چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

خشکسالی


خشکسالی

به یکی از نی زنهایی می مانست که پدرانش نقش آنها را در سنگ کنده اند خشک و بی حرکت, ساعت های پی در پی چمباتمه زده بود

به یکی از نی زنهایی می مانست که پدرانش نقش آنها را در سنگ کنده اند. خشک و بی حرکت، ساعت های پی در پی چمباتمه زده بود.

چهره اش در پرتو انعکاس سبزفام بوته هایی که هنوز به کلی سبزی را از دست نداده بودند، سنگی خزه بسته را می مانست.

در انعکاس سبزی این چند بوته، بومی، بیرون، جلو در کلبه بی کوچکترین حرکتی چمباتمه زده بود، گفتی او و قلبش در خاک ریشه دوانده اند.

چندان در آنجا به حال چمباتمه نشسته بود که خود به رنگ کلبه درآمده بود.

کلبه ای در دل جنگل های پژمرده، خشکیده و خاموش در این خشکسالی، تنها صدایی که از آن برمی خاست، صدای سوسک های ماوا گرفته در آن بود.

این کلبه به دست خود او از عَشَقه ها به هم بسته شد؛ برگ های موز سقف آن بود و با پوست درخت و خاک فراهم آمد.

در کلبه زن بومی است، یعنی همسر او. آبگیر صاف و زلالی است که پرتو ماه در آن منعکس می شود. آری چنین است این زن: بسان جنگل ها رازدار و اسرارآمیز.

آسمان نمی بارد و نمی بارد.

سوسک ها دیگر از طلبیدن باران خسته شده اند.

از همه درختان تناور برگ فرو می ریزد.

زمین و خورشید، آب رودخانه را تا قطره آخر مکیده اند.

برگ، برگ، برگ: برگ های زردی که دیگر توانایی بند شدن به شاخه ها را در خود نمی بینند. برگ های خشکیده در تمام گوشه ها و کنارهای جنگل.

آبشخورهایی که خوکان در آنها گلویی تازه می کردند، خشکیده. پرچم شکوفه ها نیز پژمرده.

عَشَقه ها خشک و بستر چشمه ها بی آب است و زبان نیز در کام جانوران خشکیده و چشمه قلب ها نیز یکی بسان دیگری خوشیده.

زن بومی با گام هایی خسته از کلبه به درآمد. برجای ایستاد، مرد بومی را نگریست، کلبه را نگریست. نگاهی دراز به راه سوزانی افکند که در دل کوهها کشیده بود. باز به مرد بومی - رفیق راه زندگیش - روی نمود، به او نزدیک شد؛ چندان که دامانش با او تماس پیدا کرد. منتظر مانده اما شوهر دهان به سخن نگشود. زن به راه افتاد، می گریخت، اما آرام، بسیار آرام.

مرد برجای ماند، سر را میان دست ها پنهان کرد. دست های در هم پیوسته اش به روی زانو بود و او چهره را در کف دست ها می فشرد.

خاموشی گسترده شد و به کلبه که به کلبه ای غیرمسکون می مانست چنگ انداخت.

زن به او همه چیز را گفته بود، تهدید کرده بود که او را ترک خواهد گفت، برای همیشه خواهد رفت، زیرا بیش از آن بردباری نمی توانست. زیرا او را دوست نمی داشت. زیرا این سکوت مانند غده ای در حال نشو روح او را می خورد و به درد می آورد.

مرد بومی می خواست به او چیزی بگوید؛ اما هرگز چیزی نگفت، این بار هم نگفت. کلام مناسب پیدا نمی شد، از دهان او بیرون نمی آمد، در او نبود.

و زن بومی جز این نمی خواست. نیازمند کلامی چند بود تا خاموشی را بترساند و بگریزاند، قدری نرمی می خواست تا از درازی ساعت ها بکاهد و لبخندی تا با آن کلبه را رنگ و رخی بدهد. شاید هم ناز و نوازی . . . اما نه! این دیگر خواهش بی جایی بود.

مرد و زن بومی آن نقطه را که راهها به هم می پیوندد و یکی می شود نمی یافتند.

زن با گامهای آهسته می گریخت. پایش تا مچ در برگهای پژمرده فرو می رفت و از سینه اش آهی پردرد برمی آمد که تا چشمانش می رسید.در آن روزها نه می توانست و نه می خواست که شوهرش را ترک کند. اما اکنون. . . آری! اکنون که کودکی در زهدان خود داشت، با همه وجودش می گریخت.

می گریخت، زیرا می ترسید مرد بومی با نگاهی از سر بی اعتنایی کودکی را که در شکم دارد نیست و نابود کند. نه هرگز چنین نباید بشود. نه از آن جهت که او کودک را تنها برای شخص خودش می خواست، ابداً.

می خواست که فرزندش را قسمت کند، آن هم به دو قسمت مساوی.

می خواست او را بین دو دلسوزی و مهربانی تقسیم کند، چنان که نیمی از دلهره ها و نگرانی ها و نیمی از شادی ها و خرسندی ها بهره هر یک گردد.

این هم برای او به تنهایی زیاد بود.

خدای بزرگ، همه رودها خشکیده اند!

برای آنکه مرد بومی کودک را با نگاه بی اعتنای خود نکشد، زن ازین در با او سخنی نگفته بود. مرد بومی نمی دانست که پسری خواهد داشت و هرگز هم از این راز در آینده آگاه نمی شد. البته قامت زن به خوبی از این سر درون خبر می داد، اما این به شرطی بود که مرد بومی همسر خویش را به نگاهی می نواخت. ولی او هرگز چنین نکرد.

راه به دراز کشید و از آن تف آتش برمی خاست. راهی بود دراز و بی برگ و بار، درست مانند زندگی. . .

و . . . اگر پی برده بود چه؟ گام ها با تانی بیشتری برداشته شد، زن بر جای ایستاد. از کجا که مرد خود چشم به راه چنین چیزی نباشد؟ و زن باز با تصمیمی ناگهانی به حرکت درآمد، اما در جهت عکس، به سوی کلبه.

تند می رود، تندتر می رود. تمام راه را می دود.

برگ های مچاله شده زیر پایش خرد می شود، مانند نوای نرم زنگوله ها یا کوفتن قلب، صدایی از آنها می خیزد.

وه که راه چه کوتاه است!

در آن دوردست سیاهی کلبه به چشمش آمد. جلوی کلبه، مرد بومی، به همان حال که او را ترک کرده بود، نشسته بود: درست مانند نی زن سنگی: چمباتمه زده. مانند سنگی خزه بسته. بیرون از کلبه. جلوی در میخکوب شده. به رنگ کلبه، خاموش، قلب . . . زن دو دل و بیمناک نزدیک شد. چون سگ ماده بی صاحبی که در کمین تکه گوشتی است می ترسد، می لرزد.

و مرد بومی از جای نمی جنبد.

زن به خود دل می دهد و ماجرا را به شوهرش باز می گوید، گفتنی ها را در یک جمله می گوید و منتظر می ایستد. مدتی دراز، بسیار دراز به انتظار می ایستد.

آیا این خاموشی هرگز پایان ندارد!

دل در بر زن از فرط شادی بی پایان می تپد. مرد بومی در سراسر زندگی چشم به راه فرا رسیدن این لحظه بود. حالاست که همسر و کودک او، یعنی فرزند کوچک خودش را در آغوش بکشد.حالاست که باید آنچه را از عهده گفتنش برنمی آمد افشا کند. می خواست بخندد، از فرط شادی فریاد بزند. . . اما نمی توانست.

دلش می خواست با دست ها سینه اش را بشکافد، تا این زن به اسرار درونش واقف شود. می خواست شکر این نعمت را بگذارد. اما . . . آوایی از او برنیامد، بی حرکت برجای ماند، سر را میان دو زانو فرو برده بود.

یارای سخن گفتن نداشت. یا کلامی نداشت که بگوید و یا خشکسالی هر سخنی را در او کشته بود.

از مادر چنین زاده بود!

زن روی گرداند تا به سوی جنگل بگریزد.

مرد بار دیگر کوشید تا او را بخواند و از رفتن باز دارد، اما باز صدایی از او برنیامد. کوششی کرد تا برخیزد و به دنبال او بدود؛ اما پایش گفتی در خاک ریشه دوانده است.

به حال چمباتمه برجای ماند، درست مثل نی نوازان.

سرانجام سربرداشت و نگاهی بدرقه راه زن کرد؛ اما هر چه دید مبهم و در هم بود:

آیا داشت کور می شد؟ یا عرق کرده بود؟ دستی بر چشم کشید و باز به همان راه خیره شد. اکنون دیگر تصویری صاف و روشن در برابر دیده داشت، ولی بار دیگر قامت رفیق راه زندگیش که از چنگ خاموشی

می گریخت لرزان شد.

نه، آنچه نگاه او را تیره و تار می کرد عرق نبود. چیزی بود که از چشمه چشم روان می شد.

نویسنده: کارلوس سالازار هرره را

بیوگرافی

کارلوس سالازار هرره را، در۱۹۰۶ در کاستاریکا زاده شد. در نویسندگی، طراحی و پیکرتراشی دست داشت. در داستان های او اغلب می توان آثار دست هنرمندی نقاش و پیکرتراش را سراغ کرد. در قطعه »خشکسالی«، نویسنده برای نمایاندن حالت سکون و جمود، تا آنجا که مقدور بوده است، از به کار بردن »افعال« که با حرکت ملازمه دارد خودداری ورزیده است.

مترجم: تکیکاووس جهانداری