یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

رد امانت, قبل از سفر حج


رد امانت, قبل از سفر حج

عبدالرحمن بن سیابه كوفی, جوانی نورس بود كه پدرش از دنیا رفت مرگ پدر از یك طرف, فقر و بیكاری از طرف دیگر روح حساس او را رنج می داد

عبدالرحمن بن سیابه كوفی، جوانی نورس بود كه پدرش از دنیا رفت. مرگ پدر از یك طرف، فقر و بیكاری از طرف دیگر روح حساس او را رنج می‏داد. روزی در خانه نشسته بود كه كسی در خانه را زد. یكی از دوستان پدرش بود. به او تسلیت گفت و دلداری داد. سپس پرسید: «آیا از پدرت سرمایه‏ای باقی مانده است؟»

نه.

این هزار درهم را بگیر، اما بكوش كه اینها را سرمایه كنی و از منافع آنها خرج كنی.

این را گفت و از دم در برگشت و رفت.

عبدالرحمن خوشحال و خرم پیش مادرش رفت و كیسه پول را به او نشان داد و جریان را نقل كرد. طبق توصیه دوست پدرش به فكر كاسبی افتاد. نگذاشت ‏به فردا بكشد. تا شب آن پول را تبدیل به كالا كرد. دكانی برای خود در نظر گرفت و مشغول كار و كسب شد. طولی نكشید كه كار و كسبش بالا گرفت. حساب كرد دید گذشته از اینكه با این سرمایه زندگی خود را اداره كرده، مبلغ زیادی نیز بر سرمایه افزوده شده است. فكر كرد به حج‏ برود. با مادرش مشورت كرد؛ مادر گفت:

«اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمایه بركت زندگی ما شده پس بده، بعد برو به مكه.»

عبدالرحمن پیش آن مرد رفت و كیسه‏ای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و گفت: «پولتان را بگیرید.» آن مرد اول خیال كرد كه مبلغ پول كم بوده است و عبدالرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانیده است، گفت:

«اگر این مبلغ كم است، مبلغی دیگر بیافزایم؟»

عبدالرحمن گفت: «خیر، كم نیست، بسیار پول پربركتی بود. و چون من اكنون از خودم دارای سرمایه‏ای هستم و به این مبلغ نیازمند نیستم، آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما پولتان را رد كنم، خصوصاً كه الان عازم سفر حج هستم و میل داشتم پول شما خدمت‏خودتان باشد.» عبدالرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج‏بست.

پس از انجام مراسم حج ‏به مدینه آمد، همراه جمعیت‏ به محضر امام صادق علیه السلام رفت. جمعیت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند. عبدالرحمن كه جوانی نورس بود، رفت پشت‏سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جواب هایی كه از امام می‏شد بود. همینكه مجلس كمی خلوت شد، امام صادق با اشاره او را نزدیك طلبید و پرسید:

شما كاری دارید؟

من عبدالرحمن پسر سیابه كوفی هستم.

احوال پدرت چطور است؟

پدرم به رحمت‏خدا رفت.

ای وای، ای وای، خدا او را رحمت كند. آیا از پدرت ارثی هم برای شما باقی ماند؟

خیر، هیچ چیز از او باقی نماند.

پس چطور توانستی حج كنی؟

قضیه از این قرار است: ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم. مرگ پدر از یك طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار می‏آورد، تا آنكه روزی یكی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت ‏به ما، گفت من این پول را سرمایه كنم. همین كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم...

همین كه سخن عبدالرحمن به اینجا رسید، امام پیش از اینكه او داستان را به آخر برساند فرمود:

«بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردی؟»

با اشاره مادرم، قبل از حركت‏به خودش رد كردم.

احسنت. حالا میل داری نصیحتی بكنم؟!

قربانت گردم، البته!

بر تو باد به راستی و درستی. آدم راست و درست‏شریك مال مردم است... (۱)

۱) سفینهٔ البحار، جلد ۲، ماده «عبد»

منبع: مجموعه آثار استاد مطهری، جلد ۱۸، صفحه ۴۰۹



همچنین مشاهده کنید