چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

اصالت بیشتر اضطراب بیشتر


اصالت بیشتر اضطراب بیشتر

پیرامون نظرات لوکاچ

برای لوکاچ- مانند ارسطو و سنت زیبایی شناسی رئالیستی- هنر«تقلید عمل» است و«عمل» را نیز باید در سایه «ماتریالیسم تاریخی» تفسیر کرد. هدف معتبر و همیشگی هنر، تقلید است. از نظر لوکاچ کار هنرمند مانند کار دوربین عکاسی است یعنی هنرمند باید از واقعیت- آن هم از چشم انداز «ماتریالیسم تاریخی»- عکس بگیرد. ولی چنانچه فیلمی که در دوربین عکاسی می گذارند فاسد باشد، عکس هایی که با آن گرفته می شوند همه خراب و مخدوش خواهند بود.

«ذهنیت بورژوایی» نویسندگانی مانند جویس، موزیل و کافکا همانند فیلم فاسد عکاسی است از این رو همه تصویرهای مدرنیسم، رونوشت هایی شدیداً تحریف شده یا تقلیدهایی مضحک و نامعقول از واقعیت عینی اند. البته در ادامه این نوشته نشان خواهیم داد که در آثار لوکاچ در کنار این ماتریالیسم مکانیکی و عین گرایی غیرانتقادی، ایده آلیسم ذهنی و ذهن گرایی افراطی قرار گرفته است. تناقض گویی خصلت اساسی مارکسیسم و نیز اندیشه اسطوره یی است و آثار لوکاچ نیز انباشته از تناقض گویی اند. همان گونه که کاسیرر می گوید؛ علم، جهان قوانین و اصول را نشان می دهد و هنر، جهان «فرم های زنده» را کشف می کند. علم به ما وحدت اندیشه می بخشد و هنر، وحدت شهودی. اگر مانند کاسیرر هنر را در قلمرو اسطوره قرار دهیم، تمام معیارهایی که لوکاچ برای ارزیابی آثار هنری به کار می برد، باطل خواهند شد زیرا در قلمرو اسطوره میان ذهنیت و عینیت تمایزی نیست.

علم می کوشد قلمرو عینیت را از قلمرو ذهنیت جدا کند و پیشرفت علم به معنی جدا کردن بیش از پیش این دو قلمرو از یکدیگر است. اما در قلمرو اسطوره، میان ذهنیت و عینیت مرز مشخصی نیست. مقوله های علیت، زمان و مکان در اسطوره و علم متفاوت اند. لوکاچ می گوید در«عصر امپریالیسم»، تجربه زمان به ویژه برای «بورژواها» ذهنی شده است در حالی که تجربه «غیربورژواها» از زمان عینی و عادی است.

در اینجا واژه های عادی و عینی تعریف نشده اند. آیا منظور لوکاچ از زمان عینی، زمان خطی است یا زمان دوری؟ پیش از مسیحیت همه اقوام، از جمله یونانیان، دریافت شان از زمان بر پایه گردش فصول بود، یعنی زمان را تکرارشونده و مدور می دانستند نه خطی. ولی با مسیحیت مفهوم زمان خطی یا زمان تاریخی اشاعه یافت، اما در خود مسیحیت نیز برگزاری مراسم مذهبی مانند کریسمس، عید پاک و... بر اساس مفهوم زمان دوری است. این دو مفهوم از زمان، یعنی زمان مدور و زمان خطی هر دو «عادی» و «عینی» هستند، ولی از یکدیگر متمایزند. در نسبیت نیز مفهوم زمان مطلق مردود شناخته شده است. بنابراین تجربه ذهنی زمان، تجربه یی خلاف نوامیس طبیعت نیست.

ولی لوکاچ به علم اعتقادی ندارد؛ او به پیروی از مارکس معتقد است علم مقوله یی اجتماعی است. بنابراین علم فیزیک که گالیله و کپلر بنا نهاده اند بر اساس الگوی تولید کالا در جامعه بورژوایی است و چون علم فیزیک، طبیعت را که فراگرد یا امری سیال است، در قالب مفاهیم خود تثبیت و لایتغیر می کند یعنی آن را به شیء صلب تنزل می دهد، پس علم مظهر ازخودبیگانگی و عامل تبدیل فراگرد های سیال و گذرا به شیء (یا کالا) است. هدف مارکسیسم از میان بردن جامعه بورژوایی و همراه با آن برافکندن علم به منزله یک مقوله بورژوایی است. از این رو، بنا بر نظر لوکاچ بدیهی است که مارکس نمی خواسته است علمی تازه بنیاد نهد، زیرا علم فی نفسه بورژوایی است. هدف مارکس بی اعتبار کردن علم اقتصاد بود و زیر عنوان کتاب او، سرمایه،«نقد اقتصاد سیاسی» نیز همین نظر را تایید می کند. هگل معتقد بود جهان، واقعیتی با خود در تناقض است.

از این رو واقعیتی است واژگونه یا وهمی. آنچه حقیقی است ایده است نه ماده؛ بنابراین هیچ گونه شناختی در مورد جهان بر پایه شناخت ماده یا ماتریالیسم صرف امکان پذیر نیست. به گمان هگل، فیزیک نیوتنی، ماتریالیستی است؛ بنابراین در مقایسه با متافیزیک، اگر نادرست نباشد، لااقل ناقص است. لوکاچ نیز پایبند این نظر هگل است یا لااقل در اثر خود تاریخ و آگاهی طبقاتی چنین مطلبی را بیان می کند. بنابراین به نظر لوکاچ، ماتریالیسم و عین گرایی خصلت اندیشه بورژوایی و مظهر ازخودبیگانگی و شیئی کردن هستند. مارکس به پیروی از هگل واقعیت را واژگونه یا وهمی می داند. اما واقعیت برای مارکس نه جهان بلکه «جامعه سرمایه داری» است. هگل با محو جهان در«ایده مطلق»، خیال خود را از دست این واقعیت با خود در تناقض و وهمی آسوده کرد.

مارکس نیز که بر اثر پیروی از متافیزیک هگل به چنین نتیجه یی رسیده بود، برای محو واقعیت واژگونه یا وهمی «جامعه سرمایه داری»، تنها راه چاره را«انقلاب» سوسیالیستی و استقرار کمونیسم (ایده مطلق هگلی) دانست. ولی مارکس متفکری از طراز هگل نیست. در نظام او عناصری از پوزیتیویسم هم وجود دارند یعنی مارکسیسم نظامی التقاطی از عناصر ناهمگون و کاملاً سازش ناپذیر است؛ یکی متافیزیک هگل و دیگری پوزیتیویسم. به همین دلیل هیچ گونه تفسیر همسازی که هر دوی اینها را در نظام مارکس در نظر گیرد، ارائه نشده است زیرا ارائه چنین تفسیری محال است. ظاهراً انگلس، کائوتسکی، پلخانف و لنین زیر سیطره این پیشداوری بودند که مارکسیسم علم است و هدف مارکس را رفع تناقضات علم اقتصاد می دانستند؛ و چون هیچ یک از آنها آموزش فلسفی نداشت، نمی توانست شالوده تفکر مارکس را که متافیزیک هگل است، به درستی باز شناسد.

گرچه در کتاب سرمایه بحث پیرامون ازخودبیگانگی (الیناسیون و شیء شدن) صورت گرفته بود؛ ولی مارکسیست های یادشده ناتوان از درک آن بودند. اما برعکس لوکاچ کسی بود که در مکتب بزرگ ترین فیلسوفان نوکانتی آلمان، ویندلباند و ریکرت و بزرگ ترین جامعه شناسان آلمان زیمل و ماکس وبر تحصیل کرده بود. او در مقام فیلسوفی حرفه یی توانست پیش از کشف و انتشار اثر مارکس، دست نوشته های فلسفی- اقتصادی، بحث «ازخودبیگانگی» و «شیءشدگی» را پیش کشد. به همین دلیل لوکاچ را پس از مارکس، بزرگ ترین فیلسوف مارکسیست می دانند. فیلسوفانی مانند ژان پل سارتر، مرلوپونتی، هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه، کولاکوفسکی و لوسین گلدمن همه دنباله رو لوکاچ بوده اند. بنابراین مقام فلسفی لوکاچ را در جنبش مارکسیسم نباید دست کم گرفت. گفتیم لوکاچ جوان و نویسنده تاریخ و آگاهی طبقاتی، علم را ماتریالیستی می دانست. او معتقد بود علم می کوشد همه چیز را به مقدار و عدد تحویل کند و تحویل کیفیت به کمیت از خصوصیات بارز «ذهنیت بورژوایی» است. ولی اکنون همین لوکاچ در کتاب خود معنای رئالیسم معاصر ماتریالیسم خام هلوسیوس و لامتری را معیار ارزیابی آثار هنری قرار می دهد و برای ذهن انسان فقط نقشی تقلیدی قائل می شود.

ذهن نویسنده کاری جز کپی کردن واقعیت ندارد، قبلاً ماتریالیسم و عین گرایی را سنخ تفکر بورژوایی می دانست؛ ولی اکنون بر ذهن گرایی مدرنیسم برچسب«بورژوا» میزند و آثار مدرنیسم را«منحط» (یا «د کادان») می نامد. اصطلاح«منحط» به واژه نامه مرتجعان و محافظه کاران تعلق دارد و در شوروی پیشین و اروپای شرقی می خواستند به زور سرنیزه و به ضرب چنین واژه های کلیشه یی برای ایدئولوژی حاکم بر آن جوامع که در واقع با آنها ناسازگار بود، مرجعیتی دست و پا کنند. لوکاچ پیر تصور می کند چیزی به نام واقعیت، مستقل از نوع شناخت انسان وجود دارد؛ اما او در مقام یک فیلسوف، باید بداند واقعیت بر حسب نوع دستگاه مفهومی یا سمبلیک فرق می کند. واقعیت برای فیزیکدان چیزی متفاوت با واقعیت برای ریاضیدان یا شیمیدان است. حتی در فیزیک به ویژه در قلمرو مکانیک کوانتوم، توافق بر سر اینکه واقعیت فیزیکی چیست، وجود ندارد. ذرات بنیادی را توابع بسیار پیچیده ریاضی بازآفرینی می کنند؛ ولی تفسیر این توابع یعنی واقعیتی که آنها نشان می دهند و تفسیر مفاهیم فیزیک (مانند اصل عدم قطعیت هایزنبرگ) به ذهنیت فیزیکدان بستگی دارد. به سخن دیگر فلسفه فیزیکدان در پاسخ به این پرسش که واقعیت فیزیکی چیست؟ سهم عظیمی دارد. مسلم است که در قلمرو هنر که اساس آن وحدت شهودی است، ذهنیت هنرمند نقش اصلی را برعهده می گیرد.

اگر هنر کشف جهان فرم باشد، ایراد لوکاچ به مدرنیسم که چرا تاکید را بر سبک و فرم و تکنیک گذاشته است، بی مورد است، زیرا همین ابزارهاست که هنر را از علم متمایز می کند. لوکاچ همیشه در اثر هنری به دنبال محتوا و پیام است و این جنبه از اثر را با سرشت هنری آن اشتباه می کند. آنچه را او فرمالیسم می نامد، در واقع ساخت عناصر اثر طبق قوانین ویژه خود اثر است که برای ارائه «معنای درونی» آن ضروری است. لوکاچ می خواهد «معنای درونی» اثر و وحدت آن به وسیله پرسپکتیو از خارج بر آن تحمیل شود. به نظر او وظیفه هر نویسنده یی این است که مانیفست کمونیست اثر مارکس و انگلس را در پیش رو داشته باشد تا «عمل» شخصیت های داستان خویش را طبق«ماتریالیسم تاریخی» تفسیر کند مثلاً دریابد پوچی نه در هستی بلکه در هستی اجتماعی، آن هم نه در هر جامعه یی بلکه تنها در جامعه «بورژوایی» است. نویسنده با در نظر داشتن پرسپکتیو یعنی سوسیالیسم می داند که سرانجام «تاریکی» از «روشنایی» شکست خواهد خورد. مارکس و پیروانش معتقدند با ظهور«بورژوازی» در تاریخ، رنج و بدبختی در جامعه انسانی پدیدار شده است. پیش از پیدایش جامعه های مدرن، در جهان انسانی رنج دیده و بدبخت پیدا نمی شد. جامعه قرون وسطایی دارای وحدت ارگانیک بود، میان فرد و اجتماع تنشی وجود نداشت ولی وقتی «بورژوازی» (اهریمن- تاریکی) به نظام قرون وسطایی (روشنایی) حمله برد و آن را از میان برداشت، پلیدی و رنج و بدبختی بر جهان مستولی شد. لوکاچ بر پایه همین نظر، مدرنیسم را متهم می کند که چرا علت تنهایی بشر و وضع مضطرب او را نشان نداده است؟ چرا علت این معلول ها را«بورژوازی» و «جامعه سرمایه داری» ندانسته است؟ ولی لوکاچ در مقام ایدئولوگ کمونیست نه تنها ناگزیر است به دیگران دروغ بگوید بلکه حتی با خود نیز صادق نیست. لوکاچ در جوانی یعنی هنگام نوشتن کتاب «روح و فرم ها» بینش خود را از جهان، تراژیک می نامد. (سال های ۱۹۱۲- ۱۹۱۰) شاید او بینش تراژیک خود را معلول زندگی در«جامعه سرمایه داری» بداند ولی همچنان که مزاروس در کتاب خود، برداشت لوکاچ از دیالکتیک، می نویسد؛ «در آوریل سال ۱۹۶۳ همسر لوکاچ درگذشت و او از شدت تنهایی و نومیدی ماه ها در فکر خودکشی بود.»۲ ولی این بار لوکاچ در مجارستان یعنی در کشوری سوسیالیستی زندگی می کرد. پس آیا حق با نویسندگان مدرنیست نیست که تنهایی را وضع بشر در همه زمان ها و همه مکان ها بدانند؟ هر چه انسان فرهیخته تر باشد و استعدادهای او شکوفاتر شده باشند، پیوندهای نژادی، قومی و عقیدتی برایش سست تر می شوند و در نتیجه خود را تنهاتر احساس می کند.

تنهایی و احساس اضطراب، وضع هر بشری نیست ولی وضع هر انسان فرهیخته یی است؛ خواه بودا باشد در جامعه یی بسته و کاستی، خواه جویس یا کافکا باشد در جامعه یی مدرن. به قول کی یر کگور؛ «هر اندازه اصالت(یا نوآوری) یک انسان بیشتر باشد، بیشتر دستخوش اضطراب می شود.» تک گویی های جویس و بکت صدای زمانه ماست و از همین روست که ما را منقلب می کنند.

یدالله موقن

پی نوشت ها؛

۱- گئورگ لوکاچ، تاریخ و آگاهی طبقاتی (برلین، ۱۹۲۳، صص۲۰-۱۹ و۱۵۰) و در ترجمه انگلیسی آن (لندن، ۱۹۷۱، صص ۱۳۷-۱۳۶)

۲-I.Meszaros, LukacsشConcept of Dialectic

(London , The Merlin Press,۱۹۷۲ )P.۱۷۰-۱۷۲