پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

یک کار عاشقانه کوچک


یک کار عاشقانه کوچک

هزاران کلمه نمی توانند اثری را که یک عمل بر احساس انسان می گذارد, به وجود آورند

هزاران کلمه نمی توانند اثری را که یک عمل بر احساس انسان می گذارد، به وجود آورند.

هنریک ایبسن، پدرم از هیچ چیز درباره من غفلت نمی کرد. یادم هست موقعی که یک نوجوان شل و وارفته و بیقواره بودم، چطور یادم داد که مثل یک خانم بایستم و راه بروم. ۱۷ ساله بودم که دیوانه وار عاشق پسری شدم و او به من یاد داد که چطور موقع حرف زدن با او ظاهر خونسرد و بی تفاوتی به خود بگیرم و از او درباره ماشینش سؤال کنم. من دستورات پدرم را مو به مو اجرا می کردم و مدام به او گزارش می دادم.

هنگامی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، قرار بود برای تدریس به کودکان استثنایی، در شهری دورافتاده مشغول به کار شوم. درآمد چندانی نداشتم و به همین دلیل در نزدیکی مدرسه، اتاقی را اجاره کردم که در یک مجتمع جهنمی قرار داشت. هوا که تاریک می شد، همه لات ها و معتادها در اطراف مدرسه پرسه می زدند و تا وقتی که خودم را به ماشینم می رساندم تا به خانه بروم، جانم به لبم می رسید. یک بار که برای تعطیلات به خانه رفتم، پدرم به من هشدار داد و گفت: «مراقب باش!» او از این که تنها زندگی می کردم نگران بود، ولی من ۲۳ سال داشتم و بسیار مشتاق بودم که روی پای خودم بایستم. از این گذشته، بیکاری بیداد می کرد و من حس می کردم شانس آورده ام که شغلی دارم. وقتی وسایلم را در ماشین گذاشتم تا به آن شهر دورافتاده بروم، به پدر اطمینان خاطر دادم و گفتم: «بابا! نگران نباش.» هفته ها گذشت. یک روز عصر، بعد از تعطیل شدن مدرسه، ماندم که کلاسم را مرتب کنم. کارم که تمام شد، چراغ را خاموش کردم و در کلاس را بستم. بعد به طرف در مدرسه به راه افتادم. در قفل بود. نگاهی به اطراف انداختم. هیچ کس در مدرسه نبود. آنها متوجه نشده بودند که من هنوز در مدرسه هستم. نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت ۶ بعدازظهر بود. به قدری مشغول کار شده بودم که گذشت زمان را احساس نکرده بودم. درهای خروجی را امتحان کردم. همه آنها قفل بود. کنار یکی از درهای پشت مدرسه فضای اندکی وجود داشت که می توانستم به زور از آن رد شوم. ابتدا کیف و کتاب هایم را بیرون گذاشتم و بعد به هر جان کندنی بود، رد شدم. کیف و کتاب هایم را برداشتم و به طرف ماشینم که در زمین پشت ساختمان مدرسه پارک کرده بودم، رفتم. ناگهان سایه عده ای را دیدم و متوجه شدم که دست کم ۸ نفر هستند و دارند مرا تعقیب می کنند. یکی از آنها فریاد زد:

- هی! خانم معلم!

دیگری گفت:

- نه بابا! خیلی بچه است. بعیده معلم باشه.

قدم هایم را تند کردم. آنها هم بر سرعت قدم هایشان افزودند. در این فاصله سعی کردم سوییچ ماشین را از جایی که همیشه می گذاشتم، بیرون بیاورم. اگر سوییچ پیدا نمی شد، نمی توانستم ماشینم را روشن کنم و آنها به من می رسیدند و... قلبم داشت از سینه ام بیرون می پرید. با ترس و لرز همه جای کیفم را گشتم، ولی از سوییچ خبری نبود. یکی از آنها فریاد زد:

- هی بچه ها! ترسیده!

از ته دل دعا کردم «خدایا! به دادم برس!»

ناگهان دستم به یک کلید خورد. حتی خودم هم مطمئن نبودم که سوییچ ماشینم باشد. با دلهره آن را وارد جاکلیدی در ماشین کردم و باز شد. به سرعت خودم را داخل ماشین انداختم و درست در لحظه ای که آنها ماشین را زیر مشت و لگد گرفته بودند، آن را روشن کردم و راه انداختم. موقعی که به آپارتمانم برگشتم، تلفن زنگ زد. پدر بود. برای نخستین بار ماجرایی را که برایم پیش آمده بود به او نگفتم چون می دانستم بشدت نگران می شود. پدر گرفت: راستی تا یادم نرفته بگویم که دادم از سوییچ ماشینت یک یدکی بسازند و آن را توی کیفت گذاشتم. گفتم شاید به دردت بخورد. من، آن کلید را مانند یک گنج در کشوی میزم نگه داشته ام. هر وقت آن را در دست می گیرم، یاد همه کارهای خوبی می افتم که پدرم در این سال ها برای من انجام داده است. حالا او ۶۸ ساله است و من ۴۰ ساله، با این همه هنوز هم از راهنمایی ها و تجربه های ارزنده او استفاده می کنم. بیشتر از همه، آن خوشفکری پدرم را از یاد نمی برم که با کار به موقعش، زندگی مرا نجات داد. حالا می فهمم که یک کار عاشقانه کوچک، چگونه می تواند نتایج خارق العاده ای به بار آورد.

شارون واتیلی ‎/ ترجمه: لادن خضری