دوشنبه, ۱ مرداد, ۱۴۰۳ / 22 July, 2024
مجله ویستا

من این طور صلاح می دونم


من این طور صلاح می دونم

کدام یک از اساتید خود را به یاد دارید

دوره طولانی پزشکی برای همه دانشجویان و اساتید سرشار از تجربه‌های آموختنی است. این تجربه‌ها برای گروه پزشکی دردسرسازتر از سایر گروه‌های تحصیلی است. چرای آن را برای خود توجیه کرده‌ایم.

وقتی در سال ۱۳۷۶ ما رفتیم بخش عفونی، این بخش سه استاد داشت که الان دیگه هیچ کدوم توی ولایت ما نیستند. این اساتید به ترتیب حروف الفبا (!) عبارت بودند از:

۱) آقای دکتر «ن»: حدودا ?? ساله، نیمه‌طاس و بداخلاق. بعضی وقت‌ها خیلی سعی می‌کرد که خوش اخلاق باشه اما حداکثر ? دقیقه دوام می‌آورد و باز بداخلاق می‌شد! الان حدودا دو سالی هست که انتقالی گرفته و رفته یه شهر دیگه.

۲) آقای دکتر «ب»: حدودا ?? ساله، مودار، باسوادترین و خوش‌اخلاق‌ترین عضو این گروه. بعد از رفتن ما از بخش عفونی رفت برای ادامه تحصیل و بعد از اینترنیمون برگشت، اما چند‌ماه بیشتر دوام نیاورد و رفت تهران.الان هم عضو هیات علمی دانشگاه شهید بهشتیه.

۳) خانم دکتر «ر»: مدیر گروه، حدودا ?? ساله (البته اگه اشتباه نکنم چون من همیشه توی حدس زدن سن خانم‌ها مشکل دارم!)، موهاشو هیچ‌وقت ندیدم، مجرد، بداخلاق، با صحبت کردن سریع (تقریبا در حد عادل فردوسی‌پور)!‌

اینکه الان کجاست یه کمی مفصله می‌گذارمش برای پی‌نوشت. البته این که میگم بداخلاق نه‌اینکه فکر کنین مثل «شمر» بود ها! نه توی یک ماه یک‌بار خندید! جریانش هم از این قرار بود که روی یکی از تخت‌های من یک پیرمرد خوابوندند. از اونها که به قول یکی از اساتید «هاریسون» را خونده و از روی اون مریض شده بود. قند و چربی و فشار و خلاصه هر دردی که بگین داشت. من هم چون حدس می‌زدم که درباره‌اش سوال بپرسه کلی با پرونده‌اش کشتی گرفتم و همه چیزشو از حفظ کردم.

خانم دکتر اومد و به محض شروع راند رفت بالای سر پیرمرده و گفت: «این تخت مال کیه؟»

گفتم: «من!»

گفت: «خوب امروز چه‌طوره؟»

نمی‌دونم چی شد که یه لحظه همه پرونده‌اشو که از بر کرده بودم از ذهنم پرید. گفتم: «ام... ام... مشکل خاصی نداشت!»

بعد یک دفعه یادم اومد گفتم: «فقط قندش .... بود کلسترولش ....تری‌گلیسریدش ... و الی آخر.

تموم که شد برای اولین و آخرین‌بار یک لبخند ملیح(!) بر چهره خانم دکتر نقش بست و بعد گفت: «ببخشین! شما دیگه به چی میگین مشکل خاص؟!»

بگذریم، به دستور دکتر «ر» تخت‌های بخش عفونی رو بین خودمون تقسیم کردیم و هر‌کسی وظیفه داشت هر روز صبح پیش از حضور اساتید در بخش مریض‌های روی تخت‌هاشو ببینه و اگر استاد می‌پرسید: «این مریض مال کیه؟» دانشجوش باید فی‌الفور و از حفظ حال عمومی و جواب آزمایش‌ها و... را درباره اون مریض گزارش می‌داد.

ننوشتم که به هر نفرمون سه تا تخت رسید. بعضی روزها تخت‌هامون خالی بود که اون موقع اساسی کیفور بودیم و توی دلمون به دانشجویان درحال گرفتن شرح حال می‌خندیدیم!

● راند شروع شد

بخش یک‌ماهه عفونی از نیمه گذشته بود که یکروز همه اتفاقات پشت سر هم طوری افتاد که....

یه روز به طور تصادفی دیر از خواب پا شدم. با عجله صبحونه را خوردم و چون خونه پدری فاصله چندانی تا بیمارستان نداشت، دویدم سمت بیمارستان. وقتی رسیدم توی بخش عفونی (که از ساختمان اصلی بیمارستان هم جدا بود) رفتم سراغ اولین مریضم تا اومدم پرونده‌اش رو باز کنم، در بخش باز شد و خانم دکتر«ر» که اونروز راند با اون بود وارد شد و گفت: «خوب، دیگه بیایین! راند شروع شد.»

من هم که قلبم داشت مثل گنجیشک می‌زد رفتم دنبالش قاطی بقیه ...

خوب، می‌خواین بدونین بعدش چی شد؟

خانم دکتر هربار سه مریضو انتخاب می‌کرد و درباره شون می‌پرسید.

اون روز هم یه چرخی توی بخش زد و بعد مستقیم رفت سراغ یکی از تخت‌هام. پرونده‌اشو باز کرد و گفت: «آ این تخت مال کیه؟ چرا نت نداره؟»

گفتم: «مال منه، شرمنده امروز دیر رسیدم.»

یه چرخ دیگه و بعد...

دومین تخت من بیچاره.

«این مال کیه؟ این هم که نت براش نگذاشتین!»

«ببخشین، به این هم نرسیدم.»

چرخ سوم و در میان اضطراب من ....

«این هم که نت نداره!» بعد رو به من کرد و گفت: «لابد این هم مال توئه؟»

گفتم: «آاا بله شرمنده امروز خواب موندم.»

یک نگاه .... بهم کرد و بدون هیچ حرفی از بخش رفت بیرون. وقتی داشتیم از بخش میومدیم بیرون، محمدرضا بهم گفت: «خیلی بز آوردی دکتر! اون‌قدر که میتونی باهاشون یه دامداری باز کنی!»

از اون روز به بعد رفتار خانم دکتر با من عوض شد، یعنی از بقیه بچه‌ها باهام کج‌تر شد! تا اینکه رسیدیم به آخر بخش و باید امتحان شفاهی می‌دادیم.

● من و بیماران هیروشیما

اون جوک رو شنیدین که یکی رفت توی یه شرکت استخدام بشه، گفتند: «اسامی کسانی که توی بمباران اتمی هیروشیما کشته شدند رو بگو؟»

بعله خانم دکتر گشته بود و مشکل‌ترین سوالات ممکنو انتخاب کرده بود و اونهارو برای من بینوا توی آب نمک خوابونده بود! و عاقبتشو هم حتما می‌تونین حدس بزنین.

بله! من رسما تجدید دوره شدم!

رفتم کلینیک سراغ خانم دکتر. کلی باهاش حرف زدم، اما به راحتی گفت حاضر نیست به کسی که برای پرونده‌ها نت نمی‌گذاره و جواب سوالاتو نصفه‌نیمه میده نمره بده.

آخرش دیدم فایده نداره. گفتم: «هر طور صلاح می‌دونین.» گفت: «من این‌طوری صلاح می‌دونم.»