دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
مجله ویستا

درباره رمان ابله, نوشته فیودور داستایفسكی


درباره رمان ابله, نوشته فیودور داستایفسكی

چه طور می شود آدمی را در رمان بازآفرینی كرد كه در واقعیت, «در آنجا» مطلقاً فاقد مابه ازای واقعی و عینی است آیا این خود یك باطل نما نیست بخواهیم آدمی از اینگونه بسازیم كه نفس پرداختن به جزئیات وجودش, یعنی او را زمان مند كردن و مكان مند كردن, یا به تعبیر لوكاچ و باختین رمانی كردن او, لاجرم پرداختن به وجوهی است كه فرد را در ورای خیر و شر قرار می دهد چه طور می شود این آدم را نشان داد در عین حال قصص انبیا را تكرار نكرد

۱-داستایفسكی چنان كه گفتیم

مدل پرنس خود را از منابع ادبی و دینی اخذ می كند. از میان منابع ادبی اولین كسی كه مورد نظر اوست دن كیشوت است.

در رمان هم به صراحت از شباهت دن كیشوت و پرنس میشكین سخن

به میان می آید.

۲-تمایز مهمی كه میان دن كیشوت و پرنس وجود دارد و بقیه تمایزها از آن ناشی می شود این است كه دن كیشوت در یك جهان فرعی

_به تعبیر آلفرد شوتز - زندگی می كند، دور از عقل سلیم ِ جهان روزمره ِ سانكو پانزاها.

۳-ابله را می توان شرح شكست روح

در مصاف با اهریمن دانست. شكست روح در بازآوردن زیبایی به جهانی

زشت روی و كریه منظر.

چه طور می شود آدمی را در رمان بازآفرینی كرد كه در واقعیت، «در آنجا» مطلقاً فاقد مابه ازای واقعی و عینی است؟ آیا این خود یك باطل نما نیست بخواهیم آدمی از اینگونه بسازیم كه نفس پرداختن به جزئیات وجودش، یعنی او را زمان مند كردن و مكان مند كردن، یا به تعبیر لوكاچ و باختین رمانی كردن او، لاجرم پرداختن به وجوهی است كه فرد را در ورای خیر و شر قرار می دهد؟ چه طور می شود این آدم را نشان داد در عین حال قصص انبیا را تكرار نكرد؟ این سودای تمام عمر داستایفسكی است كه سرانجام در ابله آن را عملی می كند، آن هم با این یقین كه ایده آلیسم او واقعی تر از رئالیسم رقیبانش است. چه به معنای این باشد كه ابعادی از واقعیت را می بیند كه مثلاً جزیی نگاران رئالیست قدرت دیدن آنها را ندارند، یعنی مثلاً پیشگویی و نبوت و چه به معنای بی میانجی تر آن باشد: قهرمان های داستایفسكی از رمان های او بیرون می آیند و پا به دنیای واقعی می گذارند؛ انطباقی كه بین این آدم ها و مابه ازاهای آنها در واقعیت وجود دارد، گاه حیرت زا است؛ چنان كه بعد از انتشار جنایت و مكافات، در جریان یك بازپرسی محكومی به نام گلازكف به قتل رباخواری اعتراف می كند كه در واقع فرد دیگری به نام دانیلف - یك دانشجوی فقیر كه با دادن درس خصوصی امرار معاش می كرد - او را كشته بود. ماجرای دانیلف صورت واقعی طرح داستان جنایت و مكافات بود. رئالیسم داستایفسكی پیروز شده بود. (ماچولسكی، ۹۸۵) اما در مورد پرنس میشكین قضیه فرق می كند. داستایفسكی می گوید: «برخی مردم چنانند كه به دشواری می توان در وصفشان چیزی گفت كه یكجا و به كمال كیفیات شاخص آنها را مجسم كند.» (داستایفسكی، ص ۷۳۴) و بیشتر مردم از این شمارند. نویسنده ناچار است نمونه های شاخص مردم را ترسیم كند كه در عالم واقعیت به ندرت وجود دارند و با این حال از هر واقعیتی واقعی تر می نمایند. داستایفسكی از نمایشنامه عروسی گوگول مثال می زند كه در آن كاراكتری به نام پادكالیسون موقع عقد خود را از پنجره به بیرون پرت می كند. كمتر كسی در واقعیت این كار را می كند، اما خیلی ها هستند كه موقع عقد دلشان می خواهد این كار را بكنند. برای همین مردم تا پیش از دیدن نمایش می دانند این آدم ها پادكالیسون هستند، اما خود پادكالیسون را نمی شناسند. پس كاراكتر نزد داستایفسكی آدمی است شاخص كه بسیاری از خصالی را كه در واقعیت به طور پراكنده و «رقیق» وجود دارد در خود متمركز و «غلیظ» می كند. داستایفسكی برای آفریدن كاراكترهای شیطانی و یا دوگانه خویش دست بازتری دارد، چون آنها اگر هم مثل مورد راسكولنیكف - دانیلف، طابق النعل بالنعل یافت نشوند، دست كم به صورت تیپ ایده آل می شود جمع و جورشان كرد. آنها به وفور در واقعیت وجود دارند. تیپ روشنفكر «فاقد طبقه»ای كه مثال آن دانشجوی فقیری است كه از دسترنج خود می خورد و به صاحب منصبان اشراف زاده وابستگی ندارد، در اتحادیه های دانشجویی و انجمن های فرهنگی به فعالیت مشغول است. در عطش كسب آزادی و تحصیل فرهنگ غربی است. به اصول خرد گرایی برآمده از دوران روشنگری معتقد است. این تیپی است كه داستایفسكی اسلاودوست نظر مساعدی به آن ندارد، اما به رغم این، در ترسیم خصال روانی آنها هیچ كم نمی گذارد. اگر هم نظر خوشی به آنها ندارد، دست كم آنها را به قوت تمام تصویر كرده است. در عوض وقتی می خواهد نمونه ای از یك آدم سراپا نرم خوی نیك سرشت دست و پا كند، با دشواری روبه رو می شود. نمونه اینها هم كم نیست. آلیوشا در برادران كارامازوف و سونیا در جنایت و مكافات از این دست اند. آنها معمولاً اهل تسلیم و سرسپردگی و فروتنی اند. متواضع اند؛ تواضعی كه به گفته ایپولیت در ابله نیروی هولناكی است. (ص۶۳۴) در ابله است كه این تیپ برای اولین بار به كاراكتر اصلی رمان تبدیل می شود. اما اگر داستایفسكی برای آفریدن سایر مخلوقات خود به واقعیت _ چنان كه هست - نظر دارد برای آفریدن این كاراكتر مجبور است به سایر منابع _دینی و ادبی و فولكلور - رو بیاورد. و بعد ویژگی های شاخص یك تیپ روسی اسلاودوست را بر او بار كند. یعنی كسانی كه در قبال خردگرایی و پوزیتیویسم از رشد ارگانیك تاریخی و روسیه قدیم دفاع می كنند. مسیحیت اصیل و نیالوده و رهایی اش از قید فردگرایی را به عنوان آرمان خود معرفی می كنند.همین جا باید گفت این نیك سیرتی مورد نظر او از نوع اجتماعی آن نیست. آدم نیك اجتماعی آدمی است گردن نهاده به قوانین و آداب؛ آدمی كه خطا نمی كند، مرز نمی شكند، چون از مجازات، از بی آبرویی در جامعه كهن، از بی منزلت شدن در جامعه مدرن هراس دارد. ترس است كه او را «خوب» كرده است؛ این آدم كجا و آن كسی كه نیچه چشم به راه اوست كجا؟ : «باور دارم به همه بدی ها توانایی، هم از این رو نیكی از تو چشم دارم.» پرنسِ داستایفسكی درست است كه خیلی از توانایی ها را برای بدی كردن ندارد - مثلاً او فاقد جنسیت است و از این لحاظ به زنان «بد» نگاه نمی كند و ترجیح می دهد برای ناستاسیا و برای آگلایا حكم «برادر» را داشته باشد تا عاشق، اما هر عمل او بدون حسابگری، بدون چشمداشت پاداش است. او از این لحاظ انتظارات معقول اجتماعی را هم برآورده نمی كند. به عنوان یك پرنس كه وارث ثروت بادآورده ای - از نوع دیكنزی اش - است، باید مطابق چشمداشت های رسته خود عمل كند؛ اوباش را دور و بر خود جمع نكند، با دختر ژنرال آبروداری ازدواج كند و از این قبیل. اما نیك سیرتی این آدم بیشتر مایه دردسر است، اول دردسر، مثلاً حرف این را برای آن بردن و بعد فاجعه، قتل ناستاسیا به دست راگوژین. اگر پرنس نبود كه ناستاسیا را هوایی كند، به زندگی با راگوژین تن می داد، اما پرنس به ناستاسیا آموخت كه هنوز نیكی وجود دارد و جهان هنوز كاملاً در شر نغلتیده است. این است كه ناستاسیا پیوسته از یك قطب به قطب دیگر رو می كند - از یك طرف پرنس را دوست دارد، اما نمی خواهد زندگی او را آلوده كند، از طرفی دم به دم برای تحقیر خود به راگوژین رو می كند و باز او را تف می كند و همین موجب خشم و كینه راگوژین می شود. داستایفسكی چنان كه گفتیم مدل پرنس خود را از منابع ادبی و دینی اخذ می كند. از میان منابع ادبی اولین كسی كه مورد نظر اوست دن كیشوت است. در رمان هم به صراحت از شباهت دن كیشوت و پرنس میشكین سخن به میان می آید. اما داستایفسكی از همان ابتدا نگران است مبادا پرنس مثل دن كیشوت مضحك از آب درآید. او در نامه ای به خواهرزاده اش، سوفیا ایوانوا این نگرانی را ابراز می كند. (simmons,p۱۹۷) مضحك بودن دن كیشوت سبب همدلی خواننده می شود. چون او از بلاهت خود بی خبر است. نیك است، اما نمی داند. پرنس نیك است، می داند. ابله است، انكار نمی كند.برخلاف دن كیشوت برای توجیه وجود بدی به جادوگران متوسل نمی شود. او هیچ توهمی درباره متفاوت بودن خود ندارد. پرنس، دن كیشوت بی نوایی است كه به گفته آگلایا «به این كه بانویی كه دلش را تسخیر كرده بود كه بود و كردارش چه بود دیگر كاری نداشت. همین قدر كافی بود كه او این بانو[ناستاسیا فلیپوونا] را از میان دیگران[از جمله آگلایا] برگزیده بود و به «زیبایی پاك و نابش» ایمان داشت و تا پایان عمر او را ستایش می كرد.» (داستایفسكی، ص۳۹۹) برخلاف پرنس در سودایش، دن كیشوت در حرفه پهلوانی اش كاملاً مجهز است. پهلوانی او یك علم است و نه فقط علم بلكه ملكه علوم. او هم قانوندان است هم حكیم الهی، هم طبیب است و هم گیاه شناس، هم منجم هم آشنا به فن نعل زدن اسب و از این قبیل.پرنس در مقابل آدم بی دست و پایی است كه نیمچه سوادی دارد، زبان روسی را هم درست حرف نمی زند. تمایز مهمی كه میان دن كیشوت و پرنس وجود دارد و بقیه تمایزها از آن ناشی می شود این است كه دن كیشوت در یك جهان فرعی _به تعبیر آلفرد شوتز - زندگی می كند، دور از عقل سلیم ِ جهان روزمره ِ سانكو پانزاها. «دنیای دیوانگی دن كیشوت، جهان پهلوانی است، جهان فرعی واقعیتی كه با واقعیت برتر زندگی روزمره كه در آن دلاك، كشیش و كدبانو و خواهرزاده دن كیشوت به راحتی روزگار می گذرانند و آن را بدیهی می انگارند، ناسازگار است.» (Schutz,p۲۵۱). هر بار هم كه نااهلان واقعیت این جهان را انكار كنند دن كیشوت كم نمی آورد و با ادله و براهین مستدل و موثق روی آنها را كم می كند. در مقابل پرنس میشكین در همان جهانی زندگی می كند كه دیگران، همه آن زدوبندچی ها و رجاله ها و نزول خوران و نشان ده ها و آدم كش ها و صلیب فروش ها و طمع كاران و دائم الخمرها و بقیه. آنها می گویند پرنس ابله است، پرنس هم بی برو برگرد قبول می كند. این از آن روی است كه پرنس از همان ابتدا پذیرفته است كه بلاگردان باشد. بلاگردان از دیگران با انگی جسمانی یا روانی از دیگران متمایز می شود. در مورد پرنس این «بلاهت» اوست كه او را متفاوت می كند. اینجا هم ما شاید با یك باطل نمای دیگر روبه رو باشیم. اگر پرنس دارد سعی می كند، نشان دهد كه تفاوتی میان آدم ها وجود ندارد و همه نیك اند، چگونه است كه متقابلاً می پذیرد خودش موجودی متفاوت است؟ به نظرم می توان پاسخ این سئوال را در آرای رنه ژیرار فیلسوف و جامعه شناس فرانسوی یافت. به عقیده او آنتاگونیست هایی (چه فردی، چه اجتماعی) كه بر سر یك سوژه با هم رقابت می كنند، سرانجام در خصال و رفتار به هم شباهت پیدا می كنند. به گمان او شباهت برای نظم اجتماعی خطرناك است.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.