شنبه, ۳۰ تیر, ۱۴۰۳ / 20 July, 2024
مجله ویستا

مامان عصبانی


مامان عصبانی

اول رفت دنبال رهام. اون زودتر تعطیل می‌شد. رهام هنوز سوار نشده شروع کرد: «مامان! نمی‌دونی امروز چه خبر بود، آقای محمدی نیومده بود آقا ورزشمون به جاش اومد سر کلاس، ۲ زنگ پشت هم ورزش داشتیم...»

اول رفت دنبال رهام. اون زودتر تعطیل می‌شد. رهام هنوز سوار نشده شروع کرد: «مامان! نمی‌دونی امروز چه خبر بود، آقای محمدی نیومده بود آقا ورزشمون به جاش اومد سر کلاس، ۲ زنگ پشت هم ورزش داشتیم...»

تقریبا دیگه بقیه حرف رهام را نشنید. از اینکه این بچه از وقتی می‌رسید شروع می‌کرد به حرف زدن، خیلی کلافه بود ولی می‌خواست چیزی نگوید و مثل یک مادر نمونه به حرف‌های پسرش گوش بدهد، اما بالاخره طاقت نیاورد: «وای چقدر حرف می‌زنی رهام! مغزم رو خوردی بس کن دیگه.»

رها کمی‌ جلوتر از در مدرسه منتظر بود. به طرف ماشین که آمد، سلام سردی داد و به رهام گفت: «برو عقب!» رهام هم جواب داد: «نمی‌خوام می‌خوام جلو بشینم.»

این دفعه رها صدایش را کمی ‌بلندتر کرد و گفت: «بهت می‌گم برو عقب»

تا رهام بخواهد جواب بدهد، صدای فریادش بلند شد که: «بشین زود باش ۱۰ نفر پشت سرمون معطل‌اند.» و تا رها وارد ماشین شد و خواست چیزی به رهام بگوید، گفت: «شروع نکنید، شروع نکنید که اصلا آمادگی ندارم حسابی خسته و عصبی‌ام.» رها زیر لب گفت: «شما کی عصبی نیستی؟»

بیشتر عصبی شد: «این چه طرز صحبت کردنه؟ اگه تو هم از صبح تا شب در حال سرویس دادن به بقیه بودی حالت همین بود. کدوم خونه‌ای وضعش مثل خونه ماست؟ از ساعت ۵/۵ صبح بلند شدم صبحانه درست کردم، ناهارتون را آماده کردم، صبحانه دادم. یه کدومتون نکردید یه استکان جابجا کنید، دونه‌دونه‌تون را رساندم از بابات تا شماها. رفتم اداره این هم وضع الانمه! خرید کن، شماها را بردار بروخونه، تازه به کار...»

صدایش هر لحظه بلندتر می‌شد و رها و رهام در سکوت سعی می‌کردند به چیز دیگه‌ای فکر کنند تا صدایش را نشنوند. به خانه که رسیدند هرکس سعی می‌کرد زودتر پیاده شود و برود در تنهایی خودش در امان باشد که مامان دوباره عصبانی شد: «دست خالی نرید بالا، هر کدوم یکی دوتا از این کیسه‌ها را بردارید.» بچه‌ها با اوقات‌تلخی برگشتند و هر کدام چیزی برداشتند و رفتند.

احساس می‌کرد خیلی عصبی و ناراحت است. با همان حال رفت آشپزخانه و مقدمات شام و چای را آماده و خریدها را جابجا کرد. احساس می‌کرد تحت‌فشار زیادی قرار دارد. نمی‌دانست دقیقا از چه چیز تا این حد عصبانی است ولی رها راست گفته بود، در بیشتر اوقات حالش همین‌طور بود.

در خانه دائم اعتراض می‌کرد و همیشه از بقیه عصبانی بود؛ از اینکه چرا لباس‌های کثیف روی چوب لباسی اتاق مانده و به سبد لباس‌های شستنی منتقل نشده، از اینکه چرا اینقدر خانه نامرتب است، عصبانی از اینکه بچه‌ها و پدرشان زمان زیادی را به بطالت پای تلویزیون می‌گذرانند، اینکه به اعضای خانواده تا کاری را با تاکید چندباره یادآوری نکنی، انجام نمی‌دهند؛ از بردن آشغال‌ها به بیرون تا نان خریدن و مرتب کردن اتاق و میز تحریر و بردن ظرف میوه‌ای که خودشان استفاده کرده‌اند، به آشپزخانه، عصبانی از اینکه دائم در حال تمیز و مرتب کردن و شستن و پختن و خریدن و... بود و هیچ فرصت فراغتی برای خودش نداشت اما از این حال عصبی خودش هم خسته بود. نمی‌خواست اینطوری باشد. بارها با همسرش و بچه‌ها صحبت کرده بود و از آنها برای کارهای منزل کمک خواسته بود اما فایده‌ای نداشت؛ آنها کارها را با کیفیتی که مطلوب او بود انجام نمی‌دادند و باز دادش بلند می‌شد که کارها را از سر باز کنی انجام می‌دهند. انگار هیچ چاره‌ای نداشت. چه می‌شد کرد؟

نرگس خداخانی

کارشناس خلاقیت