد شوروی فرو پاشید. ماحصل بعضی از تحلیل‌ها؛ نقشِ ماهیتِ وجودی پدیده را به صفر رساندند و عواملِ تأثیرگذار خارجی را مطلق کردند، آنان امپریالیست‌ها و به‌ویژه امپریالیسم آمریکا را علت نهایی فروپاشی معرفی می‌کنند.

از این دست نظرها و تحلیل‌ها فراوان یافت می‌شود. آن‌چه از نتیجه‌ی تحلیل‌های فوق به‌دست می‌آید، هریک می‌تواند بازگوکننده‌ی جزیی از حقیقتِ ماجرا باشد، حتا آن‌جا که علتِ فروپاشی شوروی را درسرشت و طبیعتِ بهره‌کشی انسان از انسان تبیین می‌کنند!.

سراسر تاریخ، بشر با این مقوله درگیر بوده است: برده‌داران و برده‌ها، ارباب‌ها و رعیت‌ها، سرمایه‌داران و کارگران. در هر دوره‌ی اجتماعی، سرشت و فطرتِ صاحبان وسایل تولید، بهره‌کشی از انسان بوده است، زیرا درغیراین‌صورت، هویت واقعی آنان و عینیتِ وجودیشان مفهومِ خود را از دست می‌داد. سرشت و طبیعت هر پدیده، در خواص وجودی همان پدیده تعریف می‌شود، بنابراین هرگز نمی‌توان از تخم‌مرغ انتظار جوجه اردک داشت! تخم‌مرغ چه بخواهد و چه نخواهد، در صورتی که عوامل محیطی هم‌سازش باشد، چاره‌ای جز جوجه‌ی خود شدن ندارد. صاحبان برده نیز ناگزیر از تبعیتِ سرشت خود بودند همان‌گونه که صاحبان سرمایه اسیر گوش به فرمان آن هستند. کاملاً پذیرفتنی است که خصلتِ سرمایه، افزایش بی‌وقفه‌ی آن را تقاضا می‌کند و آن‌جا که بگوید کافی است، نه امکان‌پذیر است و نه شدنی! در آن صورت، سرمایه نام ندارد. پس ذاتِ سرمایه، یعنی مالک خصوصی سرمایه، حق دارد تا بهره‌کشی انسان از انسان را در سرشت، جوهر و طبیعتِ بشر بداند، زیرا جوهره‌ی وجودیش، بدون این که انسان را «ابزار» بنگرد، نمی‌تواند به حیاتش ادامه دهد.

ذاتِ سرمایه، نظم موجود را ابدی و ازلی می‌انگارد و هر مزاحمی که بخواهد در برابر سرشت برحقش عرض‌اندام کند، با تمام اهرم‌های در دستش نابود می‌سازد.

نظام برده‌داری چند هزار سال طول کشید، اسپاتاکوس‌ها را به خود دید، سرکوب‌ها و ستم‌های فوق تصور انسانی را شاهد بود، ناکامی‌ها و شکست‌ها را از سرگذراند تا این که نطفه از پوسته به‌درآمد و بساط آن نظام را فرو ریخت. نظام فئودالی صدها سال رعیت را با زمین فروخت، خود را مالک زمین، جان و ناموس رعیت دانست، چپاول و غارت کرد تا این که بالاخره میراث‌خوارش یعنی کاپیتالیسم پا به عرصه‌ی وجود گذاشت. کاپیتالیسم، هنوز دو قرنِ کامل از رشدش نگذشته است که توانست جهان را در چنگال پر از خون و آتش خود ببلعد و با شتاب توقف‌ناپذیرش، راه هزاران ساله‌ی اسلافش را در کم‌تر از دو قرن طی کند و خود را در عنفوان جوانی به مرز پیری برساند. این پیرِ به‌واقع فرتوت که خود را ابر قدرتی ماندگار و ازلی می‌پندارد، از دستِ گلی که برای بشریت به آب داده است، به‌خوبی اطلاع دارد. کاپیتالیسم جوان که در پیری نامِ امپریالیسم را در قواره‌اش مناسب یافته، نیک می‌داند برای این که بتواند بیش از چهار و نیم میلیارد نفر انسان کره خاکی را در فقر مطلق و نسبی قرار دهد باید از تمام وسایل ممکن استفاده کند. این پدیده‌ی نوظهور، دو جنگ جهانی را به‌خاطر سیری‌ناپذیر بودن امپریالیست‌ها، با برجای گذاشتن میلیون‌ها قربانی و نابودی شهرها و روستاها و منابع مادی و معنوی انسان‌های آفریننده‌ی آن، به سرانجام رساند تا از آن رهگذر سلطه و اقتدارش را تداوم بخشد.

امپریالیسم، کشورها را به‌طور مستقیم و غیرمستقیم مستعمره‌ی خود می‌گرداند، شوونیسم را در میان ملل تحت ستم ترویج می‌دهد، جنگ‌های قومی و ملی را برای فروش تسلیحات خود به‌راه می‌اندازد، فرهنگ، هنر و تمام ارزش‌های ملل تحت ستم را قلب می‌کند... تا همه چیز را در راستای ماهیتِ وجودی خودش جهانی سازد.

امپریالیست‌ها در جهت بلعیدن کامل جهان، به‌کارِ جهانی سازیِ‌شان سرعت بخشیده‌اند تا یک‌بار و برای همیشه، تمامی ملل و کشورها را در مطامع سیری‌ناپذیرشان مستحیل گردانند. این رویداد، عصر نوینی را رقم زده است که پیامد آن چیزی جز اضمحلال این جوانِ زود هنگام پیر شده (نظام سرمایه‌داری) را در پی نخواهد داشت!

فرهنگ و هنر امپریالیست‌ها، نیروی فوق پیش‌رفته‌ی نظامی آنان، دیکتاتورهای انتصابیِ‌شان در کشورهای به‌ظاهر آزاد، اما به‌واقع مستعمره، لشکر کشی‌های امپریالیست‌ها به کشورهای برپاخاسته علیه تجاوزات آنان به خصوص نظریه‌پردازان و ایدئولوگ‌نماهای آنان که در این دوران، با تمام توان و قدرتشان از کارل مارکسِ بی‌خطر ساخته شده‌ی همین نظریه‌پردازان استمداد می‌طلبند تا به تحمیق روشنفکران و توده‌های پیشروِ تمام ملل جهان کمک کند تا امپریالیسم با تمام وسایل و امکانات یاد شده بتواند در کار جهانی سازی، هر چه زودتر به موفقیت برسد.

این نظریه‌پردازان، هزاران بار نبش قبر می‌کنند و استالین را از گور بیرون می‌کشند تا برای طبقه‌ی کارگر و تمام زحمت‌کشان عصر ما توضیح دهند اتوپیای سوسیالیسمِ آنان سرابی بیش نبوده است. آنان کم‌ترین تمایلی ندارند تا بگویند و تحلیل کنند چرا اکثریت قریب به اتفاق حاکمان کشورهای فروپاشیده شده‌ی اتحاد شوروی سابق و دیگر کشورهای به‌اصطلاح اقمارِ آن را همان کمونیست‌های بزرگ و کوچک شاغل درگذشته تشکیل داده است؟ این حاکمان کمونیست کشورهای ماندگار از فروپاشی، چرا تا بنِ دندان در فرو غلطیدن به دامان امپریالیسم گوی سبقت را از هم می‌روبایند و درهای تمام کشورهایشان را برای چپاول و غارت امپریالیست‌ها به قیمت بی‌هویتی ملت‌هایشان، فقر، ناامنی، جنگ‌های قومی و ملی، مافیاییسم و... گشوده‌اند؟ این کمونیست‌های حاکم، فرزندان چه کسانی هستند و پدران آنان چه کسانی بودند؟!

این کتاب اول‌بار در سال ۱۹۵۹ توسط انتشارات پروگرس چاپ شد. در آن زمان حرفی از فروپاشی در میان نبود و انتشار آن بیش‌تر اهداف تبلیغاتی را دنبال می‌کرد. امروز، شاید این جنبه‌ی آن برای خواننده خوش نیاید، پس ترجیح چنین است تا به آن در راستای پاسخ‌گویی به موضوع مطرح شده، یعنی پی‌جویی در علت‌یابی فروپاشی اتحاد شوروی سابق نگریسته شود و مورد نقد و بررسی قرار گیرد. از این روست که بسیاری از کلمه‌ها، عبارات و جمله‌های «برجسته شده» مربوط به اصل کتاب نیست.

نام این کتاب «گذری کوتاه برزندگی لنین» است و بدیهی است که کتاب از تولد تا درگذشت لنین را محور اصلی موضوع خود قرار دهد، اما به این بهانه ما را با تاریخ کشور کثیرالمله روسیه تزاری، چگونگی تشکیل حزب کمونیست و برپایی اتحاد شوروی سوسیالیستی از سال ۱۸۷۰ تا ۱۹۲۴ آشنا می‌سازد. تردید نیست اگر چگونگی پیدایش حزب کمونیست شوروی، انقلاب ۱۹۰۵ و دو انقلاب ۱۹۱۷، مسایل جنگ جهانی اول، نگرش نسبت به مسأله‌ی ملیت‌ها و غیره که در این کتاب آمده است با حوصله، عمیق و نقادانه مورد مطالعه قرار گیرد به‌خوبی مفهوم خواهد شد که چرا بهتر است عنوان سمبلیک آن را «علل فروپاشی شوروی از دیدگاه لنین» بنامیم.

سطر سطر کتاب حرفی برای گفتن دارد، می‌گوید اگر انسان «هدف» داشته باشد و هرچه آن هدف بزرگ‌تر باشد، نسبت به «کار» سیری‌ناپذیر خواهد بود. می‌گوید هدف را باید شناخت و شناخت ممکن نمی‌گردد مگر آن‌که بستر آن را فراهم نمود. می‌گوید چگونگی فراهم آوردن بستر به‌منظور دستیابی به شناخت، زندگی نام دارد. لنین همانند دیگر فرزانگان تاریخ «زندگی» کرد.

کاپیتالیسم و شکل ددمنشانه‌تر آن امپریالیسم در استمرار حیاتش از تمام وسایل نظامی، اقتصادی، فرهنگی، فلسفی، هنری و... استفاده می‌کند تا وضع موجود را که براساس بهره‌کشی از انسان‌ها استوار شده است، حفظ گرداند.

کتاب می‌گوید، لنین و همراهانش برای دگرگون کردن وضع موجود تلاش کردند و اعتقاد داشتند تا جوامعی عاری از اسثتمار انسان توسط انسان بسازند. در این راه تمامِ عوامل آشکار حفظِ وضع موجود (کاپیتالیسم) با تمام ابزارهایشان صف‌آرایی کردند که این امر در طبیعت و سرشتِ آن نهفته است. اما، علاوه برآن مجموعِ عوامل پنهانِ کاپیتالیسم که در پوشش انسان دوستانِ ضد سرمایه‌داری و ضد امپریالیسم، با هجومی گیج‌کننده در مقاطع گوناگونِ زندگی تاریخی خلق‌ها، به‌مثابه عوامل بازدارنده‌ی جنبش ضد امپریالیستی توده‌های تحت‌ستم ـ چه در سطح ملی و چه جهانی ـ عمل کردند، حکایتی دردناک دارد که این کتاب پرده از آن می‌گشاید.

«دوستان توده کیانند؟» به این سؤال و ده‌ها سؤال دیگر پاسخ می‌دهد و مشخص می‌کند که چرا بعد از فروپاشی شوروی باید میراث‌بران دشمنانِ لنین، بدون استثناء حاکمان اتحاد شوروی چند پاره شده بشوند. چرا گورباچف‌ها، یلتسین‌ها، علی‌اُف‌ها، شورادنادزه‌ها، میلوسویچ‌ها و ده‌ها نفر دیگر که اکثرشان هم‌اکنون مصدر کار هستند، باید پیروزی‌شان را با کف‌زدن‌های امپریالیست‌ها بر روی خرابه‌های خود‌ساخته‌ی آنان ـ که جز فقر و فساد و عقب‌ماندگی، جنگ‌های قومی، اشاعه‌ی شوونیسم، قتل‌عام‌ها، نسل‌کشی‌ها، تشکیل باندهای مافیاییِ مواد مخدر، غارت سرمایه‌های ملی و به تاراج دادن آن‌ها و... به‌بار نیاورده است ـ جشن بگیرند. کافی است تا در این کتاب اجداد و پدرانِ این حاکمانِ کشورهای فروپاشیده و کارگزاران و تئوریسین‌های آنان را تا سالِ ۱۹۲۴ و سپس تا سال ۱۹۹۰ تعقیب کنیم و لفاظی‌های جبرگرایانه‌ی آنان را در بستر حرکتِ تاریخی جامعه‌ی بشری مطلق نگردانیم و به نقش شعور انسانی براساس این دیدگاه داهیانه که «بدون تئوری انقلابی حرکت انقلابی میسر نیست» بهایی درخور همان بستر شرایط تاریخی بدهیم...، آن‌گاه پی‌خواهیم برد که اضمحلالِ کشورهای فروپاشیده شده، در عرصه‌ی تاریخ، تنها گامی به‌عقب بیش نیست.

با هیچ منطقی نمی‌توان فهم نمود که «بازگشت به نقطه‌ی آغاز» تحول یا انقلاب نام داشته باشد. می‌توان گفت، که این نقطه‌ی آغاز همان نقطه‌ی آغاز سابق نیست. اما هرگز نمی‌توان مدعی شد آن‌چه به‌نظر حادث شده انقلاب نام دارد. این امر را در مقیاس کلان، تنها می‌توان به‌مثابه یک بازگشت به عقبِ دیالکتیکی ارزیابی نمود که مطمئناً برآیند آن تحولی پویاتر را درپی خواهد داشت که پایه‌گذار انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، چشم‌انداز جهانی آن را پیش‌بینی کرده بود.

انقلاب، ماهیت، سرشت و جوهره‌ی «وجود» را آن‌گونه به‌منصه‌ی ظهور می‌رساند که «این»، دیگر «همان» نیست. یعنی اگر جامعه‌ای براساس مناسبات سرمایه‌داری ـ اشرافی تزاریسم، انقلاب اکتبر را از سر می‌گذراند و مناسبات سوسیالیستی را برقرار می‌کند و پس از هفتاد سال، این مناسبات اجتماعی به سال قبل از ۱۹۱۷ رجعت می‌کند، نمی‌توان آن را انقلاب نامید زیرا ماهیت و سرشتِ جدیدش، نه تنها تحولی نوین به‌وجود نیاورده است بلکه گامی به درازای هفتاد سال به‌عقب برداشته است. با این وجود کشورهای فروپاشیده شده، با این که از نظر سرشت و ماهیت هفتاد سال به عقب بازگشتند ولی باید توجه داشت که این واپس‌گرایی در سال ۱۹۹۰ ظهور پیدا می‌کند که دیگر شرایط دورانِ هفتاد سال پیش وجود ندارد و تکامل نهایی عصر جهانی سرمایه با عنوانِ «جهانی سازی» آلترناتیو خود را در برابر کُل بشریت قرار داده است.

اولین حکومت کارگریِ هفتاد و دو روزه‌ی کمونِ پاریس در ۱۸۷۱ و استقرار حاکمیت اتحاد شوروی سوسیالیستی در ۱۹۱۷ و دیگر انقلاب‌های سوسیالیستی در کشورهای چین، کوبا، ویتنام، کره و ده‌ها انقلاب آزادی‌خواهانه‌ی ملل تحت ستمِ اکثر کشورها که سرنگونی دیکتاتورهای انتصابی امپریالیست‌ها را درپی داشته است، همگی و بدونِ استثناء، به مثابه انقلاب‌های تکوینی پی‌درپی‌ای بوده‌اند که در بطن نظام رو به تکاملِ سرمایه‌داری جهانی یعنی امپریالیسم، بستر لازم را در راستای ایجاد انفجار جهانی امپریالیسم به‌وجود آورده‌اند. در ایجاد چنین شرایطی، کمون پاریس، اتحاد شوروی سابق و ده‌ها انقلاب ضد امپریالیستی در مقاطعی از تکامل اجتماعی شکست خوردند، اما همه‌ی این شکست‌ها به‌دلیل این که ماهیت و خصلت وجودیشان یر اساس «نفی» امپریالیسم که در آن پرورش یافته‌اند، استوار بوده است نه تنها به جای نخستین آن که نطفه‌ای بیش نبوده باز نخواهد گشت بلکه با فداسازی‌های مقطعی و تاریخی خود، باز هم به ایجاد شرایط انفجار جهانی امپریالیسم مدد رسانده و می‌رسانند. این فرآیند هرگز شکست انقلاب اکتبر یا دیگر شکست‌های نهضت‌های آزادی‌خواهانه‌ی کشورهای جهان نام ندارد. این را «برگشت به‌عقبِ دیالکتیکی» می‌نامند، یعنی مجموع عواملِ علت و معلولی یک پدیده (جامعه جهانی) در راستای تکامل قانونمندش، اگر ضروری باشد، جزیی از خود را موقتاً از حرکت باز می‌دارد تا بتواند به‌نقطه‌ی جوشِ تکاملِ اجتناب‌ناپذیرش برسد. چنین است که فروپاشی اتحاد شوروی، تنها گامی به عقب بیش نیست!

بدیهی است که این چند سطر، نه می‌تواند تصویری هر چند کلی از شرایط اجتماع جهانی در عصر انفجار امپریالیسم بدهد و نه توجیهی برای عمل‌کردِ دوستانِ ماسک‌زده‌ی امپریالیست‌ها باشد. تنها اگر بتواند ذهن خواننده‌ی کتاب را معطوف به‌دستاوردهای گذشته نموده و وی را قادر سازد تا از جمع‌بندی جزء جزء حقایق در باره‌ی علل فروپاشی شوروی سابق، به نتیجه‌ای یاری‌رسان در امر تسریعِ اضمحلال سیستم جهانی امپریالیسم برساند، موفق عمل کرده است.

در راستای چنین هدفی، اولویت‌هایی که این کتاب مطرح می‌کند می‌تواند برای هر نگرشی که امپریالیسم را در نهایت دشمن اصلی و غایی بشریت می‌شناسد، مورد تحقیق و بررسی قرار گیرد. کتاب براجتناب‌ناپذیری انفجار در عصر امپریالیسم تردید ندارد، اما این امر را بدون ایجاد بستر مناسب که توسط انسان‌ها و توده‌های پیش‌رو باید فراهم شود، انتزاعی و متافیزیکی ارزیابی می‌کند و براین اساس برای ملل هر کشور، نسبت به‌چگونگیِ رشد و تکامل خاصِ خودش و ویژگی‌های مربوط به آن کشور، حرفی برای گفتن دارد. کتاب تأکید دارد که هدف اصلی را باید شناخت، آن را در شرایط ویژه‌ی هر کشوری در ارتباط با همسایگان و کل جهان تعریف نمود و...

ولادیمیر ایلیچ اولیانُف (لنین) در دهم (۲۲) آوریل ۱۸۷۰ در شهر سیمْبیرسک (اولیانُفسک امروز) واقع در حاشیه ولگا به دنیا آمد. دوران کودکی و جوانی را در فضاهای گسترده و باز آن رودخانة بزرگ روسی، در شهرهای سیمبیرسک، کازان و سامارا (اکنون کایبایِشُف) سپری کرد.

پدربزرگ او که یک رعیّت روستایی روسی‎الاصل وابسته به زمین بود، در نیژنی – نووگراد گابرنیا[۱] زندگی می‎کرد تا این که در سال ۱۷۹۱ به حومه آستراخان و سپس به آن شهر مهاجرت نمود، در آن‎جا به عنوان عنصری از طبقة متوسط پایینی شناخته شد و سپس در همان شهر در فقر شدید فوت نمود.

پدر لنین، ایلیا نیکولایانویچ اولیانف، از ابتدای جوانی درد فقر را چشیده بود. او تنها به خاطر کمک برادر بزرگ‎تر و تحمل مشترک کار سخت و توانایی استثنایی‎اش بود که موفق شد به مدارج بالاتری از آموزش دست یابد. نیکولایانویچ بر پایة طبقه‎بندی آموزشی دانشگاه کازان، ابتدا در مدارس متوسطه به تدریس پرداخت و سپس بازرس مدرسه و بعد مدیر مدارس دولتی در «سیمبیرسک گابرنیا» شد. او انسان روشنفکری بود که برای ارتقای امر آموزش و پرورش در میان تودة مردم مشوق و همراه بود، نسبت به ادارة مدارس در روستاها و کمک به معلمین، پرتلاش و برای آموزش مردم غیرروسی منطقه ولگا با اخلاص و توجه کار می‎کرد.

مادر لنین، ماریا الکساندرونا، دختر یک پزشک بود. او که در زادگاهش تحصیل کرده بود، به خوبی در ادبیات با تجربه و به چندین زبان خارجی مسلط و عاشق موسیقی بود. زنی با شخصیتی قوی، روشنفکر، آرام و نیک‎خصلت که با تمام توان و ایمانش خود را وقف آموزش و تربیت فرزندانش نمود.

اولیانف و همسرش شش فرزند به نام‎های آنا، الکساندر، ولادیمیر، الگا، دیمیتری و ماریا داشتند. این والدین نهایت سعی‎شان را در دادن درسِ آزادی‎خواهی به فرزندان به‎کار بستند و آن‎ها را به سخت‎کوشی، صداقت، افتادگی و تواضع رهنمون شدند. تصادفی نبود که همة فرزندان اولیانف در بزرگی به صف انقلابیون پیوستند.

ولادیمیر اولیانف در این خانوادة کاملاً به هم پیوسته و منسجم رشد یافت. او بچه‎ای باهوش، دوستدار بازی و سرگرمی، مشتاق ورزش‎های پرجنب و جوش، شنا، اسکیت و گردش در مکان‎های دور با دوستانش بود.

خواندن را وقتی پنج ساله بود فراگرفت و برای حضور در باشگاه ورزشی ژیمناستیک سیمبیرسک در سن نُه سالگی همت گماشت. وی دانش‎آموزی جدی، کتاب‎خوان و با استعدادی استثنایی بود که هر سال به عنوان دانش‎پژوهی ممتاز در مسابقات شرکت‎ می‎کرد. همیشه برای کمک به همشاگردی‎هایش در رفع اشکال‎های درسی آنان داوطلب بود. در ادامة آخرین سال تحصیلی در مدرسه، حاضر شد به ن.م.اُخوتنیکف که ملیت چوواش داشت، برای امتحانات او به منظور کسب گواهینامه تحصیلی کمکش کند.

ولادیمیر اولیانف فراوان مطالعه می‎کرد، با آثار نویسندگان بزرگ روس مانند پوشکین، لُرمانتف، گوگول، تورگینف، نکراسف، سالتیکوف، چه‎چدرین و لئوتولستوی آشنا بود. مهم‎تر این‎که آثار نویسندگان انقلابی دموکرات، بخش عمدة مطالعات او را تشکیل می‎داد. بزرگانی چون بلینسکی، هرزن، چرنیشفسکی، دوبرولیوبف و پیزارف از جمله کسانی بودند که کتاب‎هایشان را بعداً به طور رسمی توقیف کرده بودند. کتاب معروف «چه باید کردِ؟» چرنیشفسکی جذابیت ویژه‎ای نزد او داشت. بعدها لنین بارها روی نکات برجستة فعالیت‎های چرنیشفسکی تأکید کرد، وی را محققی متمایز و مخالفی سازش‎ناپذیر در برابر نظام استبدادی ـ رعیتی تزاریسم می‎شناخت. به گفتة لنین، کارهای چرنیشفسکی با توجه به مضمون نوشته‎هایش، توانست انقلابیون واقعی را حتی تحت شرایط سانسور شدید تزاری آموزش دهد.

تربیت خانوادگی و ادبیات پیشرفته روسی که او دایماً مطالعه می‎کرد و بینش زندگیش را در اطراف آن می‎جست، عوامل مؤثری بودند تا شخصیت و دیدگاه‎های لنین جوان را شکل دهند. سرمایه‎داری روسیه در آن دوران گام‎های سریعی برمی‎داشت، کارخانه‎ها و مؤسسات تولیدی رویش ناگهانی صنعتی‎شدن را با استخدام هزاران کارگر استقبال کردند؛ اما با وجود این، بقایای شیوة ارباب رعیتی هنوز با مرگ دست و پنجه نرم می‎کرد. بهره‎کشی کاپیتالیستی و همسویی آن با ظلم و ستم فئودالی، نتیجه‎ای جز وضع اسفناک و بدبختی برای زحمت‏کشان شهری و روستایی درپی‎نداشت. قوانین ظالمانة دولت تزاری و مالکان و سرمایه‎داران، وضعیت محروم و ستمدیدة کارگران و روستاییان فقرزده، در مرد جوان احساس تنفر و انزجار نسبت به استثمارگران و علاقه به استثمارشوندگان را برانگیخت. ولادیمیر که هنوز مشغول به تحصیل در مدرسه بود، این چیزها برایش نشانه‎هایی از احساسات انقلابی به حساب می‎آمد. معلم مدرسه در حالی که انشایی را که وی نوشته بود پس می‎داد با حیرت به آن توجه ‎کرد: «این طبقات تحت ستم که تو دربارة آن‎ها نوشته‎ای، چه هستند؟ آن‎ها چه کاریست که باید با سرمایه‎داران انجام دهند؟»

الکساندر، برادر بزرگترش که مردی جوان با ارادة قوی و اصول اخلاقی ممتاز بود بر ولادیمیر تأثیر و نفوذ بسیاری داشت. اولیانووا، خواهر لنین، به یاد می‎آورد: «الگوی با ارزش خود را دوست داشت، الکساندر از اهمیت فوق‎العاده‎ای نزد ولادیمیر برخوردار بود، و ولادیمیر نیز از همان سال‎های نخست، تلاش می‎کرد تا هر چیزی را از برادرش تقلید نماید. وقتی از وی سؤال می‎شد در موقعیت پیش‎ آمده چگونه باید عمل کرد، بدون استثناء پاسخ می‎داد مانند الکساندر.» الکساندر در دانشگاه سنت پترزبورگ دانشجو بود و می‎خواست یک دانشمند برجسته شود. لیکن، مسیر زندگیش را در راه مبارزة انقلابی بر علیه دیکتاتوری تزاری انتخاب کرد تا زندگی بهتری برای مردم فراهم شود. الکساندر اولیانوف در عقایدش تا آن‎جا استوار ماند که بین نارودنیک ولیا[۲] و مارکسیسم قرار گرفت. در آغاز توسط برادر بزرگ‎تر بود که ولادیمیر با ادبیات مارکسیستی آشنا شد.

ولادیمیر هنوز خیلی جوان بود که زندگی ضربة کاریش را به او زد. در سال ۱۸۸۶ ناگهان پدرش فوت کرد و قبل از این‎که خانواده از این شوک رهایی یابد فاجعة دیگری رخ داد. در مارس ۱۸۸۷ الکساندر در سنت پترزبورگ به هنگام اقدام به حمله برای ترور الکساندر سوم دستگیر شد و در ماه مه همان سال او را اعدام کردند.

آنا، خواهرش نوشت: «الکساندر اولیانف، قهرمانانه مرد، هالة شهادت انقلابیش راه را برای برادرش ولادیمیر روشن کرد.»

اعدام برادر برای ولادیمیر ضربه‎ای مبهوت‎کننده بود و عزم او را در تصمیم به خاطر این‎که زندگیش را وقف مبارزة انقلابی نماید تقویت نمود. اما در حالی‎که شجاعت و فداکاری داوطلبانة برادر و رفقای برادرش را ستایش می‎کرد، راهی را که آن‎ها انتخاب کرده‎بودند، مردود دانست.

ولادیمیر جوان دریافت که در جنگ علیه نظام دیکتاتوری، ترور فردیِ اعضای دولت و یا حتی شخص تزار مسیری اشتباه است که دسترسی به هدف را ممکن نمی‎سازد. او گفت: «نه. ما آن راه را پی نخواهیم گرفت، آن راهی نیست که بتوان از آن پیروی نمود.» و ولادیمیر جستجو را برای یافتن راهی متفاوت تا حصول آزادی زحمتکشان آغاز کرد. به منظور آماده‎سازی خود برای عمل انقلابی، گرایش ویژه‎ای به دانش اجتماعی پیدا کرد و بر این اساس به مطالعات اساسی روی آورد. در آگوست سال ۱۸۸۷، بعد از اتمام دبیرستان با دریافت مدال طلا وارد دانشگاه کازان در رشته حقوق شد. در این‎جا، اولیانف جوان با دانشجویان مترقی – انقلابی تماس برقرار کرد. دیری نپایید که در دسامبر ۱۸۸۷ از دانشگاه به سبب شرکت در یک جلسة مخفی دانشجویی اخراج و سپس دستگیر شد. سال‎ها بعد، گفتگو با مأمور پلیسی که او را تا زندان اسکورت کرده بود را به یاد آورد. پلیس به او گفته بود: «مرد جوان فایدة شورش چیست، این دیوارِ پیش رویت را نمی‎بینی؟» اولیانف پاسخ داده‎بود: «بله، ولی این دیوار کاملاً پوسیده، فشاری به آن بده، سرنگون خواهد شد!»

ولادیمیر هفده سال داشت که درگیر مبارزه انقلابی علیه دیکتاتوری شد. او را به دهکدة کوکاشکینو (لنینو امروزی) در کازان تبعید کردند و از آن پس ولادیمیر تحت نظر پلیس بود. زندگی در این دهکدة کوچک دورافتاده، فرصت خوبی برای او فراهم کرد تا با مطالعه، دانش خود را وسعت دهد. بعدها به خاطر آورد: «هرگز فکر نمی‎کردم تا این اندازه بتوانم در زندگی‎ام مطالعه کنم، نه در زندان، نه در سنت پترزبورگ و نه در سیبری، چنین کاری را تنها پس از این‎که در آن سال به روستای کوچک کوکاشکینو تبعید شدم توانستم انجام دهم. به طور خستگی ناپذیر از صبح زود تا پاسی از شب گذشته مطالعه می‎کردم.»

یک سال بعد به او اجازه داده شد تا به کازان بازگردد، جایی که او برای ادامة تحصیل نیمه تمام خود برای ورود به دانشگاه درخواست داد. این تقاضا رد شد. باز درخواست کرد تا اجازه دهند برای ادامة تحصیل به خارج برود، اما قدرتمندان تزاری از پذیرش آن امتناع کردند. اولیانف حالا در لیست «از لحاظ سیاسی غیر قابل اعتماد» جای گرفته بود.

در آن زمان چندین محفل غیر قانونی در کازان وجود داشت که توسط ن.ی.فدوزیف، یکی از اولین مارکسیست‎های انقلابی روسیه، سازماندهی می‎شد. لنین با بعضی از اعضای آن آشنا و سپس به یکی از محفل‎های آموزشی ملحق شد.

از این‎جا، او مطالعه جدی مارکسیسم را – تئوری انقلابی که بعداً به نام بنیانگذار آن کارل مارکس نامیده شد – شروع کرد. مارکس و دوستش فردریک انگلس تمام زندگیشان را وقف آرمان نجات طبقة کارگر و تمام زحمتکشان از یوغ و ستم کاپیتالیسم نمودند. در نیمه قرن نوزدهم، مارکس و انگلس قوانین علمی جنبش اجتماعی را کشف و خطوط اصلی حرکت انقلابی جامعه را ترسیم کردند.

این آموزگاران بزرگ پرولتاریا به طور ماهرانه‎ای اثبات کردند که در سیستم اجتماعی تحت اداره نظام سرمایه‎داری، تنها به بهای فقر و بی‎چیزی زحمتکشان است که ثروت سرمایه‎دارها افزوده می‎گردد. برای نجات نوع بشر از ستم کاپیتالیسم، نیرویی لازم است تا قادر به واژگونی دولت بورژوایی و ایجاد بنای یک جامعه سوسیالیستی جدید باشد. آن، نیروی پرولتاریا و طبقه مزدبگیر بود. پرولتاریایی که بیشترین ستم را تحمل می‎کند، بیشترین قدرت رهبری و سازماندهی را دارد و مهم‎ترین طبقه انقلابی جامعه بورژوایی است. در توصیف خلاصه و چکیدة مارکسیسم، بعدها لنین نوشت: «ارزش تاریخی بزرگ مارکس و انگلس آن است که به کارگران سراسر جهان نشان دادند که نقش، وظیفه و رسالت آن‎هاست که باید پیشگامان مبارزة انقلابی علیه سرمایه باشند و در این مبارزه این خودشان هستند که می‎توانند هم کارگران و هم مردم استثمار شده را سازماندهی و رهبری نمایند.»

مارکس و انگلس آموزش دادند که سرانجام مبارزه بین پرولتاریا و کاپیتالیسم منجر به انقلاب سوسیالیستی خواهد شد که در آن رابطه، کارگر قدرت سرمایه‎داری را دگرگون کرده و در راستای منافع همه زحمتکشان، دیکتاتوری پرولتاریا را با دردست‎گرفتن قدرت حاکم، مستقر خواهد ساخت.

مسألة دیکتاتوری پرولتاریا، از نقطه نظر مارکسیسم یک ضرورت است. کارگران برای سرکوب بقایای طبقات استثمارگر – کاپیتالیست‎ها و مالکین بزرگ – نیاز به دیکتاتوری پرولتاریا دارند تا بتوانند با همراهی روستاییان بنای جامعة سوسیالیستی نوین را بسازند. برای تحقق این وظیفة تاریخی، پرولتاریا باید حزب انقلابی خودش را – حزبی که مجهز به تئوری علمی است – برپا دارد و نشان دهد که هدف و مقصود طبقه کارگر، مبارزه به خاطر سوسیالیسم می‎باشد.

در آن زمان که لنین به جنبش انقلابی پیوسته بود، ایدئولوژی مارکسیستی در جنبش کارگران اروپای غربی تسلط و برتری داشت و تازه سرایت آن به روسیه شروع شده بود. نخستین مبلغ استوار مارکسیسم در روسیه پِلخانُف بود، کسی که به خاطر آزار و اذیت تزاریسم مجبور به ترک کشور شده بود. پلخانف و رفقایش در سال ۱۸۸۳ در شهر جنوای ایتالیا اولین گروه شناخته شده مارکسیست‎های روسی را به نام «گروه رهایی طبقه کارگر» تشکیل دادند. اعضای این گروه آثار مارکس و انگلس را به زبان روسی ترجمه و آن‎ها را از طریق قاچاق وارد روسیه می‎کردند. در دهه ۱۸۸۰ اولین گروه‎ها و محفل‎های مطالعه مارکسیستی در روسیه آغاز به کار کردند.

در مارکسیسم بود که لنین جوان آن ایدئولوژی برتری را یافت که می‎توانست پرولتاریای روسیه را در دستیابی به آزادی و اطمینان به پیروزی سوسیالیسم هدایت نماید. وی به طور اساسی به مطالعه «کاپیتال» اثر مهم مارکس پرداخت، آنا خواهرش به یاد می‎آورد که لنین با چه اشتیاق و حرارتی برایش شرح داد: «اصول تئوری مارکس، افق‎های تازه‎ای پیش روی می‎گستراند... . مارکس به چشم‎انداز تابناکی از اطمینان خوش‎بینانه‎ای که بسیار قابل حصول می‎باشد، نظر کرده است. حتی در آن روزهای آغازین نیز آثارش از قدرت نفوذ و فراخوانی برخوردار بوده است.» اکنون دیگر ولادیمیر اولیانف یک مارکسیست معتقد و یک مبلغ پرشور ایده‎های بزرگ سوسیالیسم علمی شده بود.

در سال ۱۸۸۹ اولیانف‎ها به سامارا گابرنیا عزیمت کردند و برای چهار سال و نیم در آن منطقه ماندگار شدند. در تابستان، نزدیک روستای آلاکایوکا در یک خانة روستایی زندگی می‎کردند و در پاییز به شهر سامارا بازمی‎گشتند. در این ایام بود که کارهای متمرکز و عمیق انجام شد. ولادیمیر به مطالعات اساسی آثار مارکس و انگلس ادامه داد و وقت بسیار زیادی را صرف یادگیری زبان‎های خارجی، به ویژه آلمانی نمود. در همان دوره «مانیفست حزب کمونیست» که یکی از مهم‎ترین آثار برنامه‎ای مارکس و انگلس بوده است را به زبان روسی ترجمه کرد. این ترجمه در محفل‎های آموزشی جوانان انقلابی به صورت دست‎نویس مطالعه می‎شد. وی با عقیدة راسخ و انرژی بی‎پایان برای شناساندن آموزه‎های مارکسیستی در بین جوانان اقدام می‎کرد.

به هنگام ورودش به سامارا، جوانان انقلابی مصمم، عمدتاً دانشجویان، تحت نفوذ عقاید نارودنیکی بودند که هنوز با نفوذترین جنبش انقلابی در روسیه بود. این عقاید چه بودند؟ نارودنیک‎ها چگونه با تزار دست و پنجه نرم می‎کردند؟

آنان بر این باور بودند که در روسیه، کاپیتالیسم نمی‎تواند توسعه یابد. روسیه مسیر خاص خودش را دارد و متفاوت از دیگر کشورها می‎باشد، نارودنیک‎ها نقش تاریخی طبقه کارگر را انکار می‎کردند و طبقه رعایا را به مثابه نیروی انقلابی اصلی می‎نگریستند و سعی داشتند تا به‎وسیله آنان نبرد علیه دیکتاتوری را برپا دارند. براساس این برداشت نهایی که باید به «میان توده‎ها» رفت، روشنفکران انقلابی به سوی روستاها سرازیر شدند. اما روستایی‎ها به موعظه و پند و اندرز آنان به دیدة شک و تردید نگریستند. تروریسم مهم‎ترین شیوة مبارزة نارودنیک‎ها علیه استبداد بود، ایشان امیدوار بودند که با ترور شخصی کارگزاران حکومت، ساختار دیکتاتوری را ترسانده و با فشار می‎توانند آنان را مجبور به تغییر روش گردانند. بدین ترتیب باور داشتند که با کارهای فردی جدا از توده‎های مردم می‎توانند سیستم تزاریسم را سرنگون نمایند. اما همه این‎ها توهمی عمیق بیش نبود، نه ترور اشخاص برجستة تزاری و نه حتی شخص تزار نمی‎توانست در نظم سیستم تغییری به‎وجود آورد؛ زیرا نوکران جدید تزار، کاملاً وفادار، به جای کارگزاران ترور شده جایگزین می‎شدند و بی‎رحمانه از نارودنیک‎ها انتقام گرفته می‎شد. آنان به زندان، اعدام و کار اجباری غیرمنصفانه محکوم می‎شدند. شجاعت و خود فداسازی نارودنیک‎ها ضرورت بازشناسی را برای آنان مانند هر انقلابی به‎وجود آورد و به آنان کمک کرد تا نفوذشان را در بین روشنفکران گسترش دهند و در لایه‎هایی از طبقة کارگر آگاه نیز پیشرفت نمایند. در تمام مدتی که نارودنیک‎های سال‎های ۱۸۷۰ به خاطر آزمون انقلابی شجاعت و ثابت‎قدمیشان مورد ستایش و قدردانی قرار می‎گرفتند، لنین بینش و عمل ناردست آن‎ها را مورد انتقاد قرار می‎داد.

بعد از این‎که تشکیلات مخفی نارودنیا – وُلیا توسط دولت تزاری سرکوب شد، اکثر نارودنیک‎ها از مبارزة انقلابی دست کشیدند و در راه سازش با دیکتاتوری موعظه سردادند. برعکسِ نارودنیک‎های انقلابی پیشین که با تزاریسم نبرد کرده بودند، نارودنیک‎های دهه ۱۸۹۰ نه تنها مخالف نظام استبدادی نشدند بلکه حتی در برابر آن سرخم فرود آوردند. آنان به «نارودنیک‎های لیبرال» مشهور شدند. لنین در برابر این نارودنیک‎های نادم قاطعانه ایستاد. آن‎هایی که از وجه انقلابی عمل و نظرشان دست کشیده بودند.

لنین برای اولین بار در سامارا بود که آشکارا علیه نارودنیک‎ها افشاگری نمود و در مباحثه و جروبحث‎های دایمی، سفسطة تئوری آنان را که با واقعیت ناسازگاری داشت برملا ساخت.

در آلاکایوکا، فصل تابستان در خیابانی با درختان زیرفون که نیمکت و میزی در آن‎جا بود، لنین جای خلوت و سایه‎داری را پیدا کرده بود تا به مطالعات متمرکز و فشرده‎اش ادامه دهد. آنا، خواهرش به یاد آورد: «هر صبح بعد از صبحانه با دستی پر از کتاب به آن‎جا می‎رفت، گویی معلمی سخت‎گیر در انتظارش بوده است. او در خلوت کامل خود تا وقت شام آن‎جا را ترک نمی‎کرد.»

لنین توانایی یک کاسه کردن مطالعة جدی با استراحت و تفریح را داشت: با ورزش منظم و پیاده‎روی طولانی، فرصتی هم برای شنیدن موسیقی، آواز و شطرنج پیدا می‎کرد. جوک و شادی و خنده را دوست داشت و همیشه دیگران را با شادی و نشاط خود تحت تأثیر قرار داده، همه را با شادابی بر سر شوق می‏آورد.

در مدت هیجده ماه مطالعة مستقل، دورة چهار سالة تکمیلی دانشگاه را تمام کرد و در سال ۱۸۹۱ ماهرانه در رشته حقوق امتحان داد و با رتبه لیسانس و با درجة ممتاز از دانشگاه سنت پترزبورگ فارغ‎التحصیل شد. در ادامة همان سال به عنوان وکیل مدافع در دادگاه بخش سامارا کار را آغاز کرد. اکثر مراجعینش را دهقانانی بی‎چیز تشکیل می‎دادند، با این وجود کار وکالت، لنین را به خود مشغول نکرد، وی تمام انرژی و توان خود را در راستای کانالیزه کردن مطالعات مارکسیستی به‎کار گرفت تا خودش را برای گام نهادن در عرصه عمل انقلابی آماده سازد.

در سال ۱۸۹۲ اولین محفل را برای آموزش آثار مارکس و انگلس و تبلیغات مارکسیسم سازماندهی کرد. اعضای آن را جوانان پرشور انقلابی تشکیل می‎دادند، آنان عبارت بودند از: آ.پ.اسکلیارنکو، ی.ک.لالایانتس، م.ی.سیموف، ی.آ.کوزنتسوف، م.ی.لِبدوا. در آن زمان، لنین به پیروان انقلابی‎اش خاطرنشان می‏‎کرد که با آموزش فوق‎العاده، عقیدة راسخ و استحکام لازم به عضوگیری بپردازند. لالایانتس نوشت: «این انسان ۲۳ ساله مجموعه‎ای از سادگی، کاردانی، سرزندگی و جوانی را به طور شگفت‎آوری همراه با متانت، فراگیری عمیق، سازگاری منطقی بی‎رحمانه با محیط، شفافی و درستی قضاوت را به تماشا می‎گذارد.»

لنین نسبت به زندگی روستایی روسی نظر و نگاهی صمیمانه داشت. اغلب با آن‎ها دربارة شرایط دشوار زندگی‎شان گفتگو می‎کرد و از شنیدن خاطرات جذابشان درس می‎آموخت. در همان ایام با دقت بر روی کارکردهای اقتصادی و اطلاعات آماری حاصل از شرایط مسایل روستایی مطالعه و کار می‎کرد. در سامارا نخستین نوشته تئوریکی‎اش را که تا کنون به‎‎دست آمده است، نوشت: «پیشرفت‎های اقتصادی جدید در زندگی روستایی» در این مقاله نشان داد که چگونه با نفوذ کاپیتالیسم در کشاورزی، طبقه دهقان به روستاییان فقیر، متوسط و ثروتمند (کولاک) تفکیک شدند.

لنین فعالیت‎هایش را در سامارا محدود نکرد. با مارکسیست‎ها در کازان، ساراتف، سیزان و دیگر شهرهای حاشیه ولگا به مثابه نقطه اتصال، روابط را تشکیل و سازمان می‎داد.

سال‎های اقامت در سامارا از اهمیت فوق‎العاده‎ای برای فعالیت‎های سیاسی آیندة او برخوردار بود. در این دوره بود که وی فراخوانی و گردآوری نیرو در مسیر باز و گستردة مبارزة انقلابی را شکل داد و اعتقادات مارکسیستی – کمونیستی‎اش شفاف و استوار شد و ادامه دهندة متعهد آرمان بزرگ مارکس و انگلس و آموزگار بزرگ اهداف آن‎ها گردید. به هر حال، ناحیة سامارا حوزة بسیار محدودی برای فعالیت‎های انقلابی لنین بود، لذا برای حضور در هر مرکز صنعتی بزرگی که شمار انبوهی از پرولتاریا را در خود گردآورده باشد آرزو می‎کرد، جایی که بتواند برای مبارزه انقلابی از فرصت‎های گستردة آن استفاده نماید. این امکان در آگوست ۱۸۹۳ با عزیمت از سامارا به سنت پترزبورگ تحقق پذیرفت.

مؤلفان: ج.د.ابیچ‌کین، ک.آ.استروخوا،

م.ی.پانکراتوا، ی.ن.استلیفروسکایا

برگردان: هادی پاکزاد

[۱] گابرنیا: واحدی منطقه‎ای و اداری در روسیه تزاری

[۲] نارودنیک ولیا (ارادة مردم): تشکیلات تروریستی انقلابی که در دهة ۱۸۸۰ در روسیه فعال بود.