دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

دلتنگ فاطمه اش بود


دلتنگ فاطمه اش بود

به مناسبت ضربت خوردن امیرمؤمنان حضرت علی بن ابیطالب ع

شب نوزدهم ماه مبارک رمضان بود. مولا علی(ع) حال عجیب و غیرقابل وصفی داشت. اصلاً مثل شب‌های دیگر نبود. با توجه به اطلاع قبلی از شهادت خویش، در منزل دختر کوچکش ام کلثوم به میهمانی رفته بود. موقع افطار شد. ام‌کلثوم سفره افطاری را پهن کرد و پدر را دعوت به افطاری نمود. امیرالمؤمنین سر سفره افطار – که غذای موجود در آن دو قرص نان جو و مقداری شیر و نمک بود – نشست. در همان حال رو کرد به دخترش و فرمود: دخترم! تاکنون نشده که پدرت با دو خورشت افطار کند. دخترم! شیر را بردار! من با همان نان و نمک افطار می‌کنم.

بیش از سه لقمه میل نکرد و وقتی با پرسش دخترش روبه‌رو شد که: پدر! مگه روزه‌دار نبودی؟! چرا غذا کم میل فرمودی؟ پاسخ داد که: دوست دارم خدایم را با شکم گرسنه ملاقات کنم.

هر لحظه بیرون می‌رفت و به آسمان نگاه می‌کرد و می‌گفت: به من دروغ گفته نشده است من هم که دروغ نمی‌گویم. این شب باید همان شب وصال باشد همان شبی که حبیبم رسول خدا صلی‌الله علیه و آله وعده آن را به من داده بود! بعضی اوقات هم یس می‌خواند و بعد از قرائت آن فرمود: «اللهم بارک فی الموت انالله و انا الیه راجعون لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» خدایا! مرگ را (بر من) مبارک گردان! همه از خداییم و به سوی او می‌رویم. هیچ یاری و قدرتی نیست، مگر از خدای بلند مرتبه باعظمت.»

هر لحظه بر شور و اشتیاق مولا افزوده می‌شد و وجودش را عشق ملاقات با خدا، پر کرده بود. همین اشتیاق و بی‌قراری سبب می‌شد که با خدا سخن بگوید و اینگونه به درگاهش ملتمسانه عرضه بدارد که: «اللهم قد وعدنی نبیک ان تتوفانی الیک اذا سئلتک اللهم و قد رغبت الیک فی ذلک»: خدایا! پیامبرت به من وعده داده است که اگر از تو درخواست کنم مرا به سوی خودت می‌بری! خدایا! من [در این شب نوزدهم ماه مبارک رمضان] مشتاق آمدن به سوی تو هستم [پس مرا دریاب و به سوی خودت ببر.]

آن شب در سینه علی(ع) سودایی دگر بود و تنها کسی که از این سوز و حال او خبر داشت خدا بود و خدا بود و خدا! آن شب زمان، آهسته بر روی زمین گام می‌گذاشت و قلب زمین در اضطرابی آتشین می‌سوخت. آری! آن شب دیگر علی عزمش را جزم کرده بود و جز به سفر کردن و جدا شدن از زمین و پرواز کردن در آسمان نمی‌اندیشید! از آن طرف آسمان و در فراسوی زمان محمد (ص) و فاطمه(س) و دیگر دوستانش چون مالک، عمار و... سرگرم آذین بستن بهشت و چراغانی کردن آن بودند و همه منتظر و چشم به راه آمدنش!

چگونه علی (ع) مشتاق دیدن آنها نباشد در حالی‌که همه او را در زمین تنها گذاشته بودند و دل او را خون کرده و سینه‌اش را مالامال از خشم و غم‌و اندوه کرده بودند. همان‌هایی که در خطبه ۲۷ نهج‌البلاغه بدانها اشاره می‌کند و می‌گوید:

«ای مرد نمایان نامرد! ای کودک صفتان بی‌خرد که عقل‌های شما به عروسان پرده نشین شباهت دارد. چقدر دوست داشتم که شما را هرگز نمی‌دیدم و هرگز نمی‌شناختم! شناسایی شما سوگند به خدا که جز پشیمانی حاصلی نداشت و اندوهی غم بار سرانجام شد. خدا شما را بکشد که دل من از دست شما پرخون و سینه‌ام از خشم شما لبریز و مالامال است. جرعه‌های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید و با نافرمانی و ذلت پذیری. رأی و تدبیر مرا تباه کردید.»

آری! همانهایی که ۲۵ سال خار در چشم و استخوان در گلو، او را مجبور به خانه‌نشینی کرده و جام تلخ زهر را به دست‌اش داده بودند. در خطبه ۲۶ نهج‌البلاغه از آن روزهای غم انگیز و بی‌رحم اینگونه لب به شکوه گشوده و می‌فرماید:

«پس از وفات پیامبر (ص) و بی‌وفایی یاران، به اطراف خود نگاه کرده یاری جز اهل بیت خود ندیدم (که اگر مرا یاری کنند، کشته خواهند شد) پس به مرگ آنان رضایت ندادم. چشم پر از خاک و خاشاک را ناچار فرو بستم و با گلویی که استخوان شکسته در آن گیر کرده بود جام تلخ حوادث را نوشیدم و خشم خویش فرو خوردم و بر نوشیدن جام تلخ‌تر از گیاه حنظل شکیبایی نمودم.»

از همه غم‌انگیزتر و دردناک‌تر، بیانات حضرتش در خطبه ۲۰۲ می‌باشد که به هنگام دفن حضرت فاطمه زهرا (س) با پیامبر درد دل نمودند و اینگونه غریبی خود را به بیان آوردند که:

«... از این پس اندوه من جاودانه و شبهایم، شب زنده‌داری است تا آن روز که خدا خانه زندگی تو را برای من برگزیند. به زودی دخترت تو را آگاه خواهد ساخت که امت تو، چگونه در ستمکاری بر او اجتماع کردند. از فاطمه (س) بپرس و احوال اندوهناک ما را از او خبرگیر، که هنوز روزگاری سپری نشده و یاد تو فراموش نگشته است...»

شب نوزدهم ماه رمضان بود! بچه‌ها تا پاسی از شب خدمت پدر بودند و آن گاه به منزل خویش رفتند. امام حسن مجتبی (ع) هنوز صبح نشده بود که به نزد پدر برگشت و مستقیم به مصلای پدر رفت! علی (ع) با احترام خاصی از حسنش استقبال کرد. آن گاه فرمود: «پسرم! لحظه‌ای خواب به سراغ چشمانم آمد، در حالی که نشسته بودم؛ ناگهان پیامبر اکرم (ص) را [در عالم رؤیا] دیدم، عرض کردم: یا رسول‌الله! من از دست امت تو چه رنج‌ها و خون دل‌ها خوردم! پس حضرت فرمود: آنها را نفرین کن!! پس [من هم نفرین کردم و] گفتم: ابدلنی الله بهم خیراً و ابدلهم شراً؛ [خدایا! مرا از آنها بگیر و ] به جای آنها بهتری برای من قرار ده و بر آنان (نیز) به جای من (آدم نالایق) شری را مسلط گردان!»

الهی مردم از من سیر و من هم سیرم از مردم

راحت نما مرا ای خالق ارض و سما

در حدیثی دیگر آمده: که صدای گریه علی(ع) بلند شد، به گونه‌ای که تا آن روز آن گونه گریه نکرده بود. عرض کردند: چه شده است که این گونه گریه می‌کنید؟! حضرت فرمود: در سجده دعا می‌کردم که لحظه‌ای خواب به چشمم آمد، دیدم رسول خدا (ص) می‌فرماید: «یا اباالحسن طالت غیبتک فقد اشتقت الی رؤیاک فقد انجزلی ربی ما وعدنی فیلک ...؛ ای اباالحسن! دوری تو طولانی شده است. به راستی مشتاق دیدار تو هستم، پس به راستی پروردگارم برای من آنچه را درباره تو وعده داده بود، حتمی کرد.»

نزدیک اذان صبح شد و وقت رفتن به مسجد، حضرت آماده مسجد رفتن شد. مرغابی‌ها سر راه مولا را گرفته صدا و ناله می‌کردند. حضرت فرمود: «آنها را به حال خود واگذارید زیرا آنها صیحه می‌زنند [و طولی نمی‌کشد] که به دنبال آن نوحه‌گری‌ها بلند می‌شود. ام کلثوم و امام‌حسن(ع) عرض کردند: چرا فال بد می‌زنید؟! فرمود: فال بد نیست، دل گواهی می‌دهد که به شهادت می‌رسم! ناله‌های مرغان و اشک فرزندان، مانع علی (ع) نگشت، به راه خویش ادامه داد تا به در خانه رسید، کمربند حضرت به قلاب در گیر کرد و باز شد گویا با زبان بی‌زبانی‌اش می‌خواست مولا را از تصمیم رفتن به سوی دوست باز دارد، اما برعکس فریاد آن عاشق شهادت بلند شد که خطاب به خود می‌گفت: «ای علی! کمربندت را برای مرگ محکم ببند، زیرا مرگ تو را ملاقات می‌کند و از مرگ هنگامی که می‌آید جزع و ناله مکن و به دنیا مغرور نشو هر چند با تو همراهی کند. (زیرا) روزگار همچنان که تو را به خنده می‌آورد، همین طور می‌گریاند!

بعد از رسیدن به مسجد، اول با سپیده سحر خداحافظی کرد: ای طلوع فجر! از روزی که علی به دنیا آمده، نشده تو بیدار باشی و چشمان علی در خواب؛ اما این شب، آخرین شبی است که چشم علی را بیدار می‌یابی.

بعد از آن به پشت بام مسجد رفت و با صدای رسا، آخرین اذان زندگی‌اش را فریاد کرد.

آن گاه وارد مسجد شد و خفتگان همیشه در خواب و از جمله قاتلش را برای نماز بیدار کرد، نماز را بست و سر به سجده گذاشت. هنوز سر از سجاده برنداشته بود که شمشیر ابن‌ملجم مرادی بر فرق مولا نشست. در آن لحظه حساس دو صدا به گوش رسید: یکی بین زمین و آسمان جبرئیل امین بود که خبر شهادت علی (ع) را داد و این گونه فریاد برآورد که: «به خدا قسم! ارکان هدایت فرو ریخت و نشانه‌ها و علم‌های پرهیزکاری سرنگون گشت و ریسمان محکم الهی گسست.» و دیگری صدای علی (ع) شنیده شد که می‌فرمود: «بسم‌الله و بالله و علی ملة رسول الله فزت و رب الکعبه هدا ماوعدنا ‌الله و رسوله

منابع در روزنامه موجود می‌باشد.