پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

برای بچه‌هایی که دهقان فداکار ندارند


برای بچه‌هایی که دهقان فداکار ندارند

پابرهنه با لپ‌های قرمز شده و صورت‌های سوخته از آفتاب، در سراشیبی دو طرف ریل‌ها کمین می‌کنند.
زهر آفتاب اواخر تیر، عرق می‌شود روی پیشانی‌ها و تن‌های لاغرشان و چشم‌هایشان از …

پابرهنه با لپ‌های قرمز شده و صورت‌های سوخته از آفتاب، در سراشیبی دو طرف ریل‌ها کمین می‌کنند.

زهر آفتاب اواخر تیر، عرق می‌شود روی پیشانی‌ها و تن‌های لاغرشان و چشم‌هایشان از درخشش فلز و گرمای ریل‌ها، ریز و پراشک می‌شود، اما طاقت می‌آورند و وقتی سیاهی اولین واگن از دور پیدا می‌شود، ضربان قلب‌شان با شنیدن تپش ریل‌ها از نزدیک شدن قطار، تندتر می‌شود و مار سیاه آهنی که از راه می‌رسد، از کمینگاه‌ها بیرون می‌پرند و قلوه‌سنگ‌ها را پرت می‌کنند طرف پنجره‌هایش، طرف مسافرانی که ذوق‌زده پشت شیشه‌ها ایستاده‌اند به تماشای منظره‌ها، طرف همه آنهایی که آمده‌اند به عشق ناشناسی که برایشان دستی تکان بدهد و طعم گس غربت را از کامشان ببرد.

خبری اما از دست تکان دادن نیست. دستی اگر تکان می‌خورد، مشت گره خورده‌ای است که قلوه‌سنگی تند و پرشتاب و ندیدنی از آن بیرون می‌جهد و کوبیده می‌شود به شیشه قطار تا مسافران، مثل ماهی‌های ترسیده از تلنگری به شیشه تنگ‌شان، عقب بپرند و به کوپه‌هایشان برگردند.

این که چیزی نیست! قطار برای خیلی از آن بچه‌های قد و نیم‌قد که اطراف ریل روزهای فراغت تابستان‌شان را گز می‌کنند، وسیله‌ای‌ است که می‌شود با آن، «تیزی» درست کرد.

«تیزی» را چطور می‌سازند؟ سخت نیست. سکه یا میخ را می‌گذارند روی ریل و قطار که می‌گذرد، هر چه باشد را تبدیل می‌کند به شیئی فلزی شبیه چاقو که می‌شود با آن، دیگران را ترساند و اگر حساب نبردند تن‌شان را خط انداخت.

این شیوه فراغت گذراندن همسایه‌های کوچک اطراف قطار است؛ همان بچه‌های ریل‌ها، بچه‌های پابرهنه‌ای که روی سرنگ‌های خونی لی‌لی بازی می‌کنند و همیشه توی مشت‌های گره کرده‌شان، قلوه‌سنگ‌هایی برای استقبال از مسافران دارند.

این بچه‌ها، هنوز باقیمانده‌های همان نسلی هستند که درباره دهقان فداکار در کتاب‌هایشان خوانده‌اند و خدا می‌داند نسل بعدی چه خواهند کرد؛ نسلی که دهقان فداکار را هم حتی در کتاب‌های درسی‌شان ندارند و وجه مشترک‌شان با نسل قبلی فقط این است که برنامه‌ریزی برای فراغت‌شان نشده است و تابستان‌هایشان، بی‌برنامه و پوچ گذشته است.

مریم یوشی‌زاده