پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا

چهار حکایت از تذکره الاولیاء


چهار حکایت از تذکره الاولیاء

● ظالم رعنا
از «بایزید» پرسیدند که: «پیر تو، که بود؟»
گفت: «پیرزنی. یک روز، در جوشش شوق و توحید، به صحرا رفتم. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان آرد با من برگیر».
من، چنان بودم …

ظالم رعنا

از «بایزید» پرسیدند که: «پیر تو، که بود؟»

گفت: «پیرزنی. یک روز، در جوشش شوق و توحید، به صحرا رفتم. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان آرد با من برگیر».

من، چنان بودم که خود را نیز نمی توانستم برد. به شیری اشارت کردم؛ بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: «اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟»

گفت: «که را دیدم؟ ظالمی رعنا را دیدم!»

گفتم: «هان، چه می گویی پیرزن!؟»

گفت: «این شیر مکلف است یا نه؟»

گفتم: «نه».

گفت: «تو، آن را که خدای، تکلیف نکرده است، تکلیف کردی. ظالم نباشی؟»

گفتم: «باشم».

گفت: «با این همه، می خواهی که اهل شهر بدانند که این شیر، تو را فرمانبردار است و تو، صاحب کراماتی. این، نه رعنایی بود؟»

گمشده

کسی به در خانه «بایزید» رفت و آواز داد. شیخ گفت: «که را می طلبی؟»

گفت: «بایزید را».

گفت: «بیچاره بایزید،۳۰سال است که من بایزید را می طلبم و نام و نشانش نمی یابم!»

این سخن با «ذوالنون» گفتند. گفت: «خدای برادرم بایزید را بیامرزد که با جماعتی که در خدای گم شده اند، گم شده است».

فراموشی

«بایزید»، مریدی داشت که ۲۰ سال بود از وی جدا نشده بود. هر روز که شیخ او را می خواند اینگونه می گفت که، گفتی: «ای پسر، نام تو چیست؟»

روزی مرید گفت: «ای شیخ، مرا استهزاء می کنی؟ ۲۰ سال است که در خدمت تو می باشم و هر روز، نام من می پرسی». شیخ گفت: «ای پسر، استهزاء نمی کنم. نام «او» آمده و همه نام ها از دل من برده است. نام تو یاد می گیرم و باز فراموش می کنم!»

نماز قضا

شیخ، در پس امامی نماز می کرد. امام گفت: «یاشیخ، تو که کسبی نمی کنی و چیزی از کسی نمی خواهی، از کجا می خوری؟»

شیخ گفت: «صبر کن تا نماز، قضا کنم!»

گفت: «چرا؟»

شیخ گفت: «در پس کسی که روزی دهنده را نداند، روا نبود که نماز گزارند!»