سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
شــک
فرزانه در حالی که با حالتی عصبی دستمال کاغذی را بین انگشتانش ریــزریـز میکرد و دانههای اشک روی گونهاش جاری بود، با بغض گفـت: دست خودم نیست! خب چی کار کنم؟ همـــهاش احساس بدی دارم که مــنو وادار به این کار میکنه.
آقای صولتی که طاقت دیدن گریههای دخترش را نداشت، با ناراحتی گفت: خب عزیز من! داری اشتباه میکنی. آخه شوهر به این خوبی. آقا! سربه زیر! مودب! مهربان! آخه تو به کجای کار بهمن شک داری دخترم؟
فرزانه گوشه لبش را گزید و بریده بریده گفت: این فقط یه احساسه بابا! فقط یه احساس!
بهمن که روی مبل کناری او نشسته بود و در چهرهاش ناراحتی و عصــبانیت موج میزد، با حالتی حاکی از نارضایتی گفت: بله! همین احساس هم باعث شده که خانوم مدام تلفنهای منو چک کنه، وسایلم رو زیرو رو کنه، منو بپاد، روزی صد بار برام زنگ بزنه که کجام و چیکارمی کنم. باورکنین دیگه خسته شدم. دیگه جونم به لبم رسیده. دیگه تحمل این زندگی رو ندارم.
یک دفع فرزانه بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریستن کرد. در حالی که دستهایش را جلوی صورتش گرفته بود و شانههایش از شدت گریه تکان میخورد، هق هق میگریست. خانم صولتی فورا از جا بلند شد و کنار دخترش نشست و در حالی که شانههایش را به آرامی نوازش میکرد با دلخوری به دامادش گفت: آقا بهمن! این چه حرفیه؟ خب بالاخره همه توی زندگی به مشکل بر میخورن. آدم که نباید این قدر زود جا بزنه.
بهمن لبخند تلخی زد و گفت: مشکل داریم تا مشکل. شما نمیتونین متوجه باشین که چقدر سخته که آدم روز و شب تحت کنترل باشه، زندگی مثل زندان میشه.
و بعد رو به پدر زنش کرد و ادامه داد: باور کنین حتی گاهی احساس میکنم پسرم هم داره جاسوسی ام رو میکنه. بچه به این کوچکی هم یاد گرفته که منو سوال پیچ کنه و با نگاه مشکوک نگام کنه.
پدر آهی کشید و گفت: وا...! فرزانه اصلا از این اخلاقا نداشت. اتفاقا خیلی هم به آدما خوش بین بود. خودم هم نمیفهمم که چه چیزی باعث شده اینطوری بشه.
بهمن با ناراحتی گفت: دست شما درد نکنه! لابد منظورتون اینه که من باعثش بودم.
آقای صولتی با دستپاچگی آمیخته با عذرخواهی گفت: نه! نه! آقا بهمن! ولی به هر حال این مشکلیه که پیش اومده. ما هم باید عقلمون رو روی هم بذاریم و ببینیم چارهاش چیه.
بهمن با نا امیدی گفت: چارهاش اینه که من سرکار نرم. به هیچ تلفنی هم جواب ندم. پامو هم از خونه بیرون نذارم. شاید اینجوری خانوم آروم بشه و دست از کارآگاه بازیاش برداره.
خانم صولتی که از این طرز حرف زدن دامادش ناراحت شده بود، پشت چشمی برای او نازک کرد و گفت: تا اونجا که من میدونم هیچ وقت احساس خانــوما بهشون دروغ نمیگه.
بهمن با شنیدن این حرف خنده عصبی کرد و گفت: مثل اینکه اگه همین جور پیش بره، واقعا گناهکار هم شناخته میشم.
آقای صولتی نگاه سنگینی به همسرش انداخت و با لحن نارضایتمندی گفت: خانوم!
خانم صولتی پس از لحظهای مکث با اکراه گفت: منظوری نداشتم! اما آخه این جور حرف زدن هــم که درست نیست. خب بالاخره زن و شوهر باید توی مشکلات کنار هم باشن. این که انصاف نیست آدم اینجوری زنش رو تنها بذاره.
بهمن سری به تأسف تکان داد و چیز نامفهومی زیر لب گفت. فرزانه که گریهاش قطع شده بود و فقط هر چند لحظه یک بار سکسکه میکرد به نقطه نامعلومی خیره مانده بود. بهمن گفت: الان حدود یه ساله که من با این مشکل روبه رو هستم. ولی این اواخر شکاکیت و کارهای جاسوسی خانوم اونقدر آزاردهنده شده که واقعا دیگه قابل تحمل نیست. امروز وقتی سرزده وارد اتاق شدم ودیدم که داره شماره تلفنهای موبایلم روچک میکنه، دیگه کنترلم رو از دست دادم. شما یه لحظه خودتون رو جای من بذارین.
سکوتی آزاردهنده بر فضای اتاق سایه افکند. بالاخره آقای صولتی گفت: برای رفع این مشکل من پیشنهاد میکنم که فرزانه پیش یه روانپزشک بره.
خانم صولتی با اعتراض گفت: وا! مگه دخترم روانیه؟!
آقای صولتی گفت: نه خانوم! چه ربطی داره. الان فرزانه به مشاوره نیاز داره، این بهترین راه حله.
و بعد با مهربانی از دخترش پرسید. عزیزم! تو موافقی؟
فرزانه لحظاتی مکث کرد و بعد از روی درماندگی سرش را به علامت مثبت تکان داد.
مدتی بعد رفتن به نزد روانپزشک تاثیر خود را گذاشت. فرزانه روحیه بهتری پیدا کرده و آن حالت اضطراب و احساس موهوم را پشت سر گذاشته بود. به نظر میرسید که همه چیز به روال عادی برگشته است و روابط او با بهمن رو به بهبود است. اگر چه، گاهی همان افکار قدیمی و احساسات بد به سراغش میآمد و او را میآزرد... اما او با تمام توان سعی میکرد که آن نگاه بدبینانه را از خود دور کند.
آن روز صبح فرزانه در حال مرتب کردن کمد شوهرش بود. پیراهن آبی رنگی که او هفته قبل به مناسبت روز تولد بهمن برایش خریده بود، در بین لباسهای دیگر آویزان بود. با دیدن پیراهن، خاطرات آن روز در ذهنش جان گرفت. بیاختیار لبخندی روی لبش نشست. پیراهنهای دیگر را کنار زد تا آن پیراهن را بیرون بکشد و آن را ببــوید که ناگهان پشت پیراهنها چشمش به یک جعبه کادوی قرمز رنگ افتاد .عرق سردی بر تنش نشست وناخودآگاه ضربان قلبش بالا رفت. با دست لرزان جعبه را برداشت و درش را باز کرد. یک ادوکلن درون جعبه بود. دوباره آن احساس شوم به سراغش آمد و قلبش به تندی شروع به تپیدن کرد .چشمهایش را بست و زیر لب به خودش گفت: احمق نشو! فقط یه ادوکلنه. لابد خوشش اومده خریده.
نفسی عمیق کشید و خواست ادوکلن را به درون جعبه برگرداند که یک دفعه نگاهش به ته شیشه ادوکلن افتاد که یک برچسب قلب مانند روی آن چسبانیده شده بود. ادوکلن را برگرداند و نوشته روی برچسب را خواند: تقدیم به بهمن عزیزم و درکنارش تاریخ هفته قبل به چشم میخورد. فرزانه با حالتی گیج و ملتهــب، گویا یکباره تمام وجودش به آتش کشیده شده باشد، از هم وارفت و با بی حالی روی زمین نشست. نفسش به سختی بالا میآمد و احساس میکرد تمام وجودش در آتش میسوزد.خشم و نفرت و کینه از درونش زبانه میکشید. بیاختیار به طرف تلفن رفت و با دست لرزان شماره خانه مادرش را گرفت. وقتی صدای مادرش را از آن طرف خط شنید ناگهان بغضش ترکید و شروع به گریستن کرد. خانم صولتی وحشتزده و هراسان از او علت گریهاش را میپرسید. بالاخره فرزانه در میان هق هق گریه توانست ماجرا را برای مادرش تعریف کند و در آخر گفت: حالا دیدی من حق داشتم مامان. دیدی احساسم بهم دروغ نمیگه و بهمن یه ریگی تو کفشاشه.دیدی اون یه خیانتکار قدر نشناسه.
خانم صولتی اجازه داد تا دخترش حرفهایش را بزند و آن وقت آهسته گفت: مطمئنی اشتباه نمیکنی؟
- چی چی رو اشتباه میکنم مامان؟ خودم ادوکلنو دیدم.
- ولی شاید داری زود قضاوت میکنی!
فرزانه که عصبانی شده بود، گفت:آره لابد شما هم خیال میکنین که توهم برم داشته نه؟
خانم صولتی لحظهای مکث کرد و بعدبه آهستگی گفت: نه عزیزم! این فقط یه آزمایش بود که دکتر روانشناست از ما خواسته بود انجامش بدیم.
فرزانه ناباورانه گفت: چی؟!
- اون میخواست عملا بفهمه که تو، تو شرایط ناگوار چقدر میتونی منطقی باشی و به جای احساساتی شدن وبا عجله نتیجهگیری کردن درست و حساب شده فکر کنی.حالا لابد خودت هم فهمیدی که چقدر عجول هستی و بدون دادن فرصت به دیگران نتیجهگیری میکنی.
فرزانه بهت زده خاموش مانده بود و به حرفهای مادرش گوش میداد. خانم صولتی با مهربانی ادامه داد: عزیزم تو بیشتر از هر کس دیگهای میتونی به خودت کمک کنی. ابرسیاه شک و بد گمانی رو از زندگیت کنار بزن بذار خورشید بهتون بتابه. بهمن دوست داره. اینو بفهم.احساسات ما زنا همیشه هم درست از آب در نمیاد! من چند تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم به من اعتماد کن.
دکتر احمد اسماعیل تبار
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور سقوط بالگرد رئیسی سیدابراهیم رئیسی شهادت حسین امیرعبداللهیان سقوط بالگرد بالگرد تبریز دولت سیزدهم شهادت رئیسی شهادت سید ابراهیم رئیسی
کنکور امتحانات هواشناسی تهران پلیس امتحانات نهایی هلال احمر سیل قوه قضاییه سیل مشهد بارش باران آموزش و پرورش
شهادت رئیس جمهور قیمت طلا بورس یارانه قیمت خودرو قیمت دلار خودرو دلار بازار خودرو حقوق بازنشستگان ایران خودرو بازنشستگان
لیلا حاتمی تلویزیون سینما شهید رئیسی سینمای ایران هنرمندان شعر زری خوشکام نمایشگاه کتاب رسانه ملی
قرآن تجهیزات پزشکی
رژیم صهیونیستی ترکیه آمریکا روسیه اسرائیل چین غزه فلسطین جنگ غزه حماس اوکراین ولادیمیر پوتین
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ برتر لیگ برتر ایران باشگاه پرسپولیس لیگ برتر انگلیس فدراسیون فوتبال منچسترسیتی بازی تراکتور بارسلونا
هوش مصنوعی سامسونگ تبلیغات اپل موبایل نمایشگاه ایران هلث اینترنت هواپیما
سلامت رژیم غذایی مردان خواب آلزایمر زیبایی استرس کاهش وزن افسردگی