پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

دو اصل بنیادین تفکر هگل


دو اصل بنیادین تفکر هگل

در مدخل بحث های هگل توجه به دو اصل کلیدی تفکر او مهم است یکی این اصل که هگل معتقد به وحدت اندیشه و وجود, یا همان وحدت عالم عقل و عالم وجود است در سنت ما از عالم عقل و عالم اندیشه به عنوان عالم اثبات, صحبت می کنند و از عالم وجود به عنوان عالم ثبوت

در مدخل بحث های هگل توجه به دو اصل کلیدی تفکر او مهم است. یکی این اصل که هگل معتقد به وحدت اندیشه و وجود، یا همان وحدت عالم عقل و عالم وجود است. در سنت ما از عالم عقل و عالم اندیشه به عنوان عالم اثبات، صحبت می کنند و از عالم وجود به عنوان عالم ثبوت. مقام اثبات و مقام ثبوت برای هگل با هم وحدت دارند، نه بدین معنا که ما بین این ها وحدت برقرار می کنیم، بلکه اصل تطابق بین این ها هست. اصل دومی که در تفکر هگل بسیار مهم است این که در درون عقلِ ما عناصر لازم برای درک این تطابق وجود دارد؛ یعنی عقل ما قادر است که این تطابق و وحدت مقام اثبات و ثبوت را کشف کند. تمام فلسفة هگل بر روی همین دو اصل بنا شده است.

● اصل اول

این اصل وحدت مقام اثبات و ثبوت به زبان فلسفه کانتی همان مسأله سوژه و ابژه می شود. سوژه همان عقل است، همان انسان است از آن جهت که فاعل شناسایی است. در مقابل این سوژه، ابژه ای هست که متعلق شناساییِ سوژه است. این همان رابطة عین و ذهن است که از قدیم الایام وجود داشته است. منتهای مراتب تا دوران جدید رابطه ذهن و عالم خارج، ضمن یک دیدگاه متافیزیکی تدوین می شد، مثلاً در افلاطون، ارسطو یا ملاصدرا یک دیدگاه متافیزیکی وجود داشت که ابتدائاً این دیدگاه متافیزیکی رابطة ذهن و عالم خارج را تبیین می کرد. ولی زمانی که متافیزیک کنار گذاشته شد و مسائل شناخت شناسی در فلسفه مستقل شدند و بر دیگر مباحث فلسفه مقدم شدند، این رابطة سوژه و ابژه تبدیل به یکی از تله های فکری شد. چرا که اصل سوژه و ابژه، اصل الاصول شناخت شناسی است. شناخت شناسی اصلاً مبتنی بر این اصل است که شما تکلیف ذهن را با عالم خارج معلوم کنید و رابطة سوژه و ابژه مشخص شود.

اگر نتوان این مسأله را حل کرد نتیجه آن می شود که اساس فلسفه ما بر امری مردود و غیرقابل حل استوار شده است. اما نمی توان این مسأله را به راحتی حل کرد، یعنی نمی توان بدون هیچ مقدمات و بدون هیچ بحث وجودشناسی، بدون بحث زبانشناسی یا بدون بحث حیات، راه حل هایی ارائه کرد. کسانی که در دوران جدید فقط به شناخت شناسی پرداخته اند اسیر این تله اند، از دکارت تا کانت. مثلاً دکارت وقتی اصل کوگیتو را اصل اساسی فلسفه اش حساب می کند یعنی داستان، داستانِ سوژه و ابژه است و اصل اساسی را بحث سوژه و ابژه قرار می دهد. البته بدین طریق نه تنها نمی تواند جهان خارج را اثبات کند بلکه حتی در اثبات بدن خودش هم ناتوان است. مشکلات رابطة سوژه و ابژه در دکارت نهفته است. پس از آن در جان لاک و آمپریست ها دوباره مشکل مشاهده می شود. خود دکارتی ها از قبیل مالبرانش و لایب نیتس، نظریات عجیبی درباره رابطة انسان و ذهن و عالم خارج ارائه می دهند. لایب نیتس به آن جا رسید که گفت ما هیچ ارتباطی با عالم خارج نداریم. عالم خارج در درون ما انعکاس داشته است. از طرف دیگر فردی همانند هیوم در نهایت در مورد عالم خارج به شکاکیت می رسد، یعنی نمی تواند در عالم خارج رابطه را توجیه کند. لذاست که به راه حل های روان شناسانه توسل پیدا می کند. این وضعیت آمپریست ها و راسیونالیست ها قبل از کانت حکایت از همین مشکل سوژه و ابژه دارد. خود کانت هم دچار همین مشکل است. راه حل او برای حل این مشکل دوپاره کردن ابژه بود.

او به پدیدار به عنوان ابژه و شیء فی نفسه به عنوان آن چه ماورای عالم پدیدار است قائل می شود. عینیت (ابژکتیویته) برای کانت مخصوص عالم پدیدار شد. عالم نفس الامر ابژة شناخت ما قرار نمی گیرد. این یعنی یک بخش از واقعیت و حقیقت از قلمرو ذهن دور است.

جالبی هگل در آن جاست که می خواهد مشکل رابطة سوژه و ابژه را منحل کند؛ یعنی در نظر او این گونه نیست که سوژه غیر از ابژه باشد و ابژه غیر از سوژه. او می خواهد دیوار بین سوژه و ابژه را بردارد. قبل از هگل تلاش بر آن است که در یا پنجره ای برای عبور از این دیوار بیابند، اما هگل می خواهد بگوید که اصلاً دیواری در این بین نیست. ابژه و سوژه با هم یکی هستند.

البته راه حل دیگری نیز هست که بعدها در هایدگر و برگسون به آن می رسیم و به راه حل سوم، موسوم است. این ها می گویند این مسأله اصلاً به غلط طرح شده است. این رابطه نباید اصل الاصول باشد. این ها سراغ مسأله رفتند اما سعی کردند این اصل سوژه و ابژه را جلو بکشند و چیز دیگری را پشت آن قرار دهند و اول تکلیف آن چیز را، مثل مسأله حیات، مشخص کنند. پس از آن تکلیف رابطة سوژه و ابژه را روشن کنند. در خود هایدگر، اول مسألة وجود بحث می شود سپس مسألة سوژه و ابژه خود به خود حل می شود. در واقع این راه حل های سوم اصولاً اصالت و اولویت اصل سوژه و ابژه را منکر هستند. در واقع این ها با این مشکل رو به رو نیستند چرا که سوژه و ابژه برای آن ها اصل الاصول نیست.

● اصل دوم

این اصل مبتنی بر آن است که عناصر و شرایط لازم و کافی برای درک این وحدت وجود و اندیشه در عقل ما هست؛ یعنی عقل ما احتیاج به بیرون از خودش ندارد و اصلاً برای عقل بیرون از خودی وجود ندارد. مراد از عقل در فلسفة هگل یک عقل جزئی و فردی نیست. عقل در واقع از آنِ روح است، از آنِ انسان نوعی است و این انسان نوعی به مقامی می رسد که به وحدت خود با عالم هستی پی می برد. روح فقط برای من و شما نیست، ما ذیل آن روح هستیم. در فلسفه هگل روح خدا نیست. روح انسان نوعی است؛ انسانی که در طول تاریخ ظهور کرده است و همچنان این تاریخ ادامه دارد. مطابق مبنای هگل این روح تاریخ بوده است و تا تاریخ هست این روح هست.

این روح که به آن انسان نوعی می گوییم در واقع تجلیات، جلوه ها و پدیدارهایی داشته و اصولاً عنوان پدیدارشناسی روح، معنایش این است که در طول تاریخ، انسان نوعی جلوه ها و پدیدارهایی داشته است؛ مثل دین، هنر و خود فلسفه. این ها همه پدیدارهای انسانی هستند و اگر انسان نبود اصلاً تاریخ معنا نداشت، اگر انسان نبود تمدنی در کار نبود، اگر انسان نبود استثمار نبود،‌ برده داری نبود،‌ فئودالیته نبود، اگر انسان نبود اصلاً مسألة عقلی مطرح نبود،‌ کسی این عالم را نمی فهمید. هگل انسان مسیحی خداپرستی است اما تصور خود هگل از خدا تصوری متفاوت است. خدا برای او یک پدیدار بشری است. ژان هیپولیت، از مفسران بزرگ هگل، این نکته را تذکر می دهد که خدا برای هگل یک تصور است نه یک ابژکتیویته و نفس الامر که ما باید به آن برسیم. به هر حال، روح در هگل انسان نوعی است و پدیدارشناسی روح یعنی پدیدارشناسی انسان نوعی؛ انسانی که در بستر تاریخ رشد کرده است. تاریخ با انسان پدید آمده است. همة وجوه و فعلیت انسان در تاریخ است. همة افعال ما در یک شکل تاریخی ثبت می شود. تاریخ، چیزی مثل خدا نیست که بلند و متعالی باشد. تاریخ با انسان است و با روح وحدت دارد. این گونه نیست که تاریخ چیز مجزایی از انسان باشد و بر ما حکومت کند.

هگل شرایط لازم و کافی را در خود عقل می داند. لیکن این عقل، عقلِ من تنها نیست. عقل،‌ عقلِ تاریخی است؛‌ یعنی عقلی که به این بسط و گسترش رسیده است که تاریخ و انسان را یکپارچه می فهمد و می تواند کل این وحدت بین خودش و عالم را درک کند. لذا در هگل مراحل رشد تمدن انسانی را می بینیم که مراحل تکوین عقل است. هگل در واقع، در حال بیان مراحل شکل گیری عقل است. در هگل این عقل در حال بیان مراحل تکوین خود برای ماست. این عقل به مرحله ای می رسد که می فهمد آن چیزی که فکر می کرد غیر از خودش است در واقع از آنِ خودش است. این همان مرحلة مدرنیسم است. این خودآگاهی روح باعث می شود که بگوییم عقل به کمال خود رسیده است.

در کنار این دو اصل هگل، اصل دیگری نیز وجود دارد که البته به قوت این دو نیست. در واقع آن دو اصل را در سایة این اصل می توان تفسیر کرد. اگر ما به وحدت وجود و اندیشه برسیم و به تعبیر شناخت شناسی به وحدت ابژه و سوژه قائل باشیم در مبانی هگل اشکالی پیش می آید و آن این که هگل روش دیالکتیک را به ما پیشنهاد می کند که روشی تثلیثی است؛ یعنی تز، آنتی تز و سنتز دارد. مطابق این روش، هیچ واقعیتی نیست که در درون خود آنتی تز خود را نداشته باشد، لذا به طور خودکار هر واقعیتی، به دلیل داشتن آنتی تز خود در درون خود، باید از خود گذر کند و به چیز جدیدی تبدیل شود؛ سنتز. حال اگر دیالکتیک اقتضا می کند که هر واقعیتی، در هر مرحله ای از تکامل که باشد، باید از خودش گذر کند، این سؤال مطرح می شود که وقتی ما به وحدت اندیشه و وجود، و به مطلق می رسیم، تکلیف آن دیالکتیک چه می شود؟ آیا آن مطلق، آنتی تز خود را در خود ندارد؟ هگل می تواند با این اصل سوم، سازگاریی در تفکر خود ایجاد کند. اصل سوم این است که ما وقتی به مطلق و این وحدت متعالی وجود و اندیشه می رسیم دیگر تکثر نداریم. تکثرها تکثر وجود هستند؛ یعنی ما در عالم وجود کثرات داریم اما این کثرات ناقض آن وحدت نیستند. به تعبیر دیگر ما یک گونه وحدت در کثرت و کثرت در وحدت داریم.

خبرنگار : جهانداد معماریان

سخنران : محمود خاتمی