دوشنبه, ۲۸ خرداد, ۱۴۰۳ / 17 June, 2024
مجله ویستا

داستانی از کودکی سعدی


داستانی از کودکی سعدی

روزی سعدی که کودک خردسالی بود، در دکان پدرش ماند تا او برای نماز به مسجد برود.
مرد شیادی به مغازه مراجعه کرد و به سعدی گفت:
ـ اگر انگشتری را که بر دست داری به من بدهی، یک سیر خرمای …

روزی سعدی که کودک خردسالی بود، در دکان پدرش ماند تا او برای نماز به مسجد برود.

مرد شیادی به مغازه مراجعه کرد و به سعدی گفت:

ـ اگر انگشتری را که بر دست داری به من بدهی، یک سیر خرمای شیرین به تو خواهم داد.

سعدی به سادگی انگشتر را از انگشت خود بیرون آورد و به مرد شیاد داد.

وقتی پدرش برگشت و ماجرا را فهمید، گفت:

ـ ای فرزند! تو امروز فریب مرد شیادی را خوردی و انگشتر گرانبهای خود را که سی سکه طلا می‌ارزید، از دست دادی.

سعدی شروع به گریستن کرد، ولی پدر دست نوازش بر سر او کشید و به ملایمت گفت:

ـ این بار گذشت، و گذشته را نمی‌توان تدبیر کرد؛ تیری که از چله کمان درآمده باشد، چاره‌پذیر نیست و نمی‌توان آن را بازآورد. پس بکوش از امروز به بعد، فریب شیادان را نخوری.

□□□

عاطفه و ترحم در کودکان

روزی سعدی از مکتبخانه برمی‌گشت. فقیری سالخورده راه را بر کودکان بست و از آنها صدقه خواست. آن مرد فقیر می‌گفت:

ـ ای آقازادگان! به من بینوا کمک کنید که روزگاری سرهنگ سپاه اتابک ـ فرمانروای فارس ـ بودم.

سعدی از مشاهدهٔ آن مرد دچار وحشت شد و به گریه افتاد. چون به خانه آمد، موضوع را برای پدر تعریف کرد.

پدرش سری تکان داد و گفت:

ـ روزی که من او را در زندان دیدم، هیچ فردی جرأت نداشت که سخنی برخلاف رأی او بر زبان آورد؛ اینک به این وضع افتاده است.

ای فرزند! روزگار همیشه بر یک پایه نمی‌گردد.

برگرفته از کتاب حکایتها و لطیفه‌های تربیتی