پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
دختری به نام سیما
بعد از این که مدتها دنبال دختری باوقار و باشخصیّت گشتیم که هم خانوادۀ اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من هم باشد، سرانجام، عمهام دختری را به ما معرفی کرد. وقتی پرسیدیم از کجا میداند این دختر، همان کسی است که ما میخواهیم، گفت: « راستش توی تاکسی دیدمش. از قیافهاش خوشم آمد. دیدم همانی است که تو میخواهی.
وقتی پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم. دم در خانهشان به طور اتفاقی، بابایش را دیدم که داشت با یکی از همسایهها حرف میزد. به ظاهرش میخورد که آدم خوبی باشد. خلاصه، قیافۀ دختره که حسابی به دل من نشسته. من هر طور شده، این وصلت را جور میکنم».
ما وقتی حرفهای محکم و مستدلّ عمهمان را شنیدیم، گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟ از پاافتادیم. همین را دنبال میکنیم. إن شاء الله، خوب باشد!
این طوری شد که رفتیم به خواستگاری آن دختر: دختر خانمی به نام سیما.
هفتۀ اوّل
پدر دختر پرسید: «آقازاده چه کارهاند؟».
ـ دانشجو هستند.
ـ میدانم دانشجو هستند. شغلشان چیست؟
ـ ما هم همان شغلشان را عرض کردیم.
ـ یعنی ایشان بابت درس خواندن، پول هم مییرند.
ـ نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس میخوانند؛ به اندازۀ هیکلشان پول میدهند.
ـ پس بیکار هستند.
ـ اختیار دارید قربان! رشتۀ ایشان مهندسی است. قرار است مهندس شوند.
پدر دختر، بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم، گفت: «ما دختر به شغل نسیه نمیدهیم. بفرمایید هر وقت مهندس شُدید، تشریف بیاورید».
و خیلی مؤدّبانه، ما را به طرف درِ خانه راهنمایی کرد.
عمه خانم که میخواست هر طور شده، دست من و سیما را بگذارد توی دست هم، آن قدر با خانوادۀ دختر صحبت کرد تا سرانجام، راضی شدند فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند، به شرط این که تعهّد کتبی بدهم که بعد از دانشگاه، حتماً بروم سرِ کار. این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری.
هفتۀ دوم
پدر دختر گفت: «و امّا... مهریه، به نظر ما هزار تا سکّۀ طلا...».
تا اسم «هزارتا سکّۀ طلا» آمد، بابا منتظر نماند تا پدر دختر، بقیۀ حرفش را بزند، بلند شد که برود؛ امّا فک و فامیل، جلویش را گرفتند که: بابا، هزار تا سکّه که چیزی نیست؛ مهریه را کی داده، کی گرفته... .
بابا نشست؛ امّا مثل برج زهرمار بود. پدر دختر گفت: «میل خودتان است. اگر نمیخواهید، میتوانید بروید سراغ یک خانوادۀ دیگر».
ـ نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.
ـ اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شُدید؟
بابا که دیگر حسابی کفری شده بود، گفت: «باباجان! شلوارم داشت میافتاد، بلند شدم کمربندم را سفت کردم. شما امرتان را بفرمایید».
پدر دختر گفت: «بله، هزار تا سکّۀ طلا، دو دانگ خانه...».
بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون، ولی باز هم بستگان، راضیاش کردند که: ای بابا، خانه به اسم زن باشد یا مرد که فرقی نمیکند. هر دو میخواهند با هم زندگی کنند دیگر.
و بابا باز با اوقاتْتلخی نشست. پدر دختر پرسید: «باز هم بلند شُدید کمربندتان را سفت کنید؟».
ـ نخیر! دفعۀ قبل، شلوارم را خیلی بالا کشیده بودم، داشتم میزانش میکردم!
پدر سیما خانم گفت: «بله، داشتم میگفتم، دو دانگ خانه و یک حج. مبارک است إن شاء الله».
بابا این دفعه، بلند شد و داد زد: «برو بابا، چیچی را مبارک است؟ مگر در دنیا فقط همین یک دختر است».
و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم، کفشهایمان توسط پدر سیما خانم، به وسط کوچه پرواز کردند. ما هم وسط کوچه، کفشهایمان را جفت کردیم، آنها را پوشیدیم و با خیال راحت، رفتیم خانهمان.
مگر عمه خانم، دست بردار بود. آن قدر رفت و آمد، تا پدر سیما را راضی کرد که فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله، جوش بخورد، بعداً یک فکری میکنند.
هفتۀ سوم
پدر سیما گفت: «و امّّا شیربها. شیربها بهتر است دو میلیون تومان پول باشد...».
بعد زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند بابا، باز هم بلند میشود یا نه. وقتی آرامش بابا را دید ادامه داد: «به اضافۀ وسایل چوبی منزل».
بابا حرف او را قطع کرد و گفت: «منظورتان از وسایل چوبی، همان در و پنجره و این جور چیزهاست دیگر؟».
پدر سیما با اوقات تلخی گفت: «نخیر، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبل استیل».
ـ ولی آقا جان! پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد. ناهارش را هم روی زمین میخورد. اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.
ـ ولی اینها باید باشد. اگر نباشد، کلاس ما میرود زیر سؤال.
و بعد از کمی گفتمان و فحشمان، کفشهای ما رفت وسط کوچه.
دوباره عمه خانم، دست به کار شد. انگار نذر کرده بود که هر طور شده، این دختره را ببندد به ناف ما.
قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند و ما دوباره رفتیم خانۀ سیما خانم.
هفتۀ چهارم
بابا تصمیم گرفته بود مسئلۀ جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشهای از کلاس گذاشتنهای بابای سیما را جواب گفته باشد. این بود که تا صحبتها شروع شد، بابا گفت: «در رابطه با جهیزیه...».
پدر سیما حرف او را قطع کرد و گفت: «البته باید عرض کنم در طایفۀ ما جهیزیه، رسم نیست».
ـ اتفاقاً در طایفۀ ما رسم است، خوبش هم رسم است. شما که نمیخواهید جهیزیه بدهید، پس برای چی از ما شیربها میخواهید؟
ـ شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد. شیربها، پول شیری است که خانمم به دخترش داده. او دو سال تمام شیرۀ جانش را به کام دختری ریخته که میخواهد تا آخر عمر، در خانۀ پسر شما بماند.
ـ خب میخواست شیر ندهد. مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید؟ اگر با ما بود، ما میگفتیم چایی بدهد تا ارزانتر در بیاید. مگر خانمتان شیر نارگیل به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است؟
ـ ... و کفشها رفتند وسط کوچه...
چون نقش عمه خانم، خیلی تکرار شده است از این جا به بعد آن را قلم میگیریم.
هفتۀ پنجم
پدر سیما گفت: «دختر ما کُلفَت هم میخواهد».
بابا گفت: «چه بهتر. یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانۀ پسرم».
ـ نخیر، کلفت را باید داماد بگیرد. دختر من که نمیتواند آن جا حمّالی کند.
ـ حالا کی گفته که دخترتان میخواهد حمّالی کند؟ مگر میخواهید دخترتان را بفرستید کارخانۀ گچ و سیمان؟
کفشها وسط کوچه... .
دیگر از بس رفته بودیم خانۀ پدر سیما خانم، همه فکر میکردند ما و پدر سیما خانم، داداش ناتنی هستیم.
هفتۀ ششم
ـ محل عروسی باید آبرومند باشد. اولاً، رسم ما این است که سه شبْ عروسی بگیریم؛ ثانیاً، باید هر شب، سه نوع غذا سفارش بدهید، در یک باشگاه مجهّز و عالی.
ـ مگر دارید به پسر خشایارشاه زن میدهید؟ اصلاً مگر ما باید طبق رسم شما عمل کنیم؟
کفشها طبق معمول، وسط کوچه.
دیگر از بس کفشهایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه، اگر یک روز هم این کار را نمیکردند، خودمان کفشهایمان را میبردیم وسط کوچه میپوشیدیم.
هفتۀ هفتم
إن شاء الله که آقا داماد برای دختر ما یک خانۀ دربست چهارصد متری، در بالا شهر میگیرد.
ـ خانه برای چی؟ زیرزمین خانۀ خودم هست. تعمیرش میکنم. یک اتاق و یک آشپزخانه هم در آن میسازم، میشود یک واحد کامل. تازه، خانۀ خودتان که صد متر هم نمیشود.
تا پدر سیما خانم آمد بگوید ما آبرو داریم، یکدفعه، عمّه خانم جوش کرد و داد زد: «وا... چه خبرتان است؟ بس کنید دیگر! این کارها چیست؟ مگر توی دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلوایش میکنید؟ از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم. اصلاً ما زن نخواستیم. بچهام زا به راه شد! مگر یک دانشجو میتواند معجزه کند که این همه خرج برایش میتراشید؟».
این دفعه، قبل از این که کفشهایمان برود وسط کوچه، خودمان مثل بچۀ آدم، بلند شدیم و زدیم بیرون.
و این طوری شد که ما دیگر عطای سیما خانم را به لقایش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم.
یک سال از آن ماجرا گذشت. من هم پاک، آن ماجرا را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش نبودم. یک روز صبح، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردی خورد که پشت در ایستاده بودند. مرد، دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند؛ امّا همین که مرا دید، جا خورد و فوری دستش را انداخت. با دیدن من، هر دو با خجالت سلام دادند. کمی که دقّت کردم، دیدم پدر و مادر سیما خانم هستند. لبخندی زدم و گفتم: «بفرمایید تو».
پدر سیما خانم گفت: « نه ... نه... قصد مزاحمت نداشتیم. فقط میخواستم بگویم که چیز... چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ ما منتظرتان بودیم».
من که خیلی تعجّب کرده بودم، گفتم: «ولی ما که همان پارسال، حرفهایمان را زدیم. خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمیتوانستیم آن همه بریز و بپاش کنیم».
پدر سیما لبخندی زد و گفت: «ای آقا... کدام بریز و بپاش؟... یک حرفی بوده زده شد، رفت پی کارش. توی تمام خواستگاریها از این چیزها هست. حالا إن شاء الله، کی خدمت برسیم، داماد گُلم؟».
من که از این رفتار پدر سیما خانم، مُخم داشت سوت میکشید گفتم: «آخه... چیز... راستش شغلِ من...».
ـ ای بابا... شغل به چه درد میخورد؟ دانشجویی خودش بهترین شغل است. من همه جا گفتهام دامادم یک مهندس تمام عیار است.
ـ آخه هزارتا سکّه هم ... .
ـ ای بابا... شما چرا شوخیهای آدم را جدّی میگیرید. منظور من هزار تا سکۀ بیست و پنج تومانی بود.
ـ ولی دو دانگ خانه... .
ـ بابا جان، من منظورم این بود که دو دانگ خانه، به اسمتان کنم.
ـ سفر حج هم... .
ـ راستی خوب شد یادم انداختید. اگر می خواهید سفر حج بروید، همین الآن بگویید تا من خودم اسمتان را بنویسم.
ـ دو میلیون تومان شیربها هم که ... .
ـ چی؟ من گفتم دو میلیون تومان؟ من غلط کردم. من گفتم دو میلیون ریال... .
ـ خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را بدهیم... .
ـ ای بابا... خانم من کلاً به دخترم چهار، پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمیشود. مهمان ما باشید.
ـ در مورد جهیزیه گفتید... .
ـ گفتم که! ... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کردهام. بیایید ببینید. اگر کم بود، بگویید باز بخرم.
ـ امّا قضیۀ آن کُلفت... .
ـ آی قربان دهنت... دختر من کلفت شماست. خودم هم که نوکر شما هستم، دامادعزیزم!... خوش تیپ من!... جیگر!... باحال!...
وقتی دیدم پدر سیما، حسابی گیر داده و نمیخواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم. با خجالت گفتم: «راستش شرایط شما خیلی خوب است. من هم خیلی دوست دارم با خانوادۀ شما وصلت کنم؛ امّا...».
پدر سیما با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و گفت: «امّا چی؟ دیگر امّا ندارد... مبارک است إن شاء الله».
امّا حقیقتش را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد.
تا این حرف را زدم، دهن پدر و مادر سیما از تعجّب، یک متر واماند. پدر سیما گفت: «یعنی تو...».
در همین موقع، خانمم بدو بدو از پلههای زیرزمین بالا آمد. مرا که دید، لبخندی زد و گفت: «خوب شد هنوز نرفتهای. میخواستم بگویم ظهر که از دانشگاه آمدی، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر. میخواهم برای ناهار، اُملت بگذارم».
با لبخند گفتم: «چشم. چیز دیگری نمیخواهی؟».
ـ نه فقط مواظب خودت باش.
ـ تو هم همین طور.
خانمم رفت پایین. رو کردم به پدر و مادر سیما ـ که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود ـ و گفتم: «ببخشید، من کلاس دارم؛ دیرم میشود. خداحافظ».
و راه افتادم به طرف خیابان.
سیدسعید هاشمی
http://hadithezendegi.mihanblog
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست