پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
ایستگاه برفی
هوا تاریک شده بود و صدای آهنگری سر خیابان در گوشم می پیچید. نیم ساعت بیشتر سرکلاس نشسته بودم و خیلی عجله داشتم که زودتر به خانه برسم، یعنی قبل از اینکه کسی نگرانم شود. هرچه سعی می کردم که تندتر راه بروم بالاخره چیزی بود که جلوی سرعتم را بگیرد؛ مثلا جوی بزرگ کنار پیاده رو یا یک وانت که نمی دانست پارک کند یا حرکت. خلاصه هر طوری که بود از خیابان رد شدم و خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم. توی ایستگاه ایستاده بودم و از سرما دندان هایم به هم می خورد، سعی کردم برای فراموش کردن این مشکل با دوستانم هم صحبت شوم. شیشه عینک زینب بخار کرده بود و جلوی دیدش را گرفته بود و الناز هم احوال خوبی داشت، چون قرار بود فردای آن شب آبجی شود. به خنده ها و شادی های الناز نگاه می کردم و در دلم برادرش را که تازه متولد می شود تصور می کردم. توی این فکر بودم که آن بچه ای که در این سرما متولد می شود چه حالی دارد و خنده ام گرفت.
در همین افکار بودم که چیزی بر صورت یخ زده ام نشست. وای خدای من برف است دیگر همین کم بود گریه های آسمان هم در این سرما یخ زده است.
در مدت دو دقیقه پنج بار به ساعت مچی ام نگاه کردم و هزار بار به انتهای خیابان.
دیگر داشتم کلافه می شدم که رسیدن اتوبوس مرا نجات داد، اما چه رسیدنی آن قدر شلوغ بود که جایی برای ما نبود اما با زور خودمان را در اتوبوس جای دادیم و فقط هم من و زینب توانستیم سوار شویم. اگر کسی مرا از پشت درب شیشه ای اتوبوس می دید فکر می کرد که مرا مثل یک پوستر به شیشه چسبانده اند.
از پشت شیشه ای که به آن چسبیده بودم خیابان آسفالت شده را دیدم که میزبان دانه های سفید آسمانی اند، اما فشار زیاد جمعیت داد مرا درآورد وگفتم: «جوون مرگ شدم رفت.» تازه یک خانم صدایم را شنید و به پشت سرش هم نگاهی کرد و با لحنی مادرانه گفت: «خدا نکنه دخترجون خوب یه کم بیا بالاتر.» در دلم گفتم اگر اجازه می دادی حتما می آمدم و با لبخندی پاسخش را دادم و سپس او نیز حرکتی کرد و من هم توانستم تا رسیدن به ترمینال قدری هم نفس بکشم. دوباره نوبت سوار شدن به اتوبوس دوم رسید و این بار جای مناسب تری برای ما پیدا شد هر چند که جای نشستن نبود اما بهتر از له شدن بود.
درحال صحبت کردن با زینب بودم که پریسا هم به ما پیوست. آن قدر گرم صحبت بودیم که نفهمیدیم کی به ایستگاه مورد نظر رسیدیم. من و زینب از پریسا خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم. وقتی از جلوی ایستگاه رد می شدیم دلم می خواست فرصت داشتم و قدری در ایستگاه می نشستم و به دانه های برف نگاه می کردم آخه من ایستگاه های برفی را خیلی دوست دارم.
به رفتن ادامه دادیم و با صحبت کردن سر خودمان را گرم کردیم. به جایی رسیدیم که موقع خداحافظی من و زینب بود، زینب به گرمی دستم را فشرد و گرمای محبتش تا آخر شب در دستانم جاری بود. وقتی به خانه رسیدم در کنار بخاری پناه گرفتم و به یاد ایستگاه برفی سر شب افتادم، اما وجود یک قابلمه روی بخاری رشته افکارم را پاره کرد. در قابلمه را برداشتم، از خوشحالی چشمانم برق می زد بدون شک یک ظرف سوپ داغ در این سرما می چسبد.
الآن حدود پنج ساعت است که به خانه رسیدم پرده را کنار زدم، درخت توی حیاط استوار و مهربان برف ها را پناه می داد و با دستان یخ زده اش آنها را نوازش می کرد. اما... خوش به حال ایستگاه های برفی که پناه دل های سرما زده اند.
سپیده عسگری (رایحه)
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران رهبر انقلاب انتخابات دولت سیزدهم مجلس شورای اسلامی روز دختر رافائل گروسی رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی حجاب مجلس انتخابات مجلس
قتل تهران پلیس هواشناسی شهرداری تهران وزارت بهداشت بارش باران آموزش و پرورش سیل فضای مجازی سلامت قوه قضاییه
گاز دولت مالیات خودرو قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا مسکن حقوق بازنشستگان ایران خودرو بازار خودرو بانک مرکزی
نمایشگاه کتاب تهران نمایشگاه کتاب تلویزیون کتاب محمدمهدی اسماعیلی سینمای ایران سریال دفاع مقدس سینما تئاتر موسیقی رسانه ملی
دانشجویان دانش بنیان اینوتکس
رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل فلسطین جنگ غزه آمریکا رفح روسیه حماس حمله به رفح نوار غزه ترکیه
فوتبال رئال مادرید استقلال پرسپولیس لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ لیگ برتر بازی ذوب آهن لیگ برتر ایران نساجی لیگ برتر فوتبال ایران
اینترنت تبلیغات اپل عیسی زارع پور سامسونگ ناسا گوگل آب مایکروسافت نوآوری
هندوانه آسم سنگ کلیه بیماران خاص کمردرد ناباروری بیمه سبزیجات اعتماد به نفس