جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

خطاکاری و خطاپوشی


خطاکاری و خطاپوشی

مکاتب اجتماعی دوران جدید, چنان گسترده و پخش اند که تعریف آنها به صورت جامع و مانع به غایت مشکل است این مکاتب در هر حوزه یی سرک کشیده اند و پای خود را در هر سفره یی پهن کرده اند از اقتصاد و سیاست و اخلاق گرفته تا حوزه های خرد اجتماعی همچون نوع رابطه دو نفر با یکدیگر, رابطه فرد با شرکت یا محل کار, روابط شرکت های مختلف با یکدیگر و برای همین تعریفی جامع از هر مکتب اجتماعی که بتواند تمامی این حوزه ها را دربرگیرد شاید ناممکن باشد

مکاتب اجتماعی دوران جدید، چنان گسترده و پخش اند که تعریف آنها به صورت جامع و مانع به غایت مشکل است. این مکاتب در هر حوزه یی سرک کشیده اند و پای خود را در هر سفره یی پهن کرده اند از اقتصاد و سیاست و اخلاق گرفته تا حوزه های خرد اجتماعی همچون نوع رابطه دو نفر با یکدیگر، رابطه فرد با شرکت یا محل کار، روابط شرکت های مختلف با یکدیگر و... برای همین تعریفی جامع از هر مکتب اجتماعی که بتواند تمامی این حوزه ها را دربرگیرد شاید ناممکن باشد. برای همین بعضی از اندیشمندان به جای تعریف مختصر این مکاتب کارکرد این مکاتب را در حوزه های کلان و مختلف بررسی و سعی می کنند با بررسی ارکان مختلف یک مکتب آن مکتب را بشناسند نه با تعریفی مختصر و جامع. در این سلسله مقال هم سعی داریم لیبرالیسم را از همین منظر دوم بشناسیم. یعنی با بررسی حوزه های مختلف درگیر با این مکتب نه با تعریفی جامع و مختصر از آن. پس لیبرالیسم را در شاخه های مختلف و کارکردهای این مکتب را در حوزه های مختلف بررسی می کنیم تا از درون این بررسی امکان شناخت لیبرالیسم میسر شود.

در یک تقسیم بندی می توان لیبرالیسم را به سه شاخه لیبرالیسم اقتصادی، سیاسی و فرهنگی یا اخلاقی تقسیم کرد. هر کدام از این سه شاخه مربوط به کارکرد لیبرالیسم درآن حوزه خاص است. به نوعی لیبرالیسم را در زمینه های سیاست، اقتصاد و فرهنگ مورد بررسی قرار می دهیم. شیوه بررسی هم در اینجا آزاد است و نشانه ترتب زمانی یا منطقی آنها نیست.

۱) لیبرالیسم فرهنگی حکایت از آن دارد که چه فرهنگ یا اخلاق فردی و جمعی، باید در جامعه جاری و ساری باشد تا امکان تحقق لیبرالیسم در آن جامعه خاص وجود داشته باشد. به نوعی چه قواعد فرهنگی می تواند جامعه را لیبرال کند؟ بعضی از فیلسوفان مانند جان استوارت میل قاعده اصالت سود را زیربنای فرهنگی جامعه لیبرالیسم دانستند. از نظر میل، قاعده اصالت سود می تواند جامعه یی مبتنی بر رای مردم، معتقد به حق مالکیت خصوصی، دارای آزادی بیان و مذهب را به ارمغان آورد. نظریه میل امروزه چندان جالب توجه نیست و کمتر از متفکرانی است که از کلیت آن دفاع کند زیرا اگر قاعده اصالت سود مربوط به منفعت شخص باشد آنگاه ممکن است وضعیتی پیش آید که منفعت شخصی ضرر بسیاری را رقم زند مانند آنکه منفعت شخصی، تولید سلاح های کشتار جمعی یا تولید مواد مخدر را ایجاب کند که آنگاه به ضرر همگان است. و اگر قاعده اصالت سود مربوط به منفعت عمومی باشد آنگاه اقلیت به خطر می افتد. برای مثال جنگ گلادیاتور ها یا کشتی کچ امروزی را مجسم کنید. به طور حتم شادی بینندگان و منفعت آنها بیشتر از ضرر و نفع کسانی است که برای خوشحالی بسیاری می جنگند و یکدیگر را به خون می کشند، اما آیا این توجیهی برای این عمل غیراخلاقی می شود؟ یا جامعه یی را در نظر بگیرید که تمامی افراد آن متفق القول می شوند که فردی را بکشند، آیا به دلیل سود تمامی جامعه می توان یک نفر را قربانی کرد؟ اگر پاسخ تان آری است خودتان را به جای آن یک نفر بگذارید. به دلیل همین مشکلات نهفته در نظریه میل عده یی از اندیشمندان مانند لاک و کانت نظریه حقوق طبیعی را مطرح کردند. این نظریه بیان می کند که آدمی به پاس آدمیتش دارای حقوقی است که آن حقوق خدشه ناپذیرند و تجاوز به آن حقوق و نادیده گرفتن آنها، تجاوز به انسانیت و نادیده گرفتن انسان است. این نظریه هنوز هم یکی از ارکان مهم فرهنگی لیبرالیسم است ولی باز هم دچار کمبودهایی است که گذار از آن را واجب می سازد. اما مهم ترین کمبود این نظریه آن است که این نظریه نمی تواند زیربنا و ریشه لیبرالیسم باشد بلکه تنها می تواند روی قاعده یی دیگر بنا شود. اگر بخواهیم این نظریه را به عنوان اساس لیبرالیسم مطرح کنیم آنگاه نمی توانیم حقوق انسانی را به طور یکسان و مشترک تعریف کنیم. مثلاً «دوکندرسه» معتقد است که حقوق انسان مطرح در این نظریه حق مالکیت، حق آزادی مذهب، آزادی بیان و حق حیات است. اما دوکندرسه نمی تواند به این سوال پاسخ دهد که چرا این حقوق چهارتایند نه بیشتر؟ چرا این حقوق نمی تواند به امور دیگر گسترش یابد یا محدودتر شود؟ مازوئیسم آیا عضو این حقوق هست یا خیر؟ اگر هست با حق حیات در تناقض است و اگر نیست چرا نباشد؟ عده یی دیگر نیز براین قاعده اشکال گرفتند که تعریف حقوق انسانی را از آن جهت که عجین با ذات انسان است، رد کردند. مثلاً سارتر در نمایشنامه «مگس ها» به آدمی حتی حق می دهد که مادرش را بکشد تا به زندگی خود معنا دهد زیرا انسان همان چیزی است که خود انجام می دهد نه آنکه از قبل برای او تعریفی وجود داشته باشد یا آنکه برای او ذاتی قائل شد. با توجه به این مشکلات یافتن قاعده زیربنایی لیبرالیسم فرهنگی هنوز هم ادامه دارد و اندیشمندان زیادی را به خود مشغول داشته است. در این مقاله سعی شده است چنین قاعده یی ترسیم شود؛ قاعده یی که لیبرالیسم فرهنگی را موجب شود.

۲) می توان آموخت که پایه فرهنگی لیبرالیسم نباید چندان فلسفی باشد زیرا در مقام فلسفه قاعده یی نیست که رد نشود یا استثنا پیدا نکند مثلاً به ایراد سارتر به نظریه حقوق طبیعی توجه کنید؛ سارتر در فلسفه اش ثابت می کند که انسان موجودی است که وجودش مقدم بر ماهیت او است. پس نمی توان حکم کرد از ابتدا حقوقی در او تعبیه شده است؟ در حالی که لیبرالیسم یک مکتب اجتماعی است و هیچ مکتب اجتماعی نمی تواند ادعا کند که دقتش در حد و حدود مکاتب نظری است. عالم نظر و عالم عمل بسیار از هم دورند. چه بسیارند نظریاتی که در عالم نظر کارا و منسجم اند اما در مقام عمل چنان آشفته و نابسامانند که آدم از این دوگانگی حیرت می کند. بنابراین قاعده پایه یی یک مکتب اجتماعی را نباید فلسفی دانست چنان که در مقام نظر هم مو لا درزش نرود. و درثانی به یک قاعده پایه یی مکتب اجتماعی نمی توان و نباید ایراد فلسفی گرفت بلکه باید ایراد عملی گرفت. برای ابطال چنین قواعدی باید به دنبال تجارب عملی مخصوص بود نه آزمایشات ذهنی و خیالی. در این مقاله هم برای رد نظریات اصالت سود و حقوق طبیعی تجارب عملی چون گلادیاتور ها و مازوئیسم آورده شد نه امور انتزاعی و خیالی. برای درک بهتر قضیه بیایید ماده اول اعلامیه حقوق بشر را مورد بررسی قرار دهیم. ماده اول چنین می گوید؛ «تمام افراد بشر آزاد به دنیا می آیند و از لحاظ حیثیت و حقوق با هم برابرند. همه خود دارای عقل و وجدان هستند و باید نسبت به یکدیگر با روح برادری رفتار کنند.» حال بیاییم و اشکالات نظری همین ماده را برشماریم.

▪ اول. در این ماده آورده شده است که افراد بشر از لحاظ حقوق با هم برابر هستند پس باید نسبت به یکدیگر با روح برادری رفتار کنند. در اینجا از یک گزاره روایی - دارای «است» و «نیست» - یک گزاره دستوری و تاکیدی منتج شده است

- گزاره هایی دارای «باید» و «نباید» - در حالی که می دانیم استنتاج «باید» از «است»، مغالطه یی بیش نیست. برای مثال، استقرا را در نظر بگیرید، فردی نفر اول را می بیند کور است، دومی را می بیند کور است و... آیا می تواند بگوید نفر بعدی باید کور باشد؟

مغالطه یی که در بند اول اعلامیه حقوق بشر رخ داده است همین مغالطه است و «باید»ی از دل «است»ی بیرون آمده است. در حالی که دیوید هیوم سال ها قبل چنین مغالطه یی را کشف کرده بود.

▪ دوم. در اینجا هم صحبت از «حقوق آدمیان» است و ایرادی که اگزیستانسیالیست ها به آن می گیرند ذکر شد.

پس می بینیم که ماده اول اعلامیه حقوق بشر چندان خالی از اشکال فلسفی نیست اما آیا این ضعفی برای آن به حساب می آید؟ خیر، زیرا این اعلامیه، اعلامیه یی است عملی نه نظری و فلسفی، این اعلامیه اصلاً ادعا ندارد که در مقام نظر هم اشکالی بر آن وارد نیست، بلکه این ادعا را دارد که اگر مدار و مرام عملی جامعه یی، این اعلامیه قرار گیرد، آنگاه جامعه یی پدید می آید که می تواند در سایه آن آزادی عملی، اشکالات نظری خود این اعلامیه را هم برملا کند. آنچه این اعلامیه که اصل نخست خود را از قاعده مهم لیبرالیسم اخذ کرده است مدعی است، آن است که اگر مختصات عملی جامعه یی قرار گیرد جامعه یی پدید می آید که در آن انسان به حقوقی چون آزادی، کرامت و برابری دست می یابد. ولی جامعه یی که به بهانه این ایرادات یا به بهانه های دیگر از این اصل تخطی کند جامعه یی می شود که هیچ یک از آن حقوق در آن به رسمیت شناخته نمی شود. این مطلب بسیار مهم است. خبط بین نظر و عمل بسیاری از منتقدان لیبرالیسم را گرفتار کرده است. می آیند استدلال می کنند و صغری و کبری می چینند که بنا به یک سری دلایل محض فکری نظریه حقوق طبیعی انسان مورد اشکال است و از خود نمی پرسند جامعه یی که حقوق بشر با تمامی انحطاط فلسفی اش در آن جاری و ساری است کجا و جامعه یی که اعلامیه حقوق بشر را نمی پذیرد کجا؟

۳) تا اینجا دانستیم که لیبرالیسم فرهنگی قاعده یا سلسله قواعدی فرهنگی، اخلاقی است که از لحاظ عملی امکان تحقق لیبرالیسم به عنوان یک مکتب اجتماعی را فراهم می کند. حال وقت آن است که این قاعده را معرفی کنیم.

«آدمیان محدودند و لذا امکان خطا برای همه آنها موجود و یکسان است».

این اصل بنا را بر این دارد که آدمیان به واسطه محدودیت های عقلانی، موقعیت زمانی و مکانی و... نمی توانند اشراف کامل بر حقایق داشته باشند و لذا همواره امکان خطا در تصمیم گیری ها و عقاید ایشان هست. به نوعی انسان ها نه تنها جایزالخطا که واجب الخطایند و انسانی که خطا نکند یا احتمال آن برای او نرود از مادر گیتی نزاده است. اولین سوالی که ذهن آدمی را می آزارد اینجاست که آیا امکان کم کردن این خطا برای بعضی آدمیان نیست؟ مثلاً همان طور که آدمی می تواند با کسب دانش ریاضی خطای حل مسائل را برای خود پایین آورد، پس امکان خطا برای همگان یکسان نمی تواند باشد.در بادی امر شاید به نظر آید که خطای یک فیزیکدان یا ریاضیدان بر سر حل مسائل فیزیک و ریاضی کمتر از مردمان عادی است، اما نه به خاطر آنکه به حقیقت فیزیک یا ریاضی پی برده اند بلکه به خاطر آنکه فیزیکدان عصر یا ریاضیدان عصرند، شما این مثال را در نظر بگیرید. فردی عامی هستید و در قرن ۵ در این مساله فیزیک که زمین حرکت می کند یا ساکن است دچار مشکل می شوید؛ در پی کسی هستید که خطایش کمترین باشد. همگان ابوعلی سینا را پیشنهاد می کنند. بوعلی به شما پاسخی می دهد، می گوید «زمین ساکن است»،

نگاهی به تاریخ یکسانی «خطا» را حتی در علوم تجربی، به عنوان یقینی ترین علوم نشان می دهد. چه کسی است که دیگر از خطای نیوتن در پیش بینی طرز حرکت سیاره عطارد خبر نداشته باشد؟ چطور شد که علم نیوتنی در برابر کوانتوم و نسبیت رنگ باخت؟ پس برای بزرگان هم امکان خطا هست زیرا این خطا را انجام داده اند و باز هم قصه خطا ادامه دارد. به نوعی که باید گفت پیشرفت علوم چیزی نیست جز برملا کردن خطایی و درانداختن خطایی دیگر، فیزیک جدید، خطای علم نیوتنی را بر آفتاب افکند اما امروز می دانیم که نسبیت و کوانتوم مورد استناد ما به احتمال زیاد غلط هستند و باید با نظریه یی جدید جایگزین شوند. پس در بلندای تمام پیشرفت های علمی، خطا ایستاده است و سهم همگان را یکسان می دهد. چه می دانیم شاید آنان که مقرب تران عالم علم اند سهم شان از خطا بیشتر هم باشد؟

اما دلیل دیگری هم برای تساوی احتمال خطا در آدمیان هست. دوباره دانشمند ریاضی را در نظر بگیرید. فرض کنیم پذیرفتیم که او در حل مسائل ریاضی کمترین خطای ممکن را دارا است. در کنار او بقالی هم در نظر گیرید که از کمترین دانشی در زمینه ریاضیات بهره مند است. معلوم است که ریاضیدان در حل مساله ریاضی احتمال خطای به مراتب کمتری دارد. اما بیاییم یک قدم عقب تر برگردیم، از جایی که ریاضیدان مورد بحث ما، تصمیم می گیرد وارد دانشگاه شود و علم ریاضی بخواند و بقال مورد بحث هم تصمیم بگیرد که راه بازار را در پیش گیرد. حال امکان خطای آنها مساوی نیست؟ از کجا معلوم که ریاضیدان در آن برهه راه خود را درست انتخاب کرده است؟ همان هنگام که تصمیم می گیرد ریاضی راهکار بهتری برای ادامه زندگی اوست؟ آیا در اینجا به همان اندازه آدم بقال در معرض خطا نبود؟

پس اگر کل خطا را در نظر بگیریم و آن را جاری و ساری در تمام ارکان زندگی بپنداریم مجبور هستیم اعتراف کنیم آدمیان در احتمال خطای کاری خود مساوی اند.

۴) پس از معرفی قاعده پایه یی، باید ثابت کنیم که این اصل می تواند لیبرالیسم را محقق کند. برای اثبات این نکته اول بدین امر توجه می کنیم که این اصل در هیچ یک از مکاتب مخالف لیبرالیسم رعایت نمی شود. برای مثال مارکسیسم را در نظر بگیرید. از نظر مارکسیست ها، یک طبقه هیچ خطایی نمی کند و بقیه دیگر همه خطایی می کنند. فقط باید برای آنها ثابت شود که منشاء سخنان و عقاید به کدامین طبقه برمی گردد. آنگاه صحت یا خطایش مشخص می شود. در همین ایران خودمان کافی بود انگ بورژوایی به کسی بچسبانند تا تمامی مشکلات و خبط ها و خطاها را به آن بچسبانند. مارکس بورژوازی را منبع تمامی فریب ها و نیرنگ ها و ایدئولوژی ها و افیون ها می دانست و طبقه کارگر را سراسر عشق و شور و نیرنگ شکن. به نوعی در مارکسیسم هر عادت پرولتاریا، ارزش است و هر ارزش بورژوازی، نیرنگ. اصلاً همین که مارکس نظریاتش را با یک فرجام بینی همراه و آینده تاریخ را پیش بینی می کند نشان از آن دارد که احتمال خطا را برای مکتب خود در نظر نمی گیرد. رفته رفته این مکتب به حضیضی افتاد که «حزب» برایش مظهر درستی باشد زیرا «حزب» پیشرو طبقه کارگر بود؛ طبقه یی که خطا نمی کرد. حزب به زودی دیکتاتوری پیشه کرد. مثال دیگر نیچه است. نازی ها به شدت عقیده داشتند که پیشوا همان ابرمرد نیچه است. در فلسفه نیچه -یکی دیگر از دشمنان لیبرالیسم - ابرمرد نه تنها خطا نمی کند بلکه در واقع فراتر از خطا و درستی است. او سازنده خطا و درستی است. رفتار او، منش او، کلام او است که خیروشر را می سازد. او چنان بزرگ است که سازنده ارزش هاست نه آنکه تحت ارزش ها قرار گیرد. و همین خصلت ابرمرد است که او را مستعد خودکامگی می کند. نازیست های آلمان با استناد به ابرمرد، پیشوا را خالق ارزش ها دانستند. درستی، پیشوا است. پس می بینید که منتقدان لیبرالیسم همه در یک وجه اشتراک دارند و آن اینکه احتمال خطا و خطای کاری را به یکسان تقسیم نمی کنند. آنها به این نکته ساده ایمان ندارند که «خطا همگان را به یکسان می نوازد» و اگر هر کس بدین پایه از باور رسیده باشد که نه آن «تعمیدی رود است نه آن مریم ترین مریم»، آنگاه فهم دیگر مسائل لیبرالیسم برای او چندان مشکل نیست.

احسان پشت مشهدی