سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
پول حلال
پیرزن داشت با حصیرهای نازک و نی های کوچک، سبد می بافت. بعدازظهر خنکی بود. گنجشک ها روی درخت، بالا و پایین می پریدند. گربه سیاه، لبه دیوار کوتاه لم داده بود و زیر چشمی به گنجشک ها نگاه می کرد. کوبه در به صدا درآمد. پیرزن، دست از کار کشید، پسرش از زیرزمین صدا زد: آهای مادر... مادر! در را باز کن! دست من تمیز نیست. ببین کیست!
پیرزن خمیده خمیده به طرف دالان رفت: کیه... کیه؟ چه می خواهی؟
مردی گفت: با محمد کار دارم. از راهی دور آمده ام!
پیرزن با زحمت به سمت زیرزمین رفت. کنار پنجره ایستاد و گفت: پسرم با تو کار دارند، کسی می گوید از راهی دور آمده!
محمد فوری از پله های زیرزمین بالا آمد. با تعجب از پیرزن پرسید: نگفت که بود؟
پیرزن گفت: نه پسرم!
محمد مردی میان سال بود که در عراق زندگی می کرد. قدی بلند و ریش سیاه و مرتبی داشت. به سمت چاه رفت. سطل را از کنار چرخ برداشت و با آب کمی که در آن بود، دست های آردی اش را شست و سپس با عجله دم در رفت.
مردی که چهره اش را پوشانده بود، سلام کرد، کیسه ای پر از پول به همراه نامه ای از خورجین خود درآورد و گفت: برای توست محمد!
آن مرد، ناشناس بود. محمد با تعجب به کیسه پول نگاه کرد. کیسه خودش بود. کیسه و نامه را از مرد گرفت و فکر کرد: نکند پول ها به مولایم نرسیده...!
فوری از او پرسید: ولی این پول ها را من به مولایم داده بودم، نکند اشتباهی شده و به ایشان نرسیده!
مرد با لبخند گفت: این نامه را بخوان... شاید علتش را بفهمی! محمد گیج و مات بود که مرد از او خداحافظی کرد و رفت.
محمد در را بست و پا به حیاط گذاشت و به سرعت نامه را باز کرد. نامه امام زمان(عج) بود. شاد شد. چند خطی که خواند پشتش لرزید.
پیرزن به طرفش رفت و با نگرانی پرسید: این کیسه چیه؟ چه شده محمد، چرا ناراحتی؟!
محمد گفت: چیزی نیست مادر!
پیرزن بیشتر اصرار کرد:
- به من بگو او که بود؟ چه اتفاقی افتاده؟!
محمد آهی کشید و جواب داد: این پولی است که برای امام زمان(عج) فرستاده بودم. آن مرد فرستاده امام بود. حضرت پول را پس فرستاده و در این نامه نوشته که این را قبول نمی کنم چون ٤٠٠ درهم آن مال پسرعموهایت است و باید حق آن ها را به آنان بپردازی!
پیرزن گفت: پسرم! مگر حساب و کتابت را با آن ها درست انجام نداده ای؟
محمد گفت: انجام داده ام، اما حتما اشتباه بوده!
محمد به اتاق رفت. به دقت به تمام حساب های باغ نگاه کرد. حرف امام زمان(عج) درست بود. عرق شرم صورتش را خیس کرد. چه اشتباه بزرگی کرده بود، اما امام بی آن که در خانه او باشد، اشکال کارش را گفته بود. اعتقاد و علاقه اش به امام بیشتر شد.خیلی زود ٤٠٠ درهم از کیسه برداشت و به پسرعموهایش که در آن باغ با او شریک بودند، داد. آن ها خوشحال شدند.سرانجام وی باقیمانده پول را به نماینده امام زمان(عج) در عراق داد تا به ایشان برساند.نماینده امام زمان(عج) چند روز بعد وقتی او را دید، گفت: امام زمان(عج) پول تو را پذیرفتند. تو پاک شدی، محمد!
منبع: کتاب آفتاب خانه ما- از بوستان کتاب قم
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس شورای اسلامی بابک زنجانی مجلس دولت سیزدهم اصغر جهانگیر خلیج فارس دولت لایحه بودجه 1403 حجاب شورای نگهبان مجلس یازدهم
تهران هواشناسی قوه قضاییه سیل شهرداری تهران فضای مجازی آموزش و پرورش سلامت شورای شهر تهران دستگیری پلیس قتل
خودرو قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو کارگران سایپا ایران خودرو دلار بازار خودرو مالیات چین بانک مرکزی
تلویزیون سریال رسانه سینمای ایران مقام معظم رهبری سینما تئاتر موسیقی فیلم بازیگر رسانه ملی کتاب
سازمان سنجش شورای عالی انقلاب فرهنگی
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس روسیه نوار غزه عربستان اوکراین ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان تراکتور باشگاه استقلال تیم ملی فوتسال ایران فوتسال بازی باشگاه پرسپولیس وحید شمسایی لیگ برتر
هوش مصنوعی اینترنت ناسا تبلیغات اینستاگرام تسلا همراه اول ماه گوگل اپل آیفون ایرانسل
داروخانه ویتامین کاهش وزن دیابت خواب طول عمر چاقی سلامت روان فروش اینترنتی دارو بارداری