پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
پیام بر
۱) روز اولی که وارد کلاس شدم ضربان قلبم شدت یافته بود. دو دانه کتابچه دستم بود و وارد کلاسی شده بودم که بیش از پنجاه نفر جلوتر از من آمده بودند. همه مشغول بودند و داشتند با یکدیگر صحبت میکردند. کسی متوجه ورود من نشد. رفتم و یک جای خالی در گوشهای از کلاس پیدا کردم. با دستمال همراهم خاکهایی را که رویش نشسته بود پاک کرده و بعد نشستم. سر و صداها که شدت گرفت نمیدانم چه شد یاد روز اولی افتادم که مادرم آورده بودم مدرسه. خدا بیامرز آورده بود که آدم شوم. هنوز از فکر و اینگونه خیالها خودم را خلاص نکرده بودم که استادی وارد شد و به همراه تمام دخترها و پسرها به احترامش بر پا خاستیم.
۲) شنیدهام محبت بعضیها، آدمها را نمکگیر میکند. باور نمیکردم همیشه اینطور باشد تا اینکه برای خودم اتفاق افتاد و زمینگیر شدم. تا استاد آمد و سر رشتهی کلام را به دست گرفت مشت خودش را برای همه باز کرد و همهی عیب و هنرهای نهفتهی خود را برای دانشجویان آشکار ساخت. در همان جلسهی اول استاد بدون اینکه خودش را برای بچهها معرفی کند شروع کرد از علم قال گفتن و با عبارتهای دهانپرکن به جان دانشجویان بی سر و سودا افتاد. روز اولی که مادر خدا بیامرزم آورده بودم مدرسه آدم شوم خیلی بهتر از این با ما برخورد کرده بودند. هنوز هم که هنوز است خاطرات شیرین آن ایام زیر دهانم مزه میکند و دلم برای آن لحظات و ساعات تنگ میشود. دلم تنگ و خلقم گرفته میشود. همانطور بیحوصله و ناراضی صحبتهای استاد را نیمهکاره مینهم و از استاد دربارهی علم حال میپرسم. از بخت بد استاد همین دیشب داستان روبهرو شدن شمس و حضرت مولانا را خوانده بودم و استاد غافل از احوال تن خویشتن بود. هنوز استاد سراسیمه از کلاس بیرون نیامده بود که دو سه تا آدم فکر کنم دوست پیدا کرده بودم. بندهی خدا دیوژنی که با چراغ در روز دنبال آدم میگشت. قبل نشستن از برخاستن پرسیدن سؤالم از استاد، فرصت کافی پیدا کرده بودم که بتوانم به سیمای تمامی همکلاسیهایم نظری بیندازم. در بین بچهها هیژده دختر جوان دم بخت نیز، که تقریباً همه با چراغی در دست به امید یافتن آدمی در روز به کلاس آمده، حاضر بودند...
۳) قبل از اینکه زمینگیر شده باشم به فکر زمین زدن بودم. با شدتی که دروس دانشگاه جریان داشت کلی از درسهایم عقب ماندم و جبرانش برایم مشکل شده بود. به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین درس و مشق دانشگاه بود. میدانستم در بین همکلاسیهایم کسی حاضر نمیشود کتابچهی یادداشت روزانهی خود را در اختیار من قرار دهد. به جز از خودم باور اینکه حیوان ناطق دیگری در کلاس داشته باشیم کمی دور از ذهن بود. ولی با این حال پریشانی مرا که دید بلند شد و کمی خودش را بر روی پاهای خود جابهجا کرد. وقتی خوب مطمئن شد که مرتب شده است آمد و با لبخندی بر لب روبهرویم ایستاد. نوع ایستادنش نشان میداد که نفس خود در سینه حبس کرده است. برجستگیهای گونه و سینهاش به لرزه در آمده بودند و حسابی به چشم میآمد. کتابچهی یادداشت روزانهی خود را روبهروی صورتش قرار داد تا من بتوانم پشت آن پنهان شوم. کتابچه کمکم میکرد که عقبافتادگیهای روزمرهی خودم را جبران کنم. او یکی از همین دخترهایی بود که چراغ به دست در روز دنبال آدم! میگشت.
۴) چشمهایم عادت کرده بودند و میدانستند دیگر باید همیشه گوشهی چشمی به او داشته باشم. وقتی کتابچه را از او گرفتم دلم لرزیده بود و گرمای این احساس تا مغز استخوانم را میسوزاند. از آن به بعد همیشه سعی میکنم به ذهنم فرمان بدهم دنبال بهانههای واهی باشد تا بتوانم سر راهش سبز شوم و اندکی از وقتش را بسوزانم در گرمای تنم، و این نوع گرما همیشه باعث میشود که یاد مادرم بیفتم. مادری که دلم برایش بسیار تنگ شده است...
۵) مدتی شده است که قبل از ورود دیگران به کلاس درسی وارد میشوم و با تباشیر از علم حال بر روی تختهی سیاه مینویسم. بچهها میآیند و میخوانند. اوایل بعضیها ندانسته با من همراهیای میکردند و بعضی هم مشکلاتی را برایم فراهم ساختند. تا اینکه دیگر به نوشتههای من عادت کرده و بیاعتنا شدند. بعضیها هم که دعوی هوشیاری داشته دست به یکی شده و به بهانههای واهی تخته را از نوشتههای من پاک میکنند. هر چند دلخوشم به کسی که تمام نوشتههای مرا از روی تخته در درون کتابچهی یادداشت روزانهی خود نوشته میکند، اما خوب دلم برای مادری که دلش برایم بسیار تنگ شده است میسوزد...
۶) وقتی از او خواستم که فرصت شناخت بیشتر از خودش را از من دریغ نکند با لبخندی ملیح پذیرفت و من دیگر بیشتر با او چشم به چشم میشدم و به همدیگر نگاه میکردیم. تمام دغدغههایم ساماندهی آرزوهای دور و نزدیکم بود. بعد از اینکه چشمهایم برداشتهای خود را به قلبم منتقل ساخت فکر میکردم تمام شده است غریبی و تنهاییام و میتوانم پیوند بزنم نیمهی گمشدهی خودم را به تنم و آدم شوم. وقتی اختیار خودم را به پای چشمهای خستهام گذاشتم دیگر فکر نمیکردم رسوایم کند و با خردهشیشههای شکستهشده از پردهی حیا و شرم زخمی بشوم. فکر نمیکردم که آمادگی شنیدن حرفهای نامربوط را هم باید داشته باشم.
۷) پدر عاشقی بسوزد که بسیار بیعقل است. چطور میتوانم به او فکر نکنم. چگونه سکوت ما را اینقدر بد تعبیر کردند که چنین به ما میگویند. نمیدانم چرا باید فکر او را از سرم بیرون کنم. تا دیروز فکر میکردیم که هر دوی ما کبوتر هستیم و عاشق. حال پیدا شدهاند و به ما میگویند: «کبوتر با کبوتر، باز با باز». دلم تنگ میشود و بقیهی کلام تلخشان را نمیخواهم بنوشم و نمیشنوم. حال عجیبی دارم. فکر میکنم به غیر از او به هیچ کس و هیج جا تعلق خاطری ندارم. احساس غریبی که میکنم دلم میخواهد کسی را میداشتم که به من میگفت: «بیچارهی من. بیچارهی مادر» و یاد مادرم میافتم. مادری که دلم برایش بسیار تنگ شده است...
۸و۹) سالها میشود که از خود گله دارم و زیاد میخوابم. مدتها میشود که خودم از خود میگریزم. همیشه سعی میکنم خود را به خواب بزنم از دست خودم. وقتی باز آمد هنوز خوب چشمهایم گرم نشده بودند. بالای سرم از حرکت باز میماند و به سخن میآید: «برخیز». طنین صدایش باعث میشود که چشم باز کنم و به رنگ رخسارهاش نظری اندازم. او را در هیأت آدمی نمیبینم. میگویم: «خستهام» میگوید: «من امر کردهام برخیز» میگویم: «باید از که انتقام بگیرم؟!» میگوید: «به همره خود ایمان بیاور» میگویم: «منم حیوان» میگوید: «ما امر کردهایم که باز و کبوتر در یک آسمان به پرواز درآیند» میگویم: «دلم تنگ شده است برایت» میگوید «ما تو را بر این مردم مبعوث گردانیدهایم»
... و من برخاستم و دیگر هرگز خواب به چشمان من راه نیافت. من بیدارم و مدتهاست که خواب دیگران را به نظاره نشستهام. بر جنازههایی که روح از بدنهایشان رفتهاند نیمنگاهی میاندازم و سر در گریبان خود فرو میبرم. آنجاست که بر من الهام میشود: «حالا وقت گرفتن انتقام است.» و من هم انتقام میگیرم. تعدادی از کبوتران عاشق را بر روی پشتبام خانهای اسیر میسازم و پر و بالهایشان را قیچی میکنم و صاحبانشان را در آتش حسرت دیدار دوبارهشان میسوزانم...
۱۰) مدتی است که در ازدحام بسیار سنگینی دارم زندگی میکنم و از تمام کار و بار روزانهی خودم باز ماندهام. خسته شدهام و میخواهم طوق پیامبری را از گردن باز کنم. دلم دوباره تنگ علم حال شده است و سراغ او را از من میگیرد. باید سعی کنم که با نفس خود بسازم و او را آرام کنم. دو سه نفری برایم ماندهاند که دوستم دارند و دوستشان دارم. همه میخواهند کمکم کنند. خودم هم بعد از هزار سال دلم تنگ شده و بعد از مدتها دوباره میخواهم که آدم شوم و آدمشدنم دوباره مرا یاد مادرم میاندازد... مادری که دلم برایش بسیار تنگ شده است...
محمدامین محمدی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران روز معلم آمریکا معلمان رهبر انقلاب دولت مجلس شورای اسلامی مجلس دولت سیزدهم حجاب شهید مطهری شورای نگهبان
تهران زلزله هواشناسی معلم شهرداری تهران سیل قوه قضاییه آموزش و پرورش پلیس سلامت سازمان هواشناسی دستگیری
خودرو بانک مرکزی قیمت خودرو قیمت دلار دلار ایران خودرو قیمت طلا سایپا کارگران بازار خودرو تورم قیمت
مسعود اسکویی فضای مجازی تلویزیون سریال سینمای ایران سینما دفاع مقدس موسیقی تئاتر
دانشگاه علوم پزشکی مکزیک
رژیم صهیونیستی غزه فلسطین اسرائیل جنگ غزه چین روسیه نوار غزه حماس عربستان ترکیه اوکراین
استقلال پرسپولیس فوتبال سپاهان تراکتور لیگ برتر ایران رئال مادرید بایرن مونیخ باشگاه استقلال لیگ قهرمانان اروپا لیگ برتر باشگاه پرسپولیس
اینستاگرام همراه اول دبی اپل ناسا وزیر ارتباطات تبلیغات گوگل پهپاد
کبد چرب بیماری قلبی کاهش وزن دیابت داروخانه ویتامین طول عمر بارداری