چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
داستان دختر کانادایی
قبولیم را از دوره یکساله ترمینولوژی پزشکی و زبان را در کشور جدید اخذ کرده بودم و با اخذ قبولی در این دوره ، از سال تحصیلی بعد میتونستم دانشجو سال اول پزشکی باشم و چقدر از این بابت خوشحال بودم . مخصوصا که پول شهریه تحصیلی سه سال بعدم رو هم تهیه کرده بودم .
تو یه خوابگاه زندگی میکردم که مربوط به دانشگاه نبود البته چه عرض کنم اگه اسمش را خوابگاه بزاریم . این خوابگاه معروف بود بنام "خوابگاه ویتنامی ها " . البته امنیت چندانی هم نداشت و اگه کسانی می فهمیدن که اتاقی اونجا خالیه ، امکان پاتک خوردنش بود . به این خاطر غالبا مدارک و پولهام رو با خودم میبردم .
یکی از دوستان منو به یه هیئت تجاری ایرانی معرفی کرده بود که مدتی مترجم آنها باشم . من میتونستم از این طریق کمی تجربه زبانی کسب کنم و با محیط تجاری کشور جدیدی که در آن اقامت داشتم نیز آشنا بشم و کمی هم پول جیبی در بیارم .
کار با هیئت تجاری شروع شد ، روز اول شامل آشنا کردن آنها با محیط کشور جدید بود ، روز دوم بد نگذشت اما روز سوم واقعا روز خیلی خسته کننده ای داشتم . کله سحر با معاون وزیر بازرگانی ملاقات داشتیم . بعد از آن هم به سه کارخانه سر زدیم و با مدیران کارخانه ها ملاقات کردیم . بعد از ظهر با رئیس گمرگ کشور گفتگو شروع شد در پی آن هم به چهار اداره دیگر سر زدیم . از بس که ترجمه کرده بودم دهانم خسته شده بود مخصوصا که لازم بود شش دانگ حواسم رو جمع میکردم تا مطلبی اشتباهی ترجمه نشه . بالاخص که هیئت فوق در هر موردی نظر شخصی منو هم میخواست . واقعا روز تابستانی خسته کننده ای بود .
شکر خدا ساعت ٩ شب کار ترجمه تمام شد . خواستم ماشین حسابم را از کیف مدارکم در بیارم که متوجه شدم کیف مدارکم نیست ! حالت یک آدم با سکته ناقص را داشتم و یا شاید کسی که پتک سنگینی به سرش کوبیده شده باشد ! آخه خدایا اونو کجا گذاشته بودم ؟ آنی دنیا برایم تیره و تار شد . داخل کیفم تمامی مدارک و پول شهریه تحصیلی من بود . فکرهای عجیب غریب به سرم میزد . من دیگه نمیتونستم دکتر بشم . وای به خانواده ام چی باید میگفتم ؟ اونا از نون شبشان زدن تا مقداری پول برام تهیه کنن . چقدر سگ دویی کردم و پیش اون این کار کردم و خار شدم تا این پول را فراهم کنم ...
سرپرست هیئت تجاری گفت من میدونم به تو امروز خیلی فشار آمد ، اما بیاد بیار کیفت رو کجا گذاشتی . معاون او زیر لبش میگفت : یا امام رضا کمکش کن .
از آخرین محلی که یادم بود کیفم را به همراه داشتم شروع به گشتن شهر کردیم . من اصلا امیدی به پیدا کردن پولم نداشتم چرا که تو این مملکت محال بود کسی پولی پیدا کنه و به صاحبش برگردونه . تا ساعت یازده شب نتونستیم کیفم رو پیدا کنیم و با دنیایی از حزن به خوابگاهم برگشتم .
جلوی در اتاقم رسیده بودم . آخ که کلید اتاقم نیز تو کیف بود . با قامتی شکسته در اتاق همسایه ویتنامیم رو زدم و موضوع رو تعریف کردم . گفت غصه نخور و الان تو احتیاج به آرامش داری و رفت یک شیشه کنیاک و مقداری مزه آورد که بنوشیم تا شاید آرام بشم . من آهی کشیدم و گفتم : درد من با این دوا خوب نمیشه !
نصف شب از طریق بالکن دوست ویتنامیم وارد بالکن اتاق خودم شدم . قسمت اعظم درب جلوی بالکن شیشه ای بود کفشم را در آوردم و کوبیدم به شیشه اش و وارد اتاقکم شدم و خودم را روی تخت انداختم . گیج و منگ بودم .
صبح خیلی بیحال بیدار شدم . سعی کردم روحیه خودم رو تقویت کنم . مدتی با خدای خودم خلوت کردم و با او درد دل نمودم و بعد از مدتی صورت خیسم را خشک کرده راهی هتل شدم تا کار نیمه کاره هیئت رو تمام کنم .
اولین نشست و کار ترجمه من در آنجا با افکار مغشوش تمام شد و داشتیم با ماشین هیئت بطرف رستوران میرفتیم که ناگهان دختر جوانی از پیاده رو دوان دوان خودش رو جلوی ماشین انداخت . انگار که میخواست خود کشی کنه . نزدیک بود تصادف بشه . بعد او خودش رو از جلوی ماشین بطرف در رساند و گفت :
ـ آیا شما دیروز کیف مدارک و پولتان را گم کردید ؟
گفتم : خدای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن ... بله ، بله ...
بعد جریان رو تعریف کرد :
- دیروز که سر دکه داشتی نوشابه میخریدی ، کیف مدارکت رو روی پیشخان گذاشتی و از کیف جیبیت پولشو حساب کردی . چون واسه دوستات هم نوشابه خریده بودی ، دستت پر شد و رفتی طرف ماشین . من فکر کردم لابد میخوای برگردی و کیفت را بگیری اما دیدم ماشین داره حرکت میکنه ، کیف مدارکت رو گرفتم و پشت سرتان فریاد زدم اما سرعت ماشین خیلی زیاد بود و از منطقه دور شدین و متوجه من هم نشدین . برگشتم به دکه و به صاحب دکه گفتم که آیا شناختی با شما داشتن و اون گفت خیر و به من پیشنهاد داد که کیف رو به پلیس تحویل دهم .
از خوشحالی داشتم پر در میاوردم . باور کردنی نبود . درهای دانشگاه رو میدیدم که دوباره برویم داشت باز میشد خیلی تعجب کرده بودم که تو این مملکت هم آدمایی خیر وجود دارن . دخترک لباسهای ساده ای داشت و خیلی متین بود . موضوع را به مسئولین هیئت گفتم اونا از من بیشتر خوشحال بودن . با هم رفتیم اداره پلیس تا پولها رو تحویل بگیریم . دخترک به افسر نگهبان موضوع رو شرح داد . افسر نگهبان هم پرونده های روز قبل رو بررسی کرد و گفت :
- هیچ مدرکی در ارتباط با ادعای شما اینجا وجود نداره ! و افسر نگهبان قبلی در این باره گزارشی درج نکرده .
دوباره درهای دانشگاه داشت برویم بسته میشد . گویا افسر نگهبان دیشبی پولها رو به جیب زده بود تو همین افکار و بحث با افسر نگهبان بودم که دخترک کیفش رو باز کرد و ورقی رو از آن در آورد و به افسر نگهبان جدید گفت :
- گویا افسر نگهبان دیروزی پولها رو واسه خودش میخواسته . این رسیدی است که من از افسر نگهبان دیروزی گرفتم همه اقلام یک به یک اینجا درج شده در ضمن اینها خارجی هستن و اگه پولها پیدا نشه کار به سفارت و وزارت امور خارجه میکشه .
آخ خدای من ! چه دختر تیزی بوده ، دوست داشتم جلوی این دختر مهربان زانو بزنم و میلیونها بار ازش تشکر کتم . افسر نگهبان به خانه افسر اسبق تلفن کرد و مشخص بود که از دست او خیلی عصبانی است . یک ساعت بعد کیف مدارکم با تمامی محتویاتش در دستم بود .
کار آنروزم ساعت شش تمام میشد . از دخترک تا جا داشت تشکر کردم و به او گفتم :
- ساعت هفت اگه وقت دارین لطفا بیائین به رستوران ( ) چرا که بپاس قدردانی از شما میخواهم برایتان هدیه ای تهیه کنم و با شما بیشتر آشنا شوم . - دخترک گفت :
- اصلا نیازی به هدیه نیست . من در این ارتباط با خانواده ام صحبت خواهم اگه اجازه دادن میام اما اگه نتونستم یادداشتی برای شما خواهم گذاشت . یادداشت رو میتونین از حسابدار رستوران بگیرین .
کار آنروز زودتر تمام شد و من مرخص شدم . زوتر از قرار موعد در رستوران بودم . هنوز دخترک نیامده بود . ساعت هفت و نیم شد اما خبری از او نبود . تقریبا پنج استکان قهوه نوشیده بودم .دسته ای گل و یک بسته کادویی کنارم قرار داشت .یک چشمم به در بود و چشم دیگرم به ساعت . عقربه های ساعت به کندی حرکت میکرند تا اینکه ساعت هشت شد . او خیلی دیر کرده بود . یاد گفته دخترک افتادم که گفته بود اگر نتوانستم بیایم به شما اطلاع خواهم داد . رفتم پیش حسابدار رستوران و خودم رو معرفی کردم و پرسیدم کسی برایم پیامی نگذاشته ؟
حسابدار نگاهی با شیطنت به من انداخت و گفت : دوست دخترت تو رو قال گذاشته!
بعد هم پاکت نامه ای رو به من داد . با عجله پاکت نامه رو باز کردم . بله دخترک نمیتوانست بیاید . من نه آدرس اونو داشتم و نه شماره تلفنش رو . حتی در رسیدی که او از افسر نگهبان گرفته بود اسمش درج نشده بود . یک ساعت دیگر در بیرون رستوران منتظرش شدم . اما خبری نشد .
مدتی طولانی هر روز از اون منطقه رد میشدم . بلکه دخترک رو بیابم و از بابت خدمت بزرگ او ، آنطور که شایسته اش بود سپاسگذاری نمایم اما جستجو من هیچ ثمری نداشت . ماه ها گذشت و یادداشت دخترک را در دفتر خاطراتم گذاشتم که برایم همیشه یادآور انسانیت و نوع دوستی باشد . ترجمه قسمتهایی از پیام دخترک به این شرح بود :
سلام . با پوزش از اینکه نتوانستم سر قرار بیایم ... آنروز که من مدارک و پولهایتان را پیدا کردم از روی کنجکاوی مدارک شما رو خواندم و فهمیدم که دوران کورس مقدماتی ورود به دانشگاه پزشکی را تمام کرده اید . قراردادت با دانشگاه را هم خواندم و حدس زدم که این پولها هم پولهای شهریه دانشگاهی هست و مشخصا شدیدا به آنها نیاز دارید ... راستی من این کار را برای هدیه گرفتن نکردم . همینقدر که شما را خوشحال کردم برایم یک دنیا هدیه است امیدوارم شما هم در آتیه بیمارانتان را خوشحال کنید ...
علی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست