چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
آدم اول
● یادداشت ویراستار متن فرانسه:
اینك «آدم اول» را منتشر میكنیم. «آدم اول» اثری است كه آلبركامو پیش از مرگ مشغول نوشتن آن بوده است. دستنوشتهٔ آن روز ۴ ژانویه ۱۹۶۰ در كیف او پیدا شد. این دستنوشته در ۱۴۴ صفحه است كه قلمانداز پشت سرهم آمده و گاهی نه نقطه دارد و نه ویرگول و با دستخطی شتابزده كه خوانندن آن دشوار است نوشته شده و باز نویسی هم نشده است ( به تصویرهای متن، صفحه های ۱۰،۴۹،۱۰۹،۲۳۳، نگاه كنید).
این كتاب را از روی دستنویس و نخستین متن ماشین شدهای كه فرانسین كامو آن را ماشین كرده است تنظیم نمودهایم. متن را از نو نقطهگذاری كردهایم تا بهتر فهمیده شود. واژههایی كه در خواندن آنها مردد بودهایم در كروشه نهاده شده است. واژهها یا پارههایی از جملهها كه خواندن آنها میسر نشده است با جای خالی میان كروشه مشخص شده است. زیرنویسهایی كه با ستاره مشخص شده است واژههای بدل است كه در متن دستنویس روی واژهٔ اصلی نوشته شده و آنچه با حروف الفبا مشخص شده است، یادداشتهای ویراستار با عدد مشخص شده است.
در پیوستها متن ورقهایی ( كه از ۱ تا ۵ شماره گذاری كردهایم) آمده است كه پارهای از آنها در دستنویس وارد شده ( ورق ۱ پیش از فصل ۴، ورق ۲ پیش از فصل ۶ مكرر) و سایر ورقها (۳، ۴ و۵) در پایان دستنویس.
دفتری كه عنوان آن «آدم اول( یادداشتها و طرحها)» است دفترچهای است فنری با كاغذ شطرنجی كه مطالب آن خواننده را اجمالاً آگاه خواهد كرد كه نویسنده چگونه میخواسته است اثر خود را بپروراند، مطالب آن دفتر نیز جزء پیوستها آمده است.
پس از خواندن«آدم اول» ملاحظه خواهید كرد كه ما نامهای را كه آلبركامو اندكی بعد از دریافت جایزه نوبل برای معلم خود، لویی ژرمن، فرستاده است و همچنین آخرین نامهای را كه لویی ژرمن برای او نوشته است جزء پیوستها آوردهایم.
وظیفهٔ خود میدانیم كه در این جا از «اودت دیانی كره آش»، «روژه گرونیه» و «روبر گالیمار» به پاس مساعدتی كه همراه با محبت بی دریغ و استوار در حق ما مبذول داشتهاند سپاسگزاری كنیم.
● در جستجوی پدر
برفراز دلیجانی كه در جادهٔ ریگزار حركت میكرد، ابرهای درشت و پرپشت، تنگ غروب به سوی مشرق روان بودند. سه روز پیش این ابرها بر فراز اقیانوس اطلس جمع شده و منتظر مانده بودند تا باد مغرب برسد، سپس راه افتاده بودند، نخست آهسته آهسته و رفته رفته تندتر، از فراز آبهای شبتاب پاییزی گذشته و راست به سوی خشكی رفته بودند، بر قلههای مراكش نخ نخ شده بودند، بر بالای بلندیهای الجزایر باز هم دسته دسته شده بودند و اكنون در نزدیكیهای مرز تونس تلاش میكردند كه به دریای تیرنه برسند تا در آنجا محو شوند.
پس از نوردیدن هزاران كیلومتر بر فراز این جزیره مانند پهناور كه شمالش را دریای سیال حفاظت میكرد و جنوبش را امواج جامد شنها و پس از گذشتن از فراز این اقلیم بینام، با شتابی اندكی بیش از شتابی كه امپراتوریها و قومها در هزاران هزار سال به خرج دادهاند، شوقشان فرو كشیده بود و پارهای ار آنها از همان وقت آب شده و به صورت قطرههای درشت و كمیاب بارانی در آمده بودند كه شروع كرده بود به ضرب گرفتن روی سرپناه پارچهای بالای سر چهار مسافر.
دلیجان روی جاده قرچ قرچ میكرد، جاده درست طرحریزی شده بود اما هنوز كوبیده نشده بود. گاه گاه زیر طوقهٔ آهنی یا زیر سم اسبی جرقهای میزد یا سنگ آتش زنهای به چهارچوب دلیجان میخورد یا، برعكس، با صدای خفهای در خاك نرم گودال فرو میرفت. با این همه دو اسب زبان بسته مرتباً پیش میرفتند، گاه به گاه سكندری میخوردند و سینههایشان را جلو داده بودند تا بتوانند دلیجان پر از اثاث منزل را بكشند و جاده را با دو جور قدم متفاوت پشت سر مینهادند. یكی از آنها گاهی هوای بینیاش را با سر و صدا بیرون میداد و همین كار قدمهایش را نامیزان میكرد. آن وقت عربی كه دلیجان را میراند پهنای افسار كار كرده را بر پشت آن اسب میزد و حیوان با مهارت ضربآهنگ قدم خود را از سر میگرفت.
مردی كه روی نیمكت جلویی پهلوی سورچی نشسته بود، فرانسوی سی سالهای بودكه با قیافهٔ گرفته به دو كفلی كه زیر پای او میجنبید نگاه میكرد. مردی بود خوش قد و بالا، چاق و چله، با صورت دراز و پیشانی بلند و چهارگوش و آروارهٔ قوی و چشمان كمرنگ، به رغم فصلی كه مدتی از آن میگذشت یك كت كتانی سه دگمه به تن داشت كه به مد روز یخه آن بسته بود و روی موهای كوتاه شدهاش كاسكت نرمی نهاده بود.
موقعی كه باران شروع به باریدن روی سر پناه بالای سرشان كرد، مرد رو به توی دلیجان كرد و فریاد زد «خوبی؟» روی نیمکت دوم كه بین نیمكت اول و تلی از چمدانها و اثاث كهنه خفت افتاده بود، زنی با لباس فقیرانه اما پوشیده در شالی از پشم زبر، با بیحالی به مرد لبخند زد وبا حركت مختصری از روی تعارف گفت: «آره، آره. » پسرك چهار سالهای خود را به زن چسبانده و خوابیده بود. زن چهرهٔ دلپذیر و با تناسبی داشت، با موهای اسپانیایی موجدار و مشكی و بینی كوچك راست و نگاهی زیبا و گرم از چشمانی بلوطی رنگ.
اما در این چهره چیزی بود كه آدم را تكان میداد. نه این كه فقط از آن گونه نقابهایی باشد كه خستگی یا چیزی شبیه به آن موقتاً بر خطهای صورتش كشیده باشد، نه، بیشتر می توان گفت نوعی حالت گیجی و حواسپرتی دلپذیری بود كه برخی از معصومان همواره بر چهره دارند اما در چهرهٔ آن زن به طرز گذرایی روی خطهای صورت نمایان میشد. گاهی مهربانی بسیار چشمگیر نگاهش با برقی از ترس بیجهت درمیآمیخت كه بیدرنگ خاموش میشد. با كف دستش كه از كار پینه بسته بود و بندهای انگشتانش اندكی گره دار شده بود ضربهٔ ملایمی به پشت شوهرش زد و گفت: «خوبم، خوبم.» و فوراً از لبخند زدن دست كشید و از زیر سرپناه به تماشای جاده پرداخت كه بركه های آن شروع كرده بود به برق زدن.
مرد رو به عرب كرد كه ساكت بود و چفیه با عقال زرد به سر داشت و هیكلش با آن شلوارك زمختی كه خشتكش گشاد و پاچهٔ آن بالای ماهیچهٔ پایش تنگ شده بود، پف كرده بود. «هنوز هم خیلی راه هست؟» عرب از زیر سبیلهای پرپشت سفیدش لبخند زد. « هشت كیلومتر دیگر رسیدهای.» مرد رو برگرداند، نگاهی بی لبخند اما با مواظبت به زنش انداخت. زن هنوز چشم از جاده برنداشته بود. مرد گفت:« افسار را بده دست من.» - عرب گفت « هرجور بخواهی.» افسار را به دست او داد، مرد پاهایش را بلند كرد تا عرب پیر از زیر آن ها سر بخورد و جایش را با او عوض كند.
مرد با دو ضربه از پهنای افسار اختیار اسبها را به دست گرفت و اسبها طرز قدم خود را از سر گرفتند و ناگهان مستقیمتر حركت كردند. عرب گفت:«معلوم است كه اسب میشناسی.» پاسخ رسید، كوتاه و بی آن كه مرد لبخند بزند: مرد گفت: «آره.»
روشنایی رنگ باخته بود و ناگهان شب فرا رسید. عرب فانوس چهارگوشی را که در سمت چپش قرار داشت از جعبهٔ آن بیرون كشید و به طرف ته دلیجان چرخید و چند كبریت درشت را برای روشن كردن شمعی كه در فانوس بود آتش زد. بعد فانوس را سرجایش گذاشت. اكنون باران ملایم و یكریز میبارید و در نور كورسوی چراغ میدرخشید و در آن دور و بر، تاریكی یكدست را از صدای خفیفی میانباشت. گاه گاه دلیجان از كنار خار زارها میگذشت، درختان پا كوتاه چندلحظه اندكی روشن میشد.
اما در بقیهٔ اوقات دلیجان از میان فضای برهوتی كه تاریكی آن را پهناورتر مینمود میگذشت. فقط بوی علف سوخته یا، ناگهان، بوی تند كود آدم را به این فکر میانداخت كه گه گاه از كنار كشتزارها میگذرد. زن از پشت سر راننده حرفی زد و مرد كمی اسبها را كند كرد وبه عقب خم شد. زن تكراركرد -«هیچ كس نیست. - میترسی؟ -چی گفتی؟» مرد حرفش را، این بار با فریاد،تكرار كرد. «نه،نه، با تو كه هستم نه.» اما زن مضطرب به نظر میرسید. مرد گفت - «دردت گرفته؟ -یك كمی.» مرد اسبها رابیشتر به حركت آورد و باز هم فقط صدای زمخت چرخها كه شیار میانداخت و صدای هشت سم نعلدار كه برجاده میخورد تاریكی شب را پر میكرد.
یكی از شبهای پاییز ۱۹۱۳ بود. مسافران دو ساعت پیش ار آن ایستگاه بونه راه افتاده بودند: پس از یك شبانه روز مسافرت روی نیمكتهای سخت قطار درجه سه از الجزیره به آن ایستگاه رسیده بودند. در ایستگاه، دلیجان و عربی را دیده بودند كه منتظرشان بود تا آنان را به ملك موقوفهای ببرد كه نزدیك دهكدهٔ كوچكی در بیست كیلومتری، میان زمینهای زراعتی بود و قرار بود مرد مباشرت آن را بر عهده بگیرد. مدتی وقت گرفت تا چمدانها و خرد ریزها را بار دلیجان كردند و بدی جاده هم بیشتر سبب تأخیر شان شده بود. مرد عرب، چنانكه گویی حس كرده است كه همسفرش نگران است به او گفت :«نترسید. این جا حرامی پیدا نمیشود.» مرد گفت:«حرامی همه جا هست.
ولی من هم چیزی را كه باید داشته باشم دارم.» و با دست روی جیب كوچك خود زد. عرب گفت:«حق داری. دیوانه همه جا پیدا میشود.» در این موقع، زن شوهرش را صدا زد. گفت :«هانری،دردم گرفته.» مرد غرغری كرد و اندكی بیشتر اسبها را به حركت آورد. گفت :« الان میرسیم.» لحظهای بعد باز هم به زنش نگاه انداخت. زن با گیجی غریبی به روی او لبخند زد و با این حال به نظر نمیرسید كه درد میكشد. «آره،خیلی.» مرد با همان جدیت به او نگریست. و زن باز هم رودربایستی به خرج داد. «چیزی نیست.شاید از قطار است.»
آلبر کامو
كاترین كامو
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست